هفته ها بود که حال و روز خوبی نداشت. مدام سعی میکرد که ماسکی به چهره بذاره تا دیگران پی به درونش نبرن و نفهمن که داره چی بهش میگذره. ولی این ماسک فائده ای به حال خودش نداشت چون وقتی که با خودش خلوت میکرد همۀ افکار به سراغش میومدن و گریبانش رو میگرفتن تا جایی که گاهی احساس خفگی میکرد.
صدایی در درونش نهیب میزد و گاهی این نهیب به حد فریاد میرسید: چطور تونستی دوباره این بلا رو سر خودت بیاری؟ بس نبود اون دفعاتی که بهت نارو زدن؟ بس نبود که با هزار امید و آرزو اونا رو وارد زندگی خودت کردی و دست آخر وقتی که به اهدافشون رسیدن تو رو مچاله کردن و به زباله دان پرتابت کردن؟ چرا یک بار دیگه چنین ریسکی رو کردی؟ چرا دوباره در قلبت رو برای کسی باز کردی که اونم به دنبال چیزی بود؟ چیزی ازت میخواست که در توانت نبود و هرگز نخواهد بود... و این رو از روز اول در کمال صداقت گفته بودی...
همۀ این سؤالها رو میشنید و فقط سر رو به پایین مینداخت چون خودش هم هیچ جوابی براشون نداشت. چطور میتونست اینقدر در مورد یک نفر اشتباه کرده باشه؟ چطور ممکن بود که چنین عشقی فقط از پی رنگی بوده باشه؟ و تمام این افکار بودن که در ذهنش میچرخیدن و میچرخیدن اونچنان که دیگه امانش رو میبریدن...
چه بایست میکرد؟ خسته بود، خسته بود از زندگی، از اینکه باز هم در موقعیتی قرار گرفته بود که زمانی با خودش عهد کرده بود که هرگز دیگه خودش رو توش قرار نده! خسته بود از جنگیدن چون در برابر چیزی میجنگید که یارای برابری باهاش رو نداشت، جنگیدن با افکار موهومی، افکار بیهوده! خسته بود از اینکه بخواد عشقش رو ثابت کنه، چون بارها و بارها این کار رو کرده بود. خسته بود از اینکه بخواد مثل همیشه تن به کاری بده که هیچوقت بهش اعتقادی نداشت! و حالا همه چیز در حال سکون بود، و سکوتی مرگبار انگار که همه جا رو فرا گرفته بود، سکوتی که پر از ناگفته ها بود. به راستی چه باید میکرد؟ چه میشد کرد؟ باید دوباره تسلیم میشد و زیر بار چیزی میرفت که دلش نمیخواست؟ آیا اونوقت همه چیز درست میشد؟ آیا اونوقت این قصۀ عشق پایانی خوش پیدا میکرد؟ آیا اونوقت دیگه دنیا به کام میشد و همۀ مشکلات حل میشد؟ و باز ندایی در درون بهش میگفت: آهای، باز میخوای چه بیگداری به آب بزنی؟ بس نیست که این همه سال ازخودگذشتگی کردی؟ فکر میکنی که کافی نیست؟ فکر نمیکنی که به اندازۀ کافی عشق خودت رو به اثبات رسونده باشی؟ اگر واقعاً عشقی واقعی در کار باشه، نباید از پی رنگ باشه که عاقبت چنین ننگی به بار بیاره... "عشقهایی کز پی رنگی بود، عشق نبود عاقبت ننگی بود"... و غرق در تمامی این افکار تنها جوابی که تونست برای این سؤالها پیدا کنه یک چیز بود: یکبار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک! انگار که سنگی رو از روی قلبش برداشته باشن، احساس سبکی کرد چون سرانجام جواب تمام سؤالهاش رو پیدا کرده بود!
صدایی در درونش نهیب میزد و گاهی این نهیب به حد فریاد میرسید: چطور تونستی دوباره این بلا رو سر خودت بیاری؟ بس نبود اون دفعاتی که بهت نارو زدن؟ بس نبود که با هزار امید و آرزو اونا رو وارد زندگی خودت کردی و دست آخر وقتی که به اهدافشون رسیدن تو رو مچاله کردن و به زباله دان پرتابت کردن؟ چرا یک بار دیگه چنین ریسکی رو کردی؟ چرا دوباره در قلبت رو برای کسی باز کردی که اونم به دنبال چیزی بود؟ چیزی ازت میخواست که در توانت نبود و هرگز نخواهد بود... و این رو از روز اول در کمال صداقت گفته بودی...
همۀ این سؤالها رو میشنید و فقط سر رو به پایین مینداخت چون خودش هم هیچ جوابی براشون نداشت. چطور میتونست اینقدر در مورد یک نفر اشتباه کرده باشه؟ چطور ممکن بود که چنین عشقی فقط از پی رنگی بوده باشه؟ و تمام این افکار بودن که در ذهنش میچرخیدن و میچرخیدن اونچنان که دیگه امانش رو میبریدن...
چه بایست میکرد؟ خسته بود، خسته بود از زندگی، از اینکه باز هم در موقعیتی قرار گرفته بود که زمانی با خودش عهد کرده بود که هرگز دیگه خودش رو توش قرار نده! خسته بود از جنگیدن چون در برابر چیزی میجنگید که یارای برابری باهاش رو نداشت، جنگیدن با افکار موهومی، افکار بیهوده! خسته بود از اینکه بخواد عشقش رو ثابت کنه، چون بارها و بارها این کار رو کرده بود. خسته بود از اینکه بخواد مثل همیشه تن به کاری بده که هیچوقت بهش اعتقادی نداشت! و حالا همه چیز در حال سکون بود، و سکوتی مرگبار انگار که همه جا رو فرا گرفته بود، سکوتی که پر از ناگفته ها بود. به راستی چه باید میکرد؟ چه میشد کرد؟ باید دوباره تسلیم میشد و زیر بار چیزی میرفت که دلش نمیخواست؟ آیا اونوقت همه چیز درست میشد؟ آیا اونوقت این قصۀ عشق پایانی خوش پیدا میکرد؟ آیا اونوقت دیگه دنیا به کام میشد و همۀ مشکلات حل میشد؟ و باز ندایی در درون بهش میگفت: آهای، باز میخوای چه بیگداری به آب بزنی؟ بس نیست که این همه سال ازخودگذشتگی کردی؟ فکر میکنی که کافی نیست؟ فکر نمیکنی که به اندازۀ کافی عشق خودت رو به اثبات رسونده باشی؟ اگر واقعاً عشقی واقعی در کار باشه، نباید از پی رنگ باشه که عاقبت چنین ننگی به بار بیاره... "عشقهایی کز پی رنگی بود، عشق نبود عاقبت ننگی بود"... و غرق در تمامی این افکار تنها جوابی که تونست برای این سؤالها پیدا کنه یک چیز بود: یکبار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک! انگار که سنگی رو از روی قلبش برداشته باشن، احساس سبکی کرد چون سرانجام جواب تمام سؤالهاش رو پیدا کرده بود!