۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

جوابی معقولانه

خبرای بد همیشه وجود دارن، این نه به سن و سال ربطی داره و نه به اینکه کجا هستی و چه موقعی از ساله! ولی انگار وقتی کم سن و سال هستی اخبار بد که بهت داده میشن، کمترتحت تأثیرت قرار میدن! نمیدونم شاید هم این صرفاً احساس شخصی من باشه و نشه به این راحتیها تعمیمش داد... این روزا انگار همه اش اخبار بد و ناراحت کننده به گوش من میرسه - یعنی معمولاً هم همینجوریه و وقتی میخوان بیان، مثل یک موج به طرفت هجوم میارن و همه با هم میان... اون از هفتۀ پیش که باخبر شدم یکی از همکارهای قدیمیم که به دلایلی چندین سال پیش به ولایت خودشون برگشت، همسرش به واسطۀ سرطان از این دنیا رفته، همین یک دو هفتۀ قبل... و تازه بعد از این همه سال فهمیدم که علت کوچش در اصل بیماری عزیزش بوده! و این هم امروز که شنیدم باز یکی دیگه از همکارهای قدیمی سکتۀ مغزی کرده و توی بیمارستان بستریه :( خدا با اون یکی خبرهایی که در راه هستن رحم کنه!
بچه که بودیم با شنیدن چنین اخباری شاید فقط سری تکون میدادیم و به راحتی از کنارشون میگذشتیم، چون هیچ چیز شاید از بازی ما و امن بودن محیط اطرافمون برامون مهمتر نبود. اگر حس میکردیم که این اخبار جدید به طریقی این امنیت ما رو به خطر میندازن، تازه اون موقع بود که عکس العمل نشون میدادیم... که البته شاید اون قدرها هم عجیب نباشه اگر از دید روانشناسانه بهش نگاه کرد... به یاد مکالمه ای با پسرم در دوران کودکیش افتادم که احتمالاً بازگو کردنش در اینجا بعد از این همه سال خالی از لطف نباشه. اگه درست در خاطرم مونده باشه، اون موقعها سه سالی بیشتر نداشت و طبیعتاً مثل اکثر بچه ها توی اون سن و سال کنجکاو بود که سر از همه چیز در بیاره. نمیدونم به چه واسطه ای صحبت این رو داشتم باهاش میکردم که مکالمۀ زیر بین من و اون درگرفت:

- پسرم، همۀ آدما همیشه توی این دنیا نمیمونن.
- چرا؟ 
- خوب دیگه، اینجوریه! همۀ ما یک روزی به دنیا میایم و یک روزی هم باید بریم.
با چشمهای معصومش که اون موقعها مجبور شده بود به دستور چشم پزشک عینک به چشم بزنه، نگاهی به من کرد و پرسید:
- یعنی حتی تو و مامان هم باید یک روزی برین؟!
گفتم:
- بله، پسرم! در این مورد استثنا نداریم، همه یک روز میرن، ولی حالا تا اون روز خیلی مونده. اول تو باید بزرگ بشی، مدرسه بری، دانشگاه بری، کار بگیری، ازدواج کنی، بچه دار بشی...
و همینطور که من مشغول قطار کردن اتفاقات آیندۀ زندگیش بودم، بهم فرصت نداد و حرفم رو قطع کرد:
- خوب پس اگه شما بمیرین، کی برای من غذا درست میکنه؟! اونوقت من از گرسنگی میمیرم که! :)

و روزهای شیرین اون دوران و خاطرات شیرینش توی ذهن ماها برای همیشه نقش بستن و هرگز از یادمون نخواهند رفت. خیلی دلم میخواد که اون لحظه ای که فرزند خودش چنین سؤالهایی رو ازش میپرسه باشم و صورتش رو ببینم که چطور مات و مبهوت با لبخندی بر لبانش به در و دیوار نگاه میکنه تا بلکه جوابی معقولانه برای طفلش پیدا کنه... من که چنین جوابهایی رو هرگز در برابر سؤالهای خودش پیدا نکردم!

هیچ نظری موجود نیست: