سر از کار این تلفنهای جدید در نمیارم! هر جور که دلشون میخواد رفتار میکنن! گاهی مشغول صحبت هستی و وقتی کسی زنگ میزنه خودشون تصمیم میگیرن که باید به این مکالمه خاتمه بدی و به بعدی بپردازی، حالا چرا و بر چه اساسی خدا میدونه! گاهی حتی آدم احساس میکنه که کسی اونجا نشسته و داره به مکالماتت گوش میکنه و هر وقت که حرفها از حوضۀ مجاز خارج میشن، خودش خط رو قطع میکنه :)...
مشغول صحبت با عزیزی بودم که ناگهان دیدم تلفن سرکار زنگ خورد و از روی صفحۀ تلفن قابل خوندن بود که کی داره زنگ میزنه. دیدم که فعلاً نمیشه جواب داد. با خودم گفتم، بعداً بهش زنگ میزنم، ولی چیزی رو که فراموش کردم در اون لحظه این بود که بعد از چند تا زنگ به تلفنی که دستم بود وصل میشد :) وتا اومدم به خودم بجنبم، تلفن گرامی تشخیص دادن که "عموناصر، باید جواب این مکالمه رو بدی..."! دیگه چاره ای نبود و مکالمۀ در جریان قطع شده بود...
و صدایی از اونور خط، دوستی قدیمی که طبق معمول هر سال زنگ زده که بود من رو شرمنده کنه و ارقام رو به یادم بندازه! دوستای قدیمی همیشه به آدم لطف دارن، هر چقدر هم که از نظر مسافت از آدم دور باشن...
درد دل باز شد و مثل همیشه صحبت از وطن شد و از اوضاع و احوالش. دل پُری داشت، از خارج نشینان و از اینکه هیچکس کاری انجام نمیده، از اینکه همه نشستن و دست رو دست گذاشتن! حرفهاش و احساساتش رو درک میکردم، چون من هم مثل اون سالهاست که ساکن این غربت سرد هستم... سعی کردم براش توضیح بدم که ما که اینجا هستیم چه کاری بر میاد ازمون! هر کدوم از ماها به دلایلی یا به خواست خودمون و یا اجباراً اون دیار رو ترک کردیم. حالا هم سالها از اومدنمون به این طرفا میگذره... دلش اما بیشتر از اینها پر به نظر میومد که این صحبتهای من بخواد متقاعدش بکنه! حتم داشت که ما شش هفت میلیون هموطنی که بیرون هستیم اگه دست به دست هم بدیم و "متحد" باشیم حتماً حرفمون به شکلی به کرسی باقی دنیا خواهد نشست... دست آخر هم که دیگه صحبت از سیاست جهانی و غیر جهانی به جایی نرسید، حرف به روزمرگیها کشیده شد و اخبار جدید :) گفت: ای بابا، کاش از اول این حرفهای خوب رو میزدی و دلم رو شاد میکردی، عموناصر!
گوشی تلفن رو که خواستم بذارم، در آخرین لحظه چشمم به رقم 45 افتاد! ای داد بر من، شوخی شوخی این رفیق قدیمی اینقدرطولانی باهام درد دل کرده بود! مکالمه تموم شده بود ولی پروسۀ افکار رو دیگه به این سادگیها نمیشد متوقفش کرد! تمام صحبتهاش مثل چرخ و فلک توی ذهنم داشت میچرخید و خودم رو از دستشون انگاری نمیتونستم خلاص کنم: "مگه ما از اینا چی کم داریم که باید همیشه در فلاکت باشیم؟!"، "چرا ماها نمیتونیم با هم متحد باشیم؟!" و... با خودم فکر کردم که اتحاد چه کلمۀ زیباییه و چقدر درش مفهوم نهفته است... و ما چقدر با این کلمه بیگانه بودیم و چقدر در عرض این دهه های اخیر باهاش بیگانه تر هم شدیم... به خصوص در خارج از وطن!
مشغول صحبت با عزیزی بودم که ناگهان دیدم تلفن سرکار زنگ خورد و از روی صفحۀ تلفن قابل خوندن بود که کی داره زنگ میزنه. دیدم که فعلاً نمیشه جواب داد. با خودم گفتم، بعداً بهش زنگ میزنم، ولی چیزی رو که فراموش کردم در اون لحظه این بود که بعد از چند تا زنگ به تلفنی که دستم بود وصل میشد :) وتا اومدم به خودم بجنبم، تلفن گرامی تشخیص دادن که "عموناصر، باید جواب این مکالمه رو بدی..."! دیگه چاره ای نبود و مکالمۀ در جریان قطع شده بود...
و صدایی از اونور خط، دوستی قدیمی که طبق معمول هر سال زنگ زده که بود من رو شرمنده کنه و ارقام رو به یادم بندازه! دوستای قدیمی همیشه به آدم لطف دارن، هر چقدر هم که از نظر مسافت از آدم دور باشن...
درد دل باز شد و مثل همیشه صحبت از وطن شد و از اوضاع و احوالش. دل پُری داشت، از خارج نشینان و از اینکه هیچکس کاری انجام نمیده، از اینکه همه نشستن و دست رو دست گذاشتن! حرفهاش و احساساتش رو درک میکردم، چون من هم مثل اون سالهاست که ساکن این غربت سرد هستم... سعی کردم براش توضیح بدم که ما که اینجا هستیم چه کاری بر میاد ازمون! هر کدوم از ماها به دلایلی یا به خواست خودمون و یا اجباراً اون دیار رو ترک کردیم. حالا هم سالها از اومدنمون به این طرفا میگذره... دلش اما بیشتر از اینها پر به نظر میومد که این صحبتهای من بخواد متقاعدش بکنه! حتم داشت که ما شش هفت میلیون هموطنی که بیرون هستیم اگه دست به دست هم بدیم و "متحد" باشیم حتماً حرفمون به شکلی به کرسی باقی دنیا خواهد نشست... دست آخر هم که دیگه صحبت از سیاست جهانی و غیر جهانی به جایی نرسید، حرف به روزمرگیها کشیده شد و اخبار جدید :) گفت: ای بابا، کاش از اول این حرفهای خوب رو میزدی و دلم رو شاد میکردی، عموناصر!
گوشی تلفن رو که خواستم بذارم، در آخرین لحظه چشمم به رقم 45 افتاد! ای داد بر من، شوخی شوخی این رفیق قدیمی اینقدرطولانی باهام درد دل کرده بود! مکالمه تموم شده بود ولی پروسۀ افکار رو دیگه به این سادگیها نمیشد متوقفش کرد! تمام صحبتهاش مثل چرخ و فلک توی ذهنم داشت میچرخید و خودم رو از دستشون انگاری نمیتونستم خلاص کنم: "مگه ما از اینا چی کم داریم که باید همیشه در فلاکت باشیم؟!"، "چرا ماها نمیتونیم با هم متحد باشیم؟!" و... با خودم فکر کردم که اتحاد چه کلمۀ زیباییه و چقدر درش مفهوم نهفته است... و ما چقدر با این کلمه بیگانه بودیم و چقدر در عرض این دهه های اخیر باهاش بیگانه تر هم شدیم... به خصوص در خارج از وطن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر