اومدن این دوست قدیمی دوران دبیرستان به شهر ما و همخونه شدنش با من برام خیلی خوشایند بود. از اونجایی که توی کار روزنامه فروشی هم با هم همکار شده بودیم، به جز اون وقتهایی رو که من دانشگاه بودم و مشغول درس خوندن، اکثر اوقات رو همه جا با هم بودیم. حالا دیگه با بقیۀ دوستای من هم توی اونجا آشنا شده بود. البته هنوز برنامۀ درس خوندنش مشخص نبود که آیا توی همون شهر بمونه یا به جای دیگه ای، مثلاً یک شهر دانشجویی کوچیکی که در نزدیکی اونجا بود، بره. همه چیز بستگی به این داشت که از کجا بهش پذیرش بدن. ولی حتی اگر هم به اون شهر کوچیک میرفت برنامه اش این بود که در انتها خودش رو به دانشگاه ما منتقل بکنه...
برام جالبه که وقتی به اون دورۀ کوتاه فکر میکنم، فقط افکار دلپذیر و مثبت به یادم میان. راستش رو بخواین دقیقاً هم همینطور بود وتوی اون چند ماه حال خیلی خوشی داشتم. شاید هم به خاطر این بود که فکر میکردم که همه چیز داره درست میشه و زندگی دیگه از این بهتر نمیتونه بشه!
دوست همخونه ای توی اون مدت با هموطن دیگه ای آشنا شد که اون هم مثل خودش تازه وارد بود به اون کشور. پسر خیلی خوب و گرمی بود و بیشتر وقتا دیگه اون هم به جمع ما میپیوست. متأسفانه بعدها دیگه اونجا نتونست بمونه و مجبور شد که برای ادامۀ تحصیل به کشور همسایه نقل مکان کنه، و حداقل من دیگه ازش ردی ندارم... و این ردها مثل ردهای دیگه گم میشن و دیگه پیدا کردنشون دوباره به این سادگیها نیست!
از خاطراتی که از اون چند ماه توی ذهنم باقی مونده، رفتن ما به یک جشن بود که در اون از گروه رقص محلیی دعوت کرده بودن تا اونجا هنرنمایی کنه. و یکی از رقصنده ها کسی نبود به جز یکی از خواهران ارمنی، یعنی کوچیکترین خواهرشون که در پایتخت مثل بقیۀ خواهرها سکونت داشت. اصلاً نمیدونستم که چنین فعالیتهایی میکنه و دیدنش در اون جشن برام سورپریز بود. توی تنفسشون با هم گپی زدیم و گفت که یکی دو روزی توی شهر ما قراره باشه، پس من هم ازش قول گرفتم که پیش ما بیاد و مهمونمون باشه. اون هم با کمال میل پذیرفت. خلاصه یکی دو روزی رو پیش ما بود. کلی تخته نرد بازی شد و کلی کرکریها بود که توی اون روزا خونده شد... و در انتها حسابی خوش گذشت به همه... صاحب اصلی اتاقی که من درش زندگی میکردم کلکسیون صفحه داشت، و جداً به هیچ عنوان اغراقی در این مورد نمیکنم! البته من که زیاد میونۀ خاصی با موسیقی غربی نداشتم، توجهم به این صفحه ها جلب نشده بود، ولی خواهر ارمنی با دیدن این صفحه ها انگشت به دهان موند. نتیجتاً اون چند روز رو تمام مدت مشغول ضبط کردن صفحه های منتخب بر نوارهای گوناگون بودیم. موقع رفتن فکر میکنم بیشتر از ده دوازده تا نوار پر کرده بودیم و خلاصه این دوست بسیار خرسند از این گنجی بود که به دست آورده بود. زمان خداحافظی گفت که یکی از بهترین سفرهای زندگیش بوده و هرگز فراموشش نخواهد کرد.
با تنها نبودنم، حس میکردم که اون مدت یک سال داره مثل برق میگذره. از طرفی زود گذشتنش خوب بود و دوران انتظار سرانجام به پایان میرسید، ولی از طرف دیگه هم یک استرس خاصی رو در من به وجود میاورد! یکی از مهمترین کارهایی که باید انجام میدادم پیدا کردن خونۀ مناسب بود برای شروع زندگی دو نفره. از طرف دیگه هم خیلی زود نمیتونستم خونه بگیرم چون در اون صورت مجبور میشدم که دو جا کرایه پرداخت کنم که این هم با تمام برنامه هایی که برای خودم ریخته بودم، منافات داشت!
زمستون رو دیگه آروم آروم پشت سر گذاشتیم و بهار با تمام زیباییهاش به دیار ما اومد. نمیدونم چرا ولی بهار اونجا رو خیلی دوست داشتم، به طریقی بهم احساس خیلی خوبی میداد. شاید هم به خاطر سرسبزی اون استان بود که در اون فصل خودش رو بیشتر نمایون میکرد. بیخود نیست که اون استان رو "قلب سبز" کشورش مینامن... با گرم شدن هوا کار روزنامه هم دیگه مثل سابق سنگین به نظر نمیومد. همینکه توی سرما مجبور نباشی بیرون توی هوای آزاد بایستی، خودش باعث میشد که دیگه اونطور هم سخت نگذره. دوچرخه سواری هم دیگه نه تنها عذاب الیم نبود بلکه خیلی هم خوشایند شده بود...
توی آگهی های روزنامه و این طرف و اون طرف گشتن به دنبال خونه رو آغاز کردم. میدونستم که این پروسه میتونه بسیار طولانی باشه... مثل خیلی چیزای دیگه توی زندگی این هم البته نیاز به شانس داره! خوشبختانه درست برعکس اونچه که من فکر میکردم خیلی زود یک خونۀ خوب پیدا کردم، یا حداقل بر اساس اونچه که از ظواهر امر برمیومد! با اینکه توی یک ساختمون قدیمی واقع شده بود ولی توش رو خیلی تر و تمیز و شیک درست کرده بودن. سوئیتی بود که آشپزخونه اش رو در گوشه اش تعبیه کرده بودن. مهمترین مسئله اش این بود که کاملاً مجزا بود و به مانند خیلی دیگه از خونه های دانشجویی مجبور به تقسیم حموم و دستشویی و آشپزخونه با دیگران نمیشدی... خیلی از خونه خوشم اومد و دیدم که با در نظر گرفتن کرایه اش و جاش اکازیون به حساب میاد و از دست دادنش اصلاً جائز نیست. با اینکه هنوز حدود یک ماهی به مسافرتم مونده بود و در ضمن میدونستم که احتمالاً تمام تابستون رو هم در وطن خواهم موند، ولی چارۀ دیگه ای نداشتم. نمیتونستم ریسک بکنم تا موقع برگشتن به دنبال خونه بگردم، چون احتمالاً برگشتنم درست مصادف میشد با شروع سال تحصیلی آینده و پیدا کردن خونه در اون ایام برابر بود با جهنم!
دل به دریا زدم و خونه رو اجاره کردم. با خودم گفتم بالاخره یک کاریش میکنم دیگه! و همینطور هم شد و انگار از غیب رسید برام! همخونه ای و دوست قدیمیم از طریق آشنایی کسی رو پیدا کرد که به خونه ای برای طول مدت تابستون نیاز داشت، و دیگه از این بهتر امکان نداشت! این دقیقاً همون چیزی بود که من به دنبالش بودم... گفتم که، آدم باید گاهی توی زندگی شانس بیاره!
تا چشم به هم بزنم، یک سال گذشته بود و من در حال خرید کردن برای مسافرتم به وطنم بودم. این دفعه اما خرید کردنم یک فرق عمده با سال قبلش داشت! دیگه فقط سوغاتیها توی لیست خریدم نبودن، بلکه این بار داشتم برای مراسمی خرید میکردم که امروزه توی این دور و زمونه شاید دیگه خیلی به ندرت پیش بیاد که کسی توی اون سن و سال من، مرتکب چنین جسارتی (شما بخونید "حماقتی") بشه... ولی به هر روی من دیگه آمادۀ این سفر و این مراسم شدم، مراسمی که زندگی من رو برای قسمت اعظم جوونیم رقم زد!
برام جالبه که وقتی به اون دورۀ کوتاه فکر میکنم، فقط افکار دلپذیر و مثبت به یادم میان. راستش رو بخواین دقیقاً هم همینطور بود وتوی اون چند ماه حال خیلی خوشی داشتم. شاید هم به خاطر این بود که فکر میکردم که همه چیز داره درست میشه و زندگی دیگه از این بهتر نمیتونه بشه!
دوست همخونه ای توی اون مدت با هموطن دیگه ای آشنا شد که اون هم مثل خودش تازه وارد بود به اون کشور. پسر خیلی خوب و گرمی بود و بیشتر وقتا دیگه اون هم به جمع ما میپیوست. متأسفانه بعدها دیگه اونجا نتونست بمونه و مجبور شد که برای ادامۀ تحصیل به کشور همسایه نقل مکان کنه، و حداقل من دیگه ازش ردی ندارم... و این ردها مثل ردهای دیگه گم میشن و دیگه پیدا کردنشون دوباره به این سادگیها نیست!
از خاطراتی که از اون چند ماه توی ذهنم باقی مونده، رفتن ما به یک جشن بود که در اون از گروه رقص محلیی دعوت کرده بودن تا اونجا هنرنمایی کنه. و یکی از رقصنده ها کسی نبود به جز یکی از خواهران ارمنی، یعنی کوچیکترین خواهرشون که در پایتخت مثل بقیۀ خواهرها سکونت داشت. اصلاً نمیدونستم که چنین فعالیتهایی میکنه و دیدنش در اون جشن برام سورپریز بود. توی تنفسشون با هم گپی زدیم و گفت که یکی دو روزی توی شهر ما قراره باشه، پس من هم ازش قول گرفتم که پیش ما بیاد و مهمونمون باشه. اون هم با کمال میل پذیرفت. خلاصه یکی دو روزی رو پیش ما بود. کلی تخته نرد بازی شد و کلی کرکریها بود که توی اون روزا خونده شد... و در انتها حسابی خوش گذشت به همه... صاحب اصلی اتاقی که من درش زندگی میکردم کلکسیون صفحه داشت، و جداً به هیچ عنوان اغراقی در این مورد نمیکنم! البته من که زیاد میونۀ خاصی با موسیقی غربی نداشتم، توجهم به این صفحه ها جلب نشده بود، ولی خواهر ارمنی با دیدن این صفحه ها انگشت به دهان موند. نتیجتاً اون چند روز رو تمام مدت مشغول ضبط کردن صفحه های منتخب بر نوارهای گوناگون بودیم. موقع رفتن فکر میکنم بیشتر از ده دوازده تا نوار پر کرده بودیم و خلاصه این دوست بسیار خرسند از این گنجی بود که به دست آورده بود. زمان خداحافظی گفت که یکی از بهترین سفرهای زندگیش بوده و هرگز فراموشش نخواهد کرد.
با تنها نبودنم، حس میکردم که اون مدت یک سال داره مثل برق میگذره. از طرفی زود گذشتنش خوب بود و دوران انتظار سرانجام به پایان میرسید، ولی از طرف دیگه هم یک استرس خاصی رو در من به وجود میاورد! یکی از مهمترین کارهایی که باید انجام میدادم پیدا کردن خونۀ مناسب بود برای شروع زندگی دو نفره. از طرف دیگه هم خیلی زود نمیتونستم خونه بگیرم چون در اون صورت مجبور میشدم که دو جا کرایه پرداخت کنم که این هم با تمام برنامه هایی که برای خودم ریخته بودم، منافات داشت!
زمستون رو دیگه آروم آروم پشت سر گذاشتیم و بهار با تمام زیباییهاش به دیار ما اومد. نمیدونم چرا ولی بهار اونجا رو خیلی دوست داشتم، به طریقی بهم احساس خیلی خوبی میداد. شاید هم به خاطر سرسبزی اون استان بود که در اون فصل خودش رو بیشتر نمایون میکرد. بیخود نیست که اون استان رو "قلب سبز" کشورش مینامن... با گرم شدن هوا کار روزنامه هم دیگه مثل سابق سنگین به نظر نمیومد. همینکه توی سرما مجبور نباشی بیرون توی هوای آزاد بایستی، خودش باعث میشد که دیگه اونطور هم سخت نگذره. دوچرخه سواری هم دیگه نه تنها عذاب الیم نبود بلکه خیلی هم خوشایند شده بود...
توی آگهی های روزنامه و این طرف و اون طرف گشتن به دنبال خونه رو آغاز کردم. میدونستم که این پروسه میتونه بسیار طولانی باشه... مثل خیلی چیزای دیگه توی زندگی این هم البته نیاز به شانس داره! خوشبختانه درست برعکس اونچه که من فکر میکردم خیلی زود یک خونۀ خوب پیدا کردم، یا حداقل بر اساس اونچه که از ظواهر امر برمیومد! با اینکه توی یک ساختمون قدیمی واقع شده بود ولی توش رو خیلی تر و تمیز و شیک درست کرده بودن. سوئیتی بود که آشپزخونه اش رو در گوشه اش تعبیه کرده بودن. مهمترین مسئله اش این بود که کاملاً مجزا بود و به مانند خیلی دیگه از خونه های دانشجویی مجبور به تقسیم حموم و دستشویی و آشپزخونه با دیگران نمیشدی... خیلی از خونه خوشم اومد و دیدم که با در نظر گرفتن کرایه اش و جاش اکازیون به حساب میاد و از دست دادنش اصلاً جائز نیست. با اینکه هنوز حدود یک ماهی به مسافرتم مونده بود و در ضمن میدونستم که احتمالاً تمام تابستون رو هم در وطن خواهم موند، ولی چارۀ دیگه ای نداشتم. نمیتونستم ریسک بکنم تا موقع برگشتن به دنبال خونه بگردم، چون احتمالاً برگشتنم درست مصادف میشد با شروع سال تحصیلی آینده و پیدا کردن خونه در اون ایام برابر بود با جهنم!
دل به دریا زدم و خونه رو اجاره کردم. با خودم گفتم بالاخره یک کاریش میکنم دیگه! و همینطور هم شد و انگار از غیب رسید برام! همخونه ای و دوست قدیمیم از طریق آشنایی کسی رو پیدا کرد که به خونه ای برای طول مدت تابستون نیاز داشت، و دیگه از این بهتر امکان نداشت! این دقیقاً همون چیزی بود که من به دنبالش بودم... گفتم که، آدم باید گاهی توی زندگی شانس بیاره!
تا چشم به هم بزنم، یک سال گذشته بود و من در حال خرید کردن برای مسافرتم به وطنم بودم. این دفعه اما خرید کردنم یک فرق عمده با سال قبلش داشت! دیگه فقط سوغاتیها توی لیست خریدم نبودن، بلکه این بار داشتم برای مراسمی خرید میکردم که امروزه توی این دور و زمونه شاید دیگه خیلی به ندرت پیش بیاد که کسی توی اون سن و سال من، مرتکب چنین جسارتی (شما بخونید "حماقتی") بشه... ولی به هر روی من دیگه آمادۀ این سفر و این مراسم شدم، مراسمی که زندگی من رو برای قسمت اعظم جوونیم رقم زد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر