۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

نه اون خوبه، نه ایشون...

بعد از مدتها دوباره این موقع که تا پاسی از شب زیاد نمونده، در حال نوشتن هستم. اصلاً یادم نمیاد که آخرین باری که شباهنگام مشغول به قلم زدن بودم، کی بوده... علتش هم اینه که خیالم از بابت صبح از خواب بیدار شدن فردا راحته، چای سیاه رو نوشیدم و به اندازۀ کافی چای خواب رو از سرم پرونده...
ما "غربتی ها" اینجا همه چیزمون عجیب و غریبه! حتی وقتی بخوایم صلۀ ارحام کنیم و سراغی از عزیزان بگیریم، عزیزانی که سالهاست، دوریشون دیگه قسمتی از روزمرگیهای ما شده، و تنها راه ارتباطمون تلفنه و یا شاید هم اگر کمی مدرنتر باشن، اینترنت. البته باز هم خدا پدر و مادر همین وسائل ارتباطی رو بیامرزه که قدیمها همینها هم وجودشون اونقدرها واضح و مبرهن نبود... اون قدیم قدیما شاید دلمون به همون نامه ای که تا میرفت و جوابش بعد از یک ماهی در بهترین شرایط برمیگشت، خوش بود.
گفتم، صلۀ رحمی از این عزیز بکنم، به سبک خودمون، به سبک غربتی ها... و صحبت به هر دری کشیده شد، مثل همیشه. بعد از اتمام مکالمه احساس خوبی داشتم و خوشحال بودم که دو دل رو شاد کردم با این کار، اول دل این عزیز رو و بعدش هم دل خودم رو... ولی نمیدونم چرا بعدش همه اش دو تا کلمه توی ذهنم میچرخید! یعنی چه؟ اینها از کجا پیداشون شده بود؟! دو کلمه با باری بسیار سنگین و شدیداً منفی! و این سؤال مرتب مثل چراغهای نئون فروشگاههای وسط شهر همه اش خاموش و روشن میشد توی افکارم: کدوم بدترن؟ خائن یا بدذات؟ خیانت یا بدذاتی؟... با خودم فکر کردم که آدم خائن شاید از روز اول خلقتش شاید هم خائن به دنیا نیومده و روزگار به این روز انداخته اون رو! ولی در عین حال هم باز باید گفت که نهایتاً خیانت یک انتخابه! ولی بدذات چی؟ اونی که از بدو تولد با لایه ای از شیشه خورده تو جنسش به دنیا میاد، چی؟! آیا اون هیچ شانسی توی این دنیا داره که "لنگان خرک خویش به مقصد برسونه"؟ شاید آره شاید هم نه... و همینجور که این کلمه ها به هم "بگرد تا بگردم" میکردن و به هیچ جایی هم در این نبردشون نمیرسیدن، تنها این فکر به ذهنم رسید: عموناصر، جستی جداً، چون در انتها "نه اون خوبه، نه ایشون، لعنت به هر دو تاشون" :)

سر تعظیم

تنفر واژه ایه بسیار تند و عمیق! به کار گرفتن این کلمه خودش باید با روحیۀ به کار برنده اش سازگار باشه. هرگز از این کلمه توی زندگی خوشم نیومده تا اونجایی که در خاطرم هست. نمیتونم بگم که هیچوقت چنین حسی رو در مورد کسی یا چیزی کرده ام که بتونم این جمله رو به زبون بیارم: ازش متنفرم! بنابرین اینی که میخوام الان اینجا به "قلم بیارم" شاید برای اولین بار در زندگیم باشه که به طور جدی در مورد چیزی اینچنین اظهار نفرت و بیزاری میکنم! نمیدونم، شاید هم کلمۀ بیزاری یک کمی بارش کمتر باشه... در هر حال، اونی که جداً ازش متنفرم یا بیزارم، این واژه است: اسباب کشی! اگه بهتون بگم که این واژه حتی توی خواب هم دست از سرم برنمیداره، شاید باورم نکنین! ولی باور کنین عموناصر رو! این یکی از کابوسهای دائم من شده که گاهگداری در خواب به سراغم میاد...
اونایی که میدونن، عموناصر تا به امروز از وقتی که خودش رو شناخته، چند بار از این خونه به اون خونه، از این محل به اون محل، از این شهر به اون شهر، از این استان به اون استان، از این کشور به اون کشور، و از این قاره به اون قاره کوچ کرده، اونا میفهمن که چرا این مقوله وقتی که اسمش میاد، اون چنان رعشه به اندام عموناصر میندازه!...
مثلاً همین دیشب رو ملاحظه بفرمایین: چشم رو که بر هم میذارم، و فکر میکنم که به خواب شیرین دارم فرو میرم، خودم رو داخل خونه ای پیدا میکنم در حال بسته بندی وسائل! توی خواب به خودم میگم، که آخه مگه من چه گناهی کردم که همه اش باید در حال بسته بندی کردن و باز کردن اسباب باشم؟ :) بعد فکر میکنم که حتماً باید این هم یکی از اون خوابهای همیشگی باشه، و سعی میکنم که هر جور که هست بیدار بشم... ولی مگه میتونم! خلاصه که سرتون درد نیارم این داستان تا خود صبح ادامه داره و جدال با وسائل و جمع و جور کردنشون توی خواب...:)
دلم میخواست میتونستم بگم "دیگر هرگز"! ولی سر هر کسی رو که بتونم کلاه بذارم، سر خودم رو که دیگه نمیتونم! حالا بر فرض مثال هم گفتم که "دیگه اسباب کشی نخواهم کرد و همین جایی که نشستم، آروم خواهم گرفت"، ولی زندگی دیگه بهم ثابت کرده که هر وقت دلش بخواد و بازیگوشیش گل بکنه، یک نوازشی به سر و صورت آدم میده، بنابرین فقط میتونم بگم که "ای اسباب کشی، ازت بیزارم، ولی اگر بخوای مثل مهمونی ناخونده، روی سرم خراب بشی هم دیگه چاره ای در کارم نیست... فقط اونوقت میگم که خوش اومدی و صفا آوردی" :) یعنی مگه چارۀ دیگه ای هم در کار هست؟! در برابر اوامر زندگی بازیگوش تنها سر تعظیم باید که فرود آورد!

۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

جوابی معقولانه

خبرای بد همیشه وجود دارن، این نه به سن و سال ربطی داره و نه به اینکه کجا هستی و چه موقعی از ساله! ولی انگار وقتی کم سن و سال هستی اخبار بد که بهت داده میشن، کمترتحت تأثیرت قرار میدن! نمیدونم شاید هم این صرفاً احساس شخصی من باشه و نشه به این راحتیها تعمیمش داد... این روزا انگار همه اش اخبار بد و ناراحت کننده به گوش من میرسه - یعنی معمولاً هم همینجوریه و وقتی میخوان بیان، مثل یک موج به طرفت هجوم میارن و همه با هم میان... اون از هفتۀ پیش که باخبر شدم یکی از همکارهای قدیمیم که به دلایلی چندین سال پیش به ولایت خودشون برگشت، همسرش به واسطۀ سرطان از این دنیا رفته، همین یک دو هفتۀ قبل... و تازه بعد از این همه سال فهمیدم که علت کوچش در اصل بیماری عزیزش بوده! و این هم امروز که شنیدم باز یکی دیگه از همکارهای قدیمی سکتۀ مغزی کرده و توی بیمارستان بستریه :( خدا با اون یکی خبرهایی که در راه هستن رحم کنه!
بچه که بودیم با شنیدن چنین اخباری شاید فقط سری تکون میدادیم و به راحتی از کنارشون میگذشتیم، چون هیچ چیز شاید از بازی ما و امن بودن محیط اطرافمون برامون مهمتر نبود. اگر حس میکردیم که این اخبار جدید به طریقی این امنیت ما رو به خطر میندازن، تازه اون موقع بود که عکس العمل نشون میدادیم... که البته شاید اون قدرها هم عجیب نباشه اگر از دید روانشناسانه بهش نگاه کرد... به یاد مکالمه ای با پسرم در دوران کودکیش افتادم که احتمالاً بازگو کردنش در اینجا بعد از این همه سال خالی از لطف نباشه. اگه درست در خاطرم مونده باشه، اون موقعها سه سالی بیشتر نداشت و طبیعتاً مثل اکثر بچه ها توی اون سن و سال کنجکاو بود که سر از همه چیز در بیاره. نمیدونم به چه واسطه ای صحبت این رو داشتم باهاش میکردم که مکالمۀ زیر بین من و اون درگرفت:

- پسرم، همۀ آدما همیشه توی این دنیا نمیمونن.
- چرا؟ 
- خوب دیگه، اینجوریه! همۀ ما یک روزی به دنیا میایم و یک روزی هم باید بریم.
با چشمهای معصومش که اون موقعها مجبور شده بود به دستور چشم پزشک عینک به چشم بزنه، نگاهی به من کرد و پرسید:
- یعنی حتی تو و مامان هم باید یک روزی برین؟!
گفتم:
- بله، پسرم! در این مورد استثنا نداریم، همه یک روز میرن، ولی حالا تا اون روز خیلی مونده. اول تو باید بزرگ بشی، مدرسه بری، دانشگاه بری، کار بگیری، ازدواج کنی، بچه دار بشی...
و همینطور که من مشغول قطار کردن اتفاقات آیندۀ زندگیش بودم، بهم فرصت نداد و حرفم رو قطع کرد:
- خوب پس اگه شما بمیرین، کی برای من غذا درست میکنه؟! اونوقت من از گرسنگی میمیرم که! :)

و روزهای شیرین اون دوران و خاطرات شیرینش توی ذهن ماها برای همیشه نقش بستن و هرگز از یادمون نخواهند رفت. خیلی دلم میخواد که اون لحظه ای که فرزند خودش چنین سؤالهایی رو ازش میپرسه باشم و صورتش رو ببینم که چطور مات و مبهوت با لبخندی بر لبانش به در و دیوار نگاه میکنه تا بلکه جوابی معقولانه برای طفلش پیدا کنه... من که چنین جوابهایی رو هرگز در برابر سؤالهای خودش پیدا نکردم!

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

تا کی تمنایت کنم؟

تصادفاً این شعر رو از زنده یاد فریدون مشیری امروز جایی دیدم. یادش به خیر زمانی که این شاعر لطیف اندیشه و رمانتیک برای خوندن اشعارش به شهر ما در این دیار قطبی دعوت شده بود. اولین بار بود که از نزدیک میدیدمش. از زندگیش میگفت و از خاطراتش، از اینکه نام خانوادگیش از کجا سرچشمه گرفته بوده و برمیگشته به جد پدریش که با مخابرات سر و کار داشته... و به یاد دارم که وقتی شعر کوچه رو شروع به خوندن کرد چقدر من مأیوس شدم، چون همیشه این شعر رو به صورت دیگه ای تو ذهن خودم میخوندم و میشنیدم! شاید هم فکر میکردم که شاعر بودن خود به خود به معنای اینه که آدم خوب هم دکلمه میکنه و البته بهترین مثالش هم زنده یاد شاملو بود که با صداش و دکمله اش انسان رو سحر میکرد!
با این وصف، شعرهای این شاعر گرانقدر همیشه در دلهای ما جای خواهد داشت و خاطراتی رو برای هر کدوم از ما زنده میکنه و خواهد کرد. شعر زیر شاید یکی از زیباترین شعرهای کلاسیک این شاعر والا از نگاه من باشه، و البته اینکه چقدر وصف الحال هست رو دیگه وارد معقولات نمیشم :)

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم 
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر، با چشم دل، با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت 
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

بوسم تو را با هر نفس، ای بخت دور از دسترس 
وربانگ برداری که بس! غمگین تماشایت کنم

تا کهکشان، تا بی نشان، بازو به بازویت دهم 
با همزمانی، همدلی، جان را هم آوایت کنم

ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان بانوی رویایت کنم

بانوی رویاهای من، خورشید دنیاهای من 
امید فرداهای من، تا کی تمنایت کنم؟

فریدون مشیری
از دفتر «از دریچه ماه»

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

تئاتر زندگی

چقدر سخته که آدم یک مدت زیادی جایی کار کرده باشه، بعدش یک دفعه بهش بگن که دیگه به واسطۀ سنش نیازی بهش ندارن! از اون بدتر اینه که به تو بگن که باید بری و جای این آدم رو بگیری! جداً چه حس بدی به آدم دست میده! یعنی از یک طرف به هر روی تو باید حرف گوش کنی و کارت رو انجام بدی، و از طرف دیگه احساس میکنی که داری به طریقی اون شخص رو که موهاش رو توی اون کار سفید کرده، از اونجا بیرون میکنی... با خودت فکر میکنی که چه کاری از دستت برمیاد؟ فکر میکنی و فکر میکنی و به هیچ نتیجه ای در انتها نمیرسی. میخوای تا اونجایی که برات امکانش هست با اون شخص رفتاری نکنی که حس کنه که خدای ناکرده این تو هستی که عامل رفتنش هستی، که واقعاً هم نیستی، ولی هر جور هم که سکه رو بالا و پایین میکنی، در نهایت میبینی که راهی نیست...
به خودت میگی: "یک روز هم نوبت من میشه و یک نفر جوونتر از راه میرسه که میخواد همۀ فوت و فنهایی رو که من با خون دل یاد گرفتم، دو روزه ازم یاد بگیره و بعدش هم که دیگه دیدن نیازی بهم نیست، بگن، بفرمایین و خوش اومدین!"... اما، اینه دیگه زندگی و طبق معمول همیشه هم کاریش نمیشه کرد! هیچ رلی رو توی تئاتر زندگی نمیشه تا ابد بازی کرد... همۀ رلها یک روزی شروع میشن و یک روزی هم به پایان میرسن... توی این تئاتر زندگی!


چاوشی - تئاتر زندگی

دوباره بازیچه شدم توی تئاتر زندگی
تو این نمایشنامه دل شکسته شد به سادگی
نقش نبودن واسه توست نقش شکستن واسه من
صندلی خالی از تو شد ای بی صدا حرفی بزن
ای بی صدا حرفی بزن

پیاده تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم
پیاده تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم

خورشید ما کاغذی بود فقط دکور بود و همین
گلوله های برفیمون آب نشُدن روی زمین
پرده به آخرش رسید تکرارِ تلخ خواهشم
رو صحنه بی تو حالا من غمگین ترین نمایشم

پیاه تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم
پیاه تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

"هاپو"

توی هوا بوی بهار هست ولی از خود بهار فکر میکنم حالا حالاها خبری نباشه! امروز صبح که پا رو از خونه بیرون گذاشتم بعد از مدتها اون سوز همیشگی این مدت اخیر به صورتم نخورد و خود همین کلی برام اول صبحی دل انگیز بود. از اون مهمتر اینکه وقتی منتظر تراموا ایستاده بودم که همیشه یک ربعی خودش علافی داره، دیگه مجبور نبودم بچپم توی قسمت سرپوشیدۀ ایستگاه تا از گزند سرما چند دقیقه ای در امان بمونم... قدم زدن توی اون حوالی و زمزمۀ صبحگاهی سر دادن خالی از لذت نبود :)
با اینکه الان دیگه بیشتر از شیش ماهه که به این خونه نقل مکان کردم، ولی هنوز به گرم بودنش عادت نکردم. نمیدونم چرا برعکس خیلی از خونه ها، اینقدر حرارت میانگین توش رو بالا نگه میدارن! شاید هم به این واسطه باشه که کلی از سالمندان و بازنشسته های عزیز توی اون مجتمع زندگی میکنن! نباید البته زیاد هم ناشکر بود چون چشم به هم بزنیم نوبت به خود ما خواهد رسید و اون موقع حتماً شکایت از سرد بودن خونه ها خواهیم داشت :) ولی این گرم بودن باعث میشه که شبها گاهگداری از شدت گرما، از خواب بیدار میشم! شاید هم علتش "گرمای درونه" که به قول یکی از دوستهای قدیمی "بالا میزنه" :)...
دیشب هم خلاصه یکی از اون شبهای خیلی گرم بود برام. و بر طبق عادت این چند شب اخیر نیمه های شب از خواب پریدم... از شدت گرمای زیاد!  توی تاریکی اتاق نگاهی به گوشۀ پنجره انداختم، پنجره ای که هنوز حسش پیدا نشده که براش پرده ای بگیرم :) توی حالت نیمه خواب و بیداری، چشمم به چیزی افتاد که توی اون تاریکی به جا نمیاوردمش! به ذهنم فشار آوردم که اون چیه که پشت پنجره گذاشتمش و خودم هم یادم نیست! هر چی فکر کردم توی اون حالت خواب آلود و چشمهای نیمه باز و بسته، موفق نشدم به خاطر بیارم... من که معمولاً عادت به بلند شدن از جام رو در نیمه های شب ندارم دیگه طاقت نیاوردم و رفتم چراغ رو روشن کردم... و با روشن شدن فضای اتاق فقط لبخندی به لبانم نشست... "هاپو" رو به یاد آوردم، گرفتنش رو در اون شب سرد و رمانتیک، آوردنش رو و اینکه گذاشته بودمش پشت پنجره تا از اونجا نگاهم کنه از پشت عینک آفتابیش، تا که من دیگه این شبها رو احساس تنهایی نکنم! چراغ رو خاموش کردم و دوباره زیر لحاف گرمم خزیدم. حالا دیگه به وضوح توی تاریکی میدیدمش... و این دیدن به خاطر این نبود که چشمام به تاریکی عادت کرده بود، نه نه! حالا دیگه اون رو با چشم جان بود که میدیدم... با خیال آسوده چشمهام رو بستم، میدونستم که هاپو از اونجا مراقبمه و دیگه نمیذاره تنها باشم!

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

روز قلبها

اسمهای زیادی برای این روز شنیدم توی این سالها، روز سن والنتین، روز گلها، روز والنتاین، روز قلبها، روز عشق و... مطمئن هستم که هزار تا اسم دیگه هم براش گذاشته شده. اسم البته اهمیت خاصی نداره، و مهم نفس داستانه. این یک روز رو برای ابراز عشق توی سال مشخص کردن البته اصلاً ایرادی بهش وارد نیست و بسیار هم زیباست، ولی من میگم همۀ روزهای سال باید روز ابراز عشق باشه، و نه فقط به عاشق و به معشوق، به همۀ اونایی که مهرشون در دل آدمه و مهر آدم در دلشونه...
از کشورهای دیگه اطلاع درستی در دست ندارم، بنابرین صرفاً در مورد محل سکونت خودم صحبت میکنم. اینجا تا دو دهۀ پیش شاید بیشتر مردم روحشون از وجود چنین روزی خبر نداشت! توی سالهای اخیر با تبلیغات "سال افزون" چنان این روز رو برای مردم علم کردن که آدم رو جداً به حیرت وامیداره! هدف هم در انتها چیزی نیست به جز اینکه جامعۀ مصرفی رو مصرفی تر کنن و مردم بیشتر بخرن، و فروشگاهها اجناسشون به فروش برن! طیف تبلیغات رو به جایی رسوندن که دیشب توی آگهیهای تجارتی داشتن تبلیغ "پفک نمکی مخصوص روز والنتاین" رو میکردن... و تو خود این حدیث مفصل بخوان از این مجمل:)... یعنی همین رو بگیرید و باقیش رو دیگه خودتون حدس بزنین!
علی ای حال و با تمام این تبلیغات، باز هم نباید نفس این روز رو از خاطر برد، چون هیچ چیزی توی این دنیا زیباتر از مهر و محبت نیست، و از اون زیباتر اینه که آدم اون رو به عزیزش و عزیزانش ابراز بکنه. در اینجا این روز رو به همۀ عاشقان همزبونم تبریک میگم و روزی همراه با مهر، نوازش و بوسه های فراوون از صمیم قلب برای همگی آرزو میکنم.

Lionel Richie - Hello

I've been alone with you inside my mind
با تو در اعماق ذهنم تنها بوده ام
And in my dreams I've kissed your lips a thousand times
و در رؤیاهایم لبانت را هزاران بار بوسیده ام
I sometimes see you pass outside my door
گاه ترا در حال عبور از کنار در خانه ام میبینم
Hello, is it me you're looking for
سلام، آیا به دنبال من میگردی؟

I can see it in your eyes
در چشمانت میتوانم ببینم
I can see it in your smile
در لبخندت میتوانم ببینم
You're all I've ever wanted, (and) my arms are open wide
تو آنی که همیشه خواسته ام، و آغوشم برایت بازِ باز است
'Cause you know just what to say
زیرا که تو دقیقاً میدانی که چه باید گفت
And you know just what to do
وتو دقیقاً میدانی که چه باید کرد
And I want to tell you so much, I love you
و با تو حرفها بسیار دارم، و دوستت میدارم

I long to see the sunlight in your hair
تمنای دیدن نور آفتاب را در گیسوانت دارم
And tell you time and time again how much I care
و اینکه گاه گاه به تو بگویم که چقدر برایم اهمیت داری
Sometimes I feel my heart will overflow
گاه حس میکنم که قلبم سرریز خواهد کرد
Hello, I've just got to let you know
سلام، باید این را به تو بگویم

'Cause I wonder where you are
زیرا که میخواهم بدانم کجایی
And I wonder what you do
و میخواهم بدانم که چه میکنی
Are you somewhere feeling lonely, or is someone loving you
آیا جایی تنهایی، یا کسی دوست میدارد ترا؟
Tell me how to win your heart
به من بگو چگونه قلبت را تسخیر کنم
For I haven't got a clue
زیرا که هیچ نمیدانم
But let me start by saying, I love you
لیکن بگذار چنین آغاز کنم: دوستت میدارم

Hello, is it me you're looking for
سلام، آیا به دنبال من میگردی؟ 
'Cause I wonder where you are
زیرا که میخواهم بدانم کجایی
And I wonder what you do
و میخواهم بدانم که چه میکنی
Are you somewhere feeling lonely or is someone loving you
آیا جایی تنهایی، یا کسی دوست میدارد ترا؟
Tell me how to win your heart
به من بگو چگونه قلبت را تسخیر کنم
For I haven't got a clue
زیرا که هیچ نمیدانم
But let me start by saying I love you
لیکن بگذار چنین آغاز کنم: دوستت میدارم

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

سورپریز

دیگه یواش یواش داشتم ارقام رو از یاد میبردم و پیش خودم فکر کرده بودم که حداقل تا سال دیگه همین موقعها کسی به یادش نخواهد افتاد... هر سال امیدم به اینه که تعداد کمتری به یادشون بیاد :) ولی انگار همکارها که هفتۀ پیش به دلیل نبودنم سر کار به واسطۀ کلاس درس، نتونسته بودن بهم دسترسی پیدا کنن، با ترفندی بسیار زیرکانه من رو غافلگیر کردن! یعنی وقتی با رئیس دستشون توی یک کاسه باشه و بعدش هم ایشون برات زمانی رو برای یک جلسۀ عمومی، که مربوط به همۀ گروه هست، تأیین بکنه، مگه دیگه کسی جرأت داره که توی اون جلسه حاضر نشه؟ :)...
اصلاً دلم نمیخواست که امروز رو صبح زود بیام، و از شما چه پنهون با خودم فکر میکردم که "بیخیال این جلسۀ خسته کننده ، عموناصر!" ولی باز گفتم که صورت خوشی نداره و بهتره که آدم بره!... وقتی وارد اتاق کنفرانسمون شدم و ظرف پر از شیرینی مخصوص که تصادفاً امروز در این مرز بوم همه مشغول به تناولش هستن، رو دیدم بازم دو ریالی نیفتاد! فکر کردم که جناب رئیس امروز از سر کرَم خواسته که حال درست و حسابی به کارمنداش بده و لابد خودش هم میدونسته که موضوع این جلسه خیلی کسل کننده است و به این طریق خواسته جبران بکنه :) ولی وقتی شروع به صحبت کرد و گفت که در واقع امروز فقط به خاطر "یک نفر" اینجا هستیم، تازه صدای دوزاریی که جیرینگ افتاد، به سمعم رسید... :) داشتن همکارهای خوب و باصفا توی این دور و زمونه جداً نعمتیه، مگه نه؟ :)

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

"عدم سوء پیشینه احساسی"

صحیح و سالم برگشتم... از چندین روز کلاس انگار که جون سالم به در برده ام :) اصلاً فکر نمیکردم که بعد از این همه سال سر کلاس درس و مشق نشستن اینقدر جالب باشه، و در واقع اونطورها هم که من تصور کرده بودم خسته کننده نباشه...
داشتم با خودم فکر میکردم که چنین دوره هایی برای بعضی ها چقدر ضروریه! بعضی از استادان که وظیفۀ راهنمایی دانشجوها رو به عهده میگیرن و چندین سال بخشی مهم از زندگیشون رو تشکیل میدن، چقدر خوب بود اگر همگی این دوره رو از قبل میدیدن تا شاید اینچنین باعث اذیت و آزار این دانشجوها نشن! متأسفانه این دوره ها اون قدیمها وجود نداشتن و یا اگر هم داشتن اجباری نبودن! و شوربختانه استاد شدن به معنی مدرس خوب بودن نیست و از اون بدتر به هیچ عنوان به معنی راهنمای خوب بودن نیست...
جداً چقدر خوب بود اگر برای خیلی چیزا توی زندگی دوره هایی وجود داشت و میشد در اون دوره ها آموزش دید، آموزش چیزهایی که مهمترین بخش زندگی ما رو تشکیل میدن. مثلاً کی گفته که همۀ آدما استحقاق پدر یا مادر شدن رو دارن؟! آیا هر مردی که از مردونگی فقط  "عضوی" ازش آویزون بود، واجد شرایط هست برای اینکه بچه ای رو به این دنیا بیاره و بعدش با تربیت کج و کوله ای که بهش میده داغی به تمام عمر این بچه بزنه؟! یا هر کسی که "آلات و ادوات شیر دادن" رو داشت، صلاحیت این رو داره که مادر بشه؟! فقط به صرف داشتن "غریزۀ مادری"؟!... چقدر خوب بود اگر آداب پدر و مادر بودن رو به آدما در دوره های اجباری یاد میدادن و هر کسی که نمرۀ قبولی از این دوره ها نمیاورد اجازه نداشت بچه ای رو به این دنیا بیاره... یا اصلاً روابط بین دو جنس مخالف رو در نظر بگیریم. درسته که یک سری غرایز طبیعی وجود داره در تمام موجودات زنده و بالطبع جاندار دو پا هم ازش مستثنی نیست، ولی کی گفته که همه باید برن و رابطه ای رو با جنس مخالف شروع بکنن، اونا رو درگیر احساسات بکنن، وقتی خودشون از پس احساسات خودشون حتی برنمیان! آخه، این سؤال رو من از خودم همیشه میپرسم که چرا باید با زندگی و احساسات آدمای دیگه بازی کرد؟! یعنی تصورش رو بکنین که وقتی با کسی آشنا میشدی، همونجور که وقتی جایی تقاضای کار میکنی ازت مدارک تحصیلی میخوان و سابقۀ کار و از هر دو مورد قبل مهمتر "عدم سوء پیشینه کیفری"، طرفین هم از هم  مدرکی میخواستن که نشون بده در "دورۀ یادگیری روابط و احساسات با جنس مخالف" شرکت کردن و حالا اگر بیست هم نیاوردن ولی دست کم ناپلوئونی هم قبول نشده باشن :) و البته "عدم سوء پیشینه احساسی" هم دیگه از شروط لازم میبود... یعنی شما فکر نمیکنین که در اونصورت دنیا گلستان میشد؟ :)
ولی خوب دیگه، من هم انگار دارم "رؤیای روزانه" میبینم و این افکار فقط خواب و خیالی بیش نیستن، چون در انتها این جریان از ازل بوده و تا ابد هم تا دنیا دنیاست به همین شکل خواهد بود! آدما در این لحظۀ نوشتار من فوج فوج در حال به بازی گرفتن یک جنس مخالف هستن و چه بسا در حال به وجود آوردن یک موجود معصوم به این دنیای ناپاک... بدون اینکه بویی از صلاحیت برده باشن!

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

ز گهواره تا گور دانش بجوی

سالهاست که دیگه پشت میز و نیمکت کلاس ننشسته ام. حس غریبیه که اون همه سال دائماً توی محیط آموزشی باشی و بعد ناگهان به طور کامل ازش دور بیفتی... و حالا بعد از گذشت این همه سال باز دوباره بازگشت به اون محیط اگرچه فقط برای مدتی کوتاه! از طرفی خیلی هیجان انگیزه دوباره دانشجو شدن ولی از طرف دیگه هم راستش رو بخواین دیگه اون حال و حوصلۀ سابق رو در خودم حس نمیکنم... مطمئناً همه اش ربط به "ارقام" داره مگه نه؟... سن که رسید به... :)
درسته که از قدیم گوش ما رو همیشه پر میکردن که "ز گهواره تا گور دانش بجوی" و این رو اینقدر در گوش ما خوندن و اینقدر آویزۀ گوشمون کردن که گاهی دیگه از سنگینیش کم مونده که نرمۀ گوشامون تا دم زانومون برسه، ولی خوب دیگه بالاخره هر چیزی توی زندگی دورۀ خودش رو داره! بعضی از کارها رو آدم توی یک سن و سالی خیلی راحت تر انجام میده، و به طور قطع درس خوندن و سر کلاس نشستن هم یکی از اونهاست. البته طبق معمول، استثناء همیشه وجود داره و استثنائها نفی هیچ قاعده ای رو نکردن و نخواهند کرد! استثناء گفتم و به یاد همسایه ای در ولایت قبلییی که درش ساکن بودم افتادم. واقعاً اگه آدم بخواد در این مورد از استثناء صحبتی به میون بیاره، این مورد بهترینشه. این خانم همسایۀ ما که اون زمانها حدوداً هفتاد سال رو شیرین داشت، همسرش رو به گفتۀ خودش سالها بود که از دست داده بود و تنها زندگی میکرد و در اون سن تازه شروع به تحصیلات دانشگاهی کرده بود. یادمه وقتی این رو داشت برای ما تعریف میکرد  تحسین ما رو نسبت به خودش خیلی زیاد برانگیخت... یعنی واقعاً هم جای تحسین داشت، توی اون سن و سال اونقدر انگیزۀ قوی داشتن و ورود به دانشگاه و از همۀ اونها مهمتر به پایان رسوندنش!
خلاصۀ مطلب اینکه عموناصر امروز داره خودش رو آماده میکنه برای اینکه دوباره بره و مثل بچه های خوب پشت میز روی نیمکت بشینه و تا معلم سر رو برگردوند یواشکی در گوش بغل دستیش شروع به پچ پچ کنه، بدون اینکه ترس از این داشته باشه که معلمه یک دفعه برگرده و ببینه... و احیاناً بیاد و گوشاش رو بکشه :)

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

اتحاد، واژه ای بیگانه

سر از کار این تلفنهای جدید در نمیارم! هر جور که دلشون میخواد رفتار میکنن! گاهی مشغول صحبت هستی و وقتی کسی زنگ میزنه خودشون تصمیم میگیرن که باید به این مکالمه خاتمه بدی و به بعدی بپردازی، حالا چرا و بر چه اساسی خدا میدونه! گاهی حتی آدم احساس میکنه که کسی اونجا نشسته و داره به مکالماتت گوش میکنه و هر وقت که حرفها از حوضۀ مجاز خارج میشن، خودش خط رو قطع میکنه :)...
مشغول صحبت با عزیزی بودم که ناگهان دیدم تلفن سرکار زنگ خورد و از روی صفحۀ تلفن قابل خوندن بود که کی داره زنگ میزنه. دیدم که فعلاً نمیشه جواب داد. با خودم گفتم، بعداً بهش زنگ میزنم، ولی چیزی رو که فراموش کردم در اون لحظه این بود که بعد از چند تا زنگ به تلفنی که دستم بود وصل میشد :) وتا اومدم به خودم بجنبم، تلفن گرامی تشخیص دادن که "عموناصر، باید جواب این مکالمه رو بدی..."! دیگه چاره ای نبود و مکالمۀ در جریان قطع شده بود...
و صدایی از اونور خط، دوستی قدیمی که طبق معمول هر سال زنگ زده که بود من رو شرمنده کنه و ارقام رو به یادم بندازه! دوستای قدیمی همیشه به آدم لطف دارن، هر چقدر هم که از نظر مسافت از آدم دور باشن...
درد دل باز شد و مثل همیشه صحبت از وطن شد و از اوضاع و احوالش. دل پُری داشت، از خارج نشینان و از اینکه هیچکس کاری انجام نمیده، از اینکه همه نشستن و دست رو دست گذاشتن! حرفهاش و احساساتش رو درک میکردم، چون من هم مثل اون سالهاست که ساکن این غربت سرد هستم... سعی کردم براش توضیح بدم که ما که اینجا هستیم چه کاری بر میاد ازمون! هر کدوم از ماها به دلایلی یا به خواست خودمون و یا اجباراً اون دیار رو ترک کردیم. حالا هم سالها از اومدنمون به این طرفا میگذره... دلش اما بیشتر از اینها  پر به نظر میومد که این صحبتهای من بخواد متقاعدش بکنه! حتم داشت که ما شش هفت میلیون هموطنی که بیرون هستیم اگه دست به دست هم بدیم و "متحد" باشیم حتماً حرفمون به شکلی به کرسی باقی دنیا خواهد نشست... دست آخر هم که دیگه صحبت از سیاست جهانی و غیر جهانی به جایی نرسید، حرف به روزمرگیها کشیده شد و اخبار جدید :) گفت: ای بابا، کاش از اول این حرفهای خوب رو میزدی و دلم رو شاد میکردی، عموناصر!
گوشی تلفن رو که خواستم بذارم، در آخرین لحظه چشمم به رقم 45 افتاد! ای داد بر من، شوخی شوخی این رفیق قدیمی اینقدرطولانی باهام درد دل کرده بود! مکالمه تموم شده بود ولی پروسۀ افکار رو دیگه به این سادگیها نمیشد متوقفش کرد! تمام صحبتهاش مثل چرخ و فلک توی ذهنم داشت میچرخید و خودم رو از دستشون انگاری نمیتونستم خلاص کنم: "مگه ما از اینا چی کم داریم که باید همیشه در فلاکت باشیم؟!"، "چرا ماها نمیتونیم با هم متحد باشیم؟!" و...  با خودم فکر کردم که اتحاد چه کلمۀ زیباییه و چقدر درش مفهوم نهفته است... و ما چقدر با این کلمه بیگانه بودیم و چقدر در عرض این دهه های اخیر باهاش بیگانه تر هم شدیم... به خصوص در خارج از وطن!

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

عمری که گذشت: 37. آماده برای مراسم

اومدن این دوست قدیمی دوران دبیرستان به شهر ما و همخونه شدنش با من برام خیلی خوشایند بود. از اونجایی که توی کار روزنامه فروشی هم با هم همکار شده بودیم، به جز اون وقتهایی رو که من دانشگاه بودم و مشغول درس خوندن، اکثر اوقات رو همه جا با هم بودیم. حالا دیگه با بقیۀ دوستای من هم توی اونجا آشنا شده بود. البته هنوز برنامۀ درس خوندنش مشخص نبود که آیا توی همون شهر بمونه یا به جای دیگه ای، مثلاً یک شهر دانشجویی کوچیکی که در نزدیکی اونجا بود، بره. همه چیز بستگی به این داشت که  از کجا بهش پذیرش بدن. ولی حتی اگر هم به اون شهر کوچیک میرفت برنامه اش این بود که در انتها خودش رو به دانشگاه ما منتقل بکنه...
برام جالبه که وقتی به اون دورۀ کوتاه فکر میکنم، فقط افکار دلپذیر و مثبت به یادم میان. راستش رو بخواین دقیقاً هم همینطور بود وتوی اون چند ماه حال خیلی خوشی داشتم. شاید هم به خاطر این بود که فکر میکردم که همه چیز داره درست میشه و زندگی دیگه از این بهتر نمیتونه بشه!
دوست همخونه ای توی اون مدت با هموطن دیگه ای آشنا شد که اون هم مثل خودش تازه وارد بود به اون کشور. پسر خیلی خوب و گرمی بود و بیشتر وقتا دیگه اون هم به جمع ما میپیوست. متأسفانه بعدها دیگه اونجا نتونست بمونه و مجبور شد که برای ادامۀ تحصیل به کشور همسایه نقل مکان کنه، و حداقل من دیگه ازش ردی ندارم... و این ردها مثل ردهای دیگه گم میشن و دیگه پیدا کردنشون دوباره به این سادگیها نیست!
از خاطراتی که از اون چند ماه توی ذهنم باقی مونده، رفتن ما به یک جشن بود که در اون از گروه رقص محلیی دعوت کرده بودن تا اونجا هنرنمایی کنه. و یکی از رقصنده ها کسی نبود به جز یکی از خواهران ارمنی، یعنی کوچیکترین خواهرشون که در پایتخت مثل بقیۀ خواهرها سکونت داشت. اصلاً نمیدونستم که چنین فعالیتهایی میکنه و دیدنش در اون جشن برام سورپریز بود. توی تنفسشون با هم گپی زدیم و گفت که یکی دو روزی توی شهر ما قراره باشه، پس من هم ازش قول گرفتم که پیش ما بیاد و مهمونمون باشه. اون هم با کمال میل پذیرفت. خلاصه یکی دو روزی رو پیش ما بود. کلی تخته نرد بازی شد و کلی کرکریها بود که توی اون روزا خونده شد... و در انتها حسابی خوش گذشت به همه... صاحب اصلی اتاقی که من درش زندگی میکردم کلکسیون صفحه داشت، و جداً  به هیچ عنوان اغراقی در این مورد نمیکنم! البته من که زیاد میونۀ خاصی با موسیقی غربی نداشتم، توجهم به این صفحه ها جلب نشده بود، ولی خواهر ارمنی با دیدن این صفحه ها انگشت به دهان موند. نتیجتاً اون چند روز رو تمام مدت مشغول ضبط کردن صفحه های منتخب بر نوارهای گوناگون بودیم. موقع رفتن فکر میکنم بیشتر از ده دوازده تا نوار پر کرده بودیم و خلاصه این دوست بسیار خرسند از این گنجی بود که به دست آورده بود. زمان خداحافظی گفت که یکی از بهترین سفرهای زندگیش بوده و هرگز فراموشش نخواهد کرد.
با تنها نبودنم، حس میکردم که اون مدت یک سال داره مثل برق میگذره. از طرفی زود گذشتنش خوب بود و دوران انتظار سرانجام به پایان میرسید، ولی از طرف دیگه هم یک استرس خاصی رو در من به وجود میاورد! یکی از مهمترین کارهایی که باید انجام میدادم پیدا کردن خونۀ مناسب بود برای شروع زندگی دو نفره. از طرف دیگه هم خیلی زود نمیتونستم خونه بگیرم چون در اون صورت مجبور میشدم که دو جا کرایه پرداخت کنم که این هم با تمام برنامه هایی که برای خودم ریخته بودم، منافات داشت!
زمستون رو دیگه آروم آروم پشت سر گذاشتیم و بهار با تمام زیباییهاش به دیار ما اومد. نمیدونم چرا ولی بهار اونجا رو خیلی دوست داشتم، به طریقی بهم احساس خیلی خوبی میداد. شاید هم به خاطر سرسبزی اون استان بود که در اون فصل خودش رو بیشتر نمایون میکرد. بیخود نیست که اون استان رو "قلب سبز" کشورش مینامن... با گرم شدن هوا کار روزنامه هم دیگه مثل سابق سنگین به نظر نمیومد. همینکه توی سرما مجبور نباشی بیرون توی هوای آزاد بایستی، خودش باعث میشد که دیگه اونطور هم سخت نگذره. دوچرخه سواری هم دیگه نه تنها عذاب الیم نبود بلکه خیلی هم خوشایند شده بود...
توی آگهی های روزنامه و این طرف و اون طرف گشتن به دنبال خونه رو آغاز کردم. میدونستم که این پروسه میتونه بسیار طولانی باشه... مثل خیلی چیزای دیگه توی زندگی این هم البته نیاز به شانس داره! خوشبختانه درست برعکس اونچه که من فکر میکردم خیلی زود یک خونۀ خوب پیدا کردم، یا حداقل بر اساس اونچه که از ظواهر امر برمیومد! با اینکه توی یک ساختمون قدیمی واقع شده بود ولی توش رو خیلی تر و تمیز و شیک درست کرده بودن. سوئیتی بود که آشپزخونه اش رو در گوشه اش تعبیه کرده بودن. مهمترین مسئله اش این بود که کاملاً مجزا بود و به مانند خیلی دیگه از خونه های دانشجویی مجبور به تقسیم حموم و دستشویی و آشپزخونه با دیگران  نمیشدی... خیلی از خونه خوشم اومد و دیدم که با در نظر گرفتن کرایه اش و جاش اکازیون به حساب میاد و از دست دادنش اصلاً جائز نیست. با اینکه هنوز حدود یک ماهی به مسافرتم مونده بود و در ضمن میدونستم که احتمالاً تمام تابستون رو هم در وطن خواهم موند، ولی چارۀ دیگه ای نداشتم. نمیتونستم ریسک بکنم تا موقع برگشتن به دنبال خونه بگردم، چون احتمالاً برگشتنم درست مصادف میشد با شروع سال تحصیلی آینده و پیدا کردن خونه در اون ایام برابر بود با جهنم!
دل به دریا زدم و خونه رو اجاره کردم. با خودم گفتم بالاخره یک کاریش میکنم دیگه! و همینطور هم شد و انگار از غیب رسید برام! همخونه ای و دوست قدیمیم از طریق آشنایی کسی رو پیدا کرد که به خونه ای برای طول مدت تابستون نیاز داشت، و دیگه از این بهتر امکان نداشت! این دقیقاً همون چیزی بود که من به دنبالش بودم... گفتم که، آدم باید گاهی توی زندگی شانس بیاره!
تا چشم به هم بزنم، یک سال گذشته بود و من در حال خرید کردن برای مسافرتم به وطنم بودم. این دفعه اما خرید کردنم یک فرق عمده با سال قبلش داشت! دیگه فقط سوغاتیها توی لیست خریدم نبودن، بلکه این بار داشتم برای مراسمی خرید میکردم که امروزه توی این دور و زمونه شاید دیگه خیلی به ندرت پیش بیاد که کسی توی اون سن و سال من، مرتکب چنین جسارتی (شما بخونید "حماقتی") بشه... ولی به هر روی من دیگه آمادۀ این سفر و این مراسم شدم، مراسمی که زندگی من رو برای قسمت اعظم جوونیم رقم زد!