۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

تئاتر زندگی

چقدر سخته که آدم یک مدت زیادی جایی کار کرده باشه، بعدش یک دفعه بهش بگن که دیگه به واسطۀ سنش نیازی بهش ندارن! از اون بدتر اینه که به تو بگن که باید بری و جای این آدم رو بگیری! جداً چه حس بدی به آدم دست میده! یعنی از یک طرف به هر روی تو باید حرف گوش کنی و کارت رو انجام بدی، و از طرف دیگه احساس میکنی که داری به طریقی اون شخص رو که موهاش رو توی اون کار سفید کرده، از اونجا بیرون میکنی... با خودت فکر میکنی که چه کاری از دستت برمیاد؟ فکر میکنی و فکر میکنی و به هیچ نتیجه ای در انتها نمیرسی. میخوای تا اونجایی که برات امکانش هست با اون شخص رفتاری نکنی که حس کنه که خدای ناکرده این تو هستی که عامل رفتنش هستی، که واقعاً هم نیستی، ولی هر جور هم که سکه رو بالا و پایین میکنی، در نهایت میبینی که راهی نیست...
به خودت میگی: "یک روز هم نوبت من میشه و یک نفر جوونتر از راه میرسه که میخواد همۀ فوت و فنهایی رو که من با خون دل یاد گرفتم، دو روزه ازم یاد بگیره و بعدش هم که دیگه دیدن نیازی بهم نیست، بگن، بفرمایین و خوش اومدین!"... اما، اینه دیگه زندگی و طبق معمول همیشه هم کاریش نمیشه کرد! هیچ رلی رو توی تئاتر زندگی نمیشه تا ابد بازی کرد... همۀ رلها یک روزی شروع میشن و یک روزی هم به پایان میرسن... توی این تئاتر زندگی!


چاوشی - تئاتر زندگی

دوباره بازیچه شدم توی تئاتر زندگی
تو این نمایشنامه دل شکسته شد به سادگی
نقش نبودن واسه توست نقش شکستن واسه من
صندلی خالی از تو شد ای بی صدا حرفی بزن
ای بی صدا حرفی بزن

پیاده تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم
پیاده تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم

خورشید ما کاغذی بود فقط دکور بود و همین
گلوله های برفیمون آب نشُدن روی زمین
پرده به آخرش رسید تکرارِ تلخ خواهشم
رو صحنه بی تو حالا من غمگین ترین نمایشم

پیاه تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم
پیاه تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم

هیچ نظری موجود نیست: