تنفر واژه ایه بسیار تند و عمیق! به کار گرفتن این کلمه خودش باید با روحیۀ به کار برنده اش سازگار باشه. هرگز از این کلمه توی زندگی خوشم نیومده تا اونجایی که در خاطرم هست. نمیتونم بگم که هیچوقت چنین حسی رو در مورد کسی یا چیزی کرده ام که بتونم این جمله رو به زبون بیارم: ازش متنفرم! بنابرین اینی که میخوام الان اینجا به "قلم بیارم" شاید برای اولین بار در زندگیم باشه که به طور جدی در مورد چیزی اینچنین اظهار نفرت و بیزاری میکنم! نمیدونم، شاید هم کلمۀ بیزاری یک کمی بارش کمتر باشه... در هر حال، اونی که جداً ازش متنفرم یا بیزارم، این واژه است: اسباب کشی! اگه بهتون بگم که این واژه حتی توی خواب هم دست از سرم برنمیداره، شاید باورم نکنین! ولی باور کنین عموناصر رو! این یکی از کابوسهای دائم من شده که گاهگداری در خواب به سراغم میاد...
اونایی که میدونن، عموناصر تا به امروز از وقتی که خودش رو شناخته، چند بار از این خونه به اون خونه، از این محل به اون محل، از این شهر به اون شهر، از این استان به اون استان، از این کشور به اون کشور، و از این قاره به اون قاره کوچ کرده، اونا میفهمن که چرا این مقوله وقتی که اسمش میاد، اون چنان رعشه به اندام عموناصر میندازه!...
مثلاً همین دیشب رو ملاحظه بفرمایین: چشم رو که بر هم میذارم، و فکر میکنم که به خواب شیرین دارم فرو میرم، خودم رو داخل خونه ای پیدا میکنم در حال بسته بندی وسائل! توی خواب به خودم میگم، که آخه مگه من چه گناهی کردم که همه اش باید در حال بسته بندی کردن و باز کردن اسباب باشم؟ :) بعد فکر میکنم که حتماً باید این هم یکی از اون خوابهای همیشگی باشه، و سعی میکنم که هر جور که هست بیدار بشم... ولی مگه میتونم! خلاصه که سرتون درد نیارم این داستان تا خود صبح ادامه داره و جدال با وسائل و جمع و جور کردنشون توی خواب...:)
دلم میخواست میتونستم بگم "دیگر هرگز"! ولی سر هر کسی رو که بتونم کلاه بذارم، سر خودم رو که دیگه نمیتونم! حالا بر فرض مثال هم گفتم که "دیگه اسباب کشی نخواهم کرد و همین جایی که نشستم، آروم خواهم گرفت"، ولی زندگی دیگه بهم ثابت کرده که هر وقت دلش بخواد و بازیگوشیش گل بکنه، یک نوازشی به سر و صورت آدم میده، بنابرین فقط میتونم بگم که "ای اسباب کشی، ازت بیزارم، ولی اگر بخوای مثل مهمونی ناخونده، روی سرم خراب بشی هم دیگه چاره ای در کارم نیست... فقط اونوقت میگم که خوش اومدی و صفا آوردی" :) یعنی مگه چارۀ دیگه ای هم در کار هست؟! در برابر اوامر زندگی بازیگوش تنها سر تعظیم باید که فرود آورد!
اونایی که میدونن، عموناصر تا به امروز از وقتی که خودش رو شناخته، چند بار از این خونه به اون خونه، از این محل به اون محل، از این شهر به اون شهر، از این استان به اون استان، از این کشور به اون کشور، و از این قاره به اون قاره کوچ کرده، اونا میفهمن که چرا این مقوله وقتی که اسمش میاد، اون چنان رعشه به اندام عموناصر میندازه!...
مثلاً همین دیشب رو ملاحظه بفرمایین: چشم رو که بر هم میذارم، و فکر میکنم که به خواب شیرین دارم فرو میرم، خودم رو داخل خونه ای پیدا میکنم در حال بسته بندی وسائل! توی خواب به خودم میگم، که آخه مگه من چه گناهی کردم که همه اش باید در حال بسته بندی کردن و باز کردن اسباب باشم؟ :) بعد فکر میکنم که حتماً باید این هم یکی از اون خوابهای همیشگی باشه، و سعی میکنم که هر جور که هست بیدار بشم... ولی مگه میتونم! خلاصه که سرتون درد نیارم این داستان تا خود صبح ادامه داره و جدال با وسائل و جمع و جور کردنشون توی خواب...:)
دلم میخواست میتونستم بگم "دیگر هرگز"! ولی سر هر کسی رو که بتونم کلاه بذارم، سر خودم رو که دیگه نمیتونم! حالا بر فرض مثال هم گفتم که "دیگه اسباب کشی نخواهم کرد و همین جایی که نشستم، آروم خواهم گرفت"، ولی زندگی دیگه بهم ثابت کرده که هر وقت دلش بخواد و بازیگوشیش گل بکنه، یک نوازشی به سر و صورت آدم میده، بنابرین فقط میتونم بگم که "ای اسباب کشی، ازت بیزارم، ولی اگر بخوای مثل مهمونی ناخونده، روی سرم خراب بشی هم دیگه چاره ای در کارم نیست... فقط اونوقت میگم که خوش اومدی و صفا آوردی" :) یعنی مگه چارۀ دیگه ای هم در کار هست؟! در برابر اوامر زندگی بازیگوش تنها سر تعظیم باید که فرود آورد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر