۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

"هاپو"

توی هوا بوی بهار هست ولی از خود بهار فکر میکنم حالا حالاها خبری نباشه! امروز صبح که پا رو از خونه بیرون گذاشتم بعد از مدتها اون سوز همیشگی این مدت اخیر به صورتم نخورد و خود همین کلی برام اول صبحی دل انگیز بود. از اون مهمتر اینکه وقتی منتظر تراموا ایستاده بودم که همیشه یک ربعی خودش علافی داره، دیگه مجبور نبودم بچپم توی قسمت سرپوشیدۀ ایستگاه تا از گزند سرما چند دقیقه ای در امان بمونم... قدم زدن توی اون حوالی و زمزمۀ صبحگاهی سر دادن خالی از لذت نبود :)
با اینکه الان دیگه بیشتر از شیش ماهه که به این خونه نقل مکان کردم، ولی هنوز به گرم بودنش عادت نکردم. نمیدونم چرا برعکس خیلی از خونه ها، اینقدر حرارت میانگین توش رو بالا نگه میدارن! شاید هم به این واسطه باشه که کلی از سالمندان و بازنشسته های عزیز توی اون مجتمع زندگی میکنن! نباید البته زیاد هم ناشکر بود چون چشم به هم بزنیم نوبت به خود ما خواهد رسید و اون موقع حتماً شکایت از سرد بودن خونه ها خواهیم داشت :) ولی این گرم بودن باعث میشه که شبها گاهگداری از شدت گرما، از خواب بیدار میشم! شاید هم علتش "گرمای درونه" که به قول یکی از دوستهای قدیمی "بالا میزنه" :)...
دیشب هم خلاصه یکی از اون شبهای خیلی گرم بود برام. و بر طبق عادت این چند شب اخیر نیمه های شب از خواب پریدم... از شدت گرمای زیاد!  توی تاریکی اتاق نگاهی به گوشۀ پنجره انداختم، پنجره ای که هنوز حسش پیدا نشده که براش پرده ای بگیرم :) توی حالت نیمه خواب و بیداری، چشمم به چیزی افتاد که توی اون تاریکی به جا نمیاوردمش! به ذهنم فشار آوردم که اون چیه که پشت پنجره گذاشتمش و خودم هم یادم نیست! هر چی فکر کردم توی اون حالت خواب آلود و چشمهای نیمه باز و بسته، موفق نشدم به خاطر بیارم... من که معمولاً عادت به بلند شدن از جام رو در نیمه های شب ندارم دیگه طاقت نیاوردم و رفتم چراغ رو روشن کردم... و با روشن شدن فضای اتاق فقط لبخندی به لبانم نشست... "هاپو" رو به یاد آوردم، گرفتنش رو در اون شب سرد و رمانتیک، آوردنش رو و اینکه گذاشته بودمش پشت پنجره تا از اونجا نگاهم کنه از پشت عینک آفتابیش، تا که من دیگه این شبها رو احساس تنهایی نکنم! چراغ رو خاموش کردم و دوباره زیر لحاف گرمم خزیدم. حالا دیگه به وضوح توی تاریکی میدیدمش... و این دیدن به خاطر این نبود که چشمام به تاریکی عادت کرده بود، نه نه! حالا دیگه اون رو با چشم جان بود که میدیدم... با خیال آسوده چشمهام رو بستم، میدونستم که هاپو از اونجا مراقبمه و دیگه نمیذاره تنها باشم!

هیچ نظری موجود نیست: