بعد از مدتها دوباره این موقع که تا پاسی از شب زیاد نمونده، در حال نوشتن هستم. اصلاً یادم نمیاد که آخرین باری که شباهنگام مشغول به قلم زدن بودم، کی بوده... علتش هم اینه که خیالم از بابت صبح از خواب بیدار شدن فردا راحته، چای سیاه رو نوشیدم و به اندازۀ کافی چای خواب رو از سرم پرونده...
ما "غربتی ها" اینجا همه چیزمون عجیب و غریبه! حتی وقتی بخوایم صلۀ ارحام کنیم و سراغی از عزیزان بگیریم، عزیزانی که سالهاست، دوریشون دیگه قسمتی از روزمرگیهای ما شده، و تنها راه ارتباطمون تلفنه و یا شاید هم اگر کمی مدرنتر باشن، اینترنت. البته باز هم خدا پدر و مادر همین وسائل ارتباطی رو بیامرزه که قدیمها همینها هم وجودشون اونقدرها واضح و مبرهن نبود... اون قدیم قدیما شاید دلمون به همون نامه ای که تا میرفت و جوابش بعد از یک ماهی در بهترین شرایط برمیگشت، خوش بود.
گفتم، صلۀ رحمی از این عزیز بکنم، به سبک خودمون، به سبک غربتی ها... و صحبت به هر دری کشیده شد، مثل همیشه. بعد از اتمام مکالمه احساس خوبی داشتم و خوشحال بودم که دو دل رو شاد کردم با این کار، اول دل این عزیز رو و بعدش هم دل خودم رو... ولی نمیدونم چرا بعدش همه اش دو تا کلمه توی ذهنم میچرخید! یعنی چه؟ اینها از کجا پیداشون شده بود؟! دو کلمه با باری بسیار سنگین و شدیداً منفی! و این سؤال مرتب مثل چراغهای نئون فروشگاههای وسط شهر همه اش خاموش و روشن میشد توی افکارم: کدوم بدترن؟ خائن یا بدذات؟ خیانت یا بدذاتی؟... با خودم فکر کردم که آدم خائن شاید از روز اول خلقتش شاید هم خائن به دنیا نیومده و روزگار به این روز انداخته اون رو! ولی در عین حال هم باز باید گفت که نهایتاً خیانت یک انتخابه! ولی بدذات چی؟ اونی که از بدو تولد با لایه ای از شیشه خورده تو جنسش به دنیا میاد، چی؟! آیا اون هیچ شانسی توی این دنیا داره که "لنگان خرک خویش به مقصد برسونه"؟ شاید آره شاید هم نه... و همینجور که این کلمه ها به هم "بگرد تا بگردم" میکردن و به هیچ جایی هم در این نبردشون نمیرسیدن، تنها این فکر به ذهنم رسید: عموناصر، جستی جداً، چون در انتها "نه اون خوبه، نه ایشون، لعنت به هر دو تاشون" :)
ما "غربتی ها" اینجا همه چیزمون عجیب و غریبه! حتی وقتی بخوایم صلۀ ارحام کنیم و سراغی از عزیزان بگیریم، عزیزانی که سالهاست، دوریشون دیگه قسمتی از روزمرگیهای ما شده، و تنها راه ارتباطمون تلفنه و یا شاید هم اگر کمی مدرنتر باشن، اینترنت. البته باز هم خدا پدر و مادر همین وسائل ارتباطی رو بیامرزه که قدیمها همینها هم وجودشون اونقدرها واضح و مبرهن نبود... اون قدیم قدیما شاید دلمون به همون نامه ای که تا میرفت و جوابش بعد از یک ماهی در بهترین شرایط برمیگشت، خوش بود.
گفتم، صلۀ رحمی از این عزیز بکنم، به سبک خودمون، به سبک غربتی ها... و صحبت به هر دری کشیده شد، مثل همیشه. بعد از اتمام مکالمه احساس خوبی داشتم و خوشحال بودم که دو دل رو شاد کردم با این کار، اول دل این عزیز رو و بعدش هم دل خودم رو... ولی نمیدونم چرا بعدش همه اش دو تا کلمه توی ذهنم میچرخید! یعنی چه؟ اینها از کجا پیداشون شده بود؟! دو کلمه با باری بسیار سنگین و شدیداً منفی! و این سؤال مرتب مثل چراغهای نئون فروشگاههای وسط شهر همه اش خاموش و روشن میشد توی افکارم: کدوم بدترن؟ خائن یا بدذات؟ خیانت یا بدذاتی؟... با خودم فکر کردم که آدم خائن شاید از روز اول خلقتش شاید هم خائن به دنیا نیومده و روزگار به این روز انداخته اون رو! ولی در عین حال هم باز باید گفت که نهایتاً خیانت یک انتخابه! ولی بدذات چی؟ اونی که از بدو تولد با لایه ای از شیشه خورده تو جنسش به دنیا میاد، چی؟! آیا اون هیچ شانسی توی این دنیا داره که "لنگان خرک خویش به مقصد برسونه"؟ شاید آره شاید هم نه... و همینجور که این کلمه ها به هم "بگرد تا بگردم" میکردن و به هیچ جایی هم در این نبردشون نمیرسیدن، تنها این فکر به ذهنم رسید: عموناصر، جستی جداً، چون در انتها "نه اون خوبه، نه ایشون، لعنت به هر دو تاشون" :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر