۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

ز گهواره تا گور دانش بجوی

سالهاست که دیگه پشت میز و نیمکت کلاس ننشسته ام. حس غریبیه که اون همه سال دائماً توی محیط آموزشی باشی و بعد ناگهان به طور کامل ازش دور بیفتی... و حالا بعد از گذشت این همه سال باز دوباره بازگشت به اون محیط اگرچه فقط برای مدتی کوتاه! از طرفی خیلی هیجان انگیزه دوباره دانشجو شدن ولی از طرف دیگه هم راستش رو بخواین دیگه اون حال و حوصلۀ سابق رو در خودم حس نمیکنم... مطمئناً همه اش ربط به "ارقام" داره مگه نه؟... سن که رسید به... :)
درسته که از قدیم گوش ما رو همیشه پر میکردن که "ز گهواره تا گور دانش بجوی" و این رو اینقدر در گوش ما خوندن و اینقدر آویزۀ گوشمون کردن که گاهی دیگه از سنگینیش کم مونده که نرمۀ گوشامون تا دم زانومون برسه، ولی خوب دیگه بالاخره هر چیزی توی زندگی دورۀ خودش رو داره! بعضی از کارها رو آدم توی یک سن و سالی خیلی راحت تر انجام میده، و به طور قطع درس خوندن و سر کلاس نشستن هم یکی از اونهاست. البته طبق معمول، استثناء همیشه وجود داره و استثنائها نفی هیچ قاعده ای رو نکردن و نخواهند کرد! استثناء گفتم و به یاد همسایه ای در ولایت قبلییی که درش ساکن بودم افتادم. واقعاً اگه آدم بخواد در این مورد از استثناء صحبتی به میون بیاره، این مورد بهترینشه. این خانم همسایۀ ما که اون زمانها حدوداً هفتاد سال رو شیرین داشت، همسرش رو به گفتۀ خودش سالها بود که از دست داده بود و تنها زندگی میکرد و در اون سن تازه شروع به تحصیلات دانشگاهی کرده بود. یادمه وقتی این رو داشت برای ما تعریف میکرد  تحسین ما رو نسبت به خودش خیلی زیاد برانگیخت... یعنی واقعاً هم جای تحسین داشت، توی اون سن و سال اونقدر انگیزۀ قوی داشتن و ورود به دانشگاه و از همۀ اونها مهمتر به پایان رسوندنش!
خلاصۀ مطلب اینکه عموناصر امروز داره خودش رو آماده میکنه برای اینکه دوباره بره و مثل بچه های خوب پشت میز روی نیمکت بشینه و تا معلم سر رو برگردوند یواشکی در گوش بغل دستیش شروع به پچ پچ کنه، بدون اینکه ترس از این داشته باشه که معلمه یک دفعه برگرده و ببینه... و احیاناً بیاد و گوشاش رو بکشه :)

هیچ نظری موجود نیست: