۱۳۹۶ آبان ۹, سه‌شنبه

قصۀ عشق

هفته ها بود که حال و روز خوبی نداشت. مدام سعی میکرد که ماسکی به چهره بذاره تا دیگران پی به درونش نبرن و نفهمن که داره چی بهش میگذره. ولی این ماسک فائده ای به حال خودش نداشت چون وقتی که با خودش خلوت میکرد همۀ افکار به سراغش میومدن و گریبانش رو میگرفتن تا جایی که گاهی احساس خفگی میکرد.
صدایی در درونش نهیب میزد و گاهی این نهیب به حد فریاد میرسید: چطور تونستی دوباره این بلا رو سر خودت بیاری؟ بس نبود اون دفعاتی که بهت نارو زدن؟ بس نبود که با هزار امید و آرزو اونا رو وارد زندگی خودت کردی و دست آخر وقتی که به اهدافشون رسیدن تو رو مچاله کردن و به زباله دان پرتابت کردن؟ چرا یک بار دیگه چنین ریسکی رو کردی؟ چرا دوباره در قلبت رو برای کسی باز کردی که اونم به دنبال چیزی بود؟ چیزی ازت میخواست که در توانت نبود و هرگز نخواهد بود... و این رو از روز اول در کمال صداقت گفته بودی...
همۀ این سؤالها رو میشنید و فقط سر رو به پایین مینداخت چون خودش هم هیچ جوابی براشون نداشت. چطور میتونست اینقدر در مورد یک نفر اشتباه کرده باشه؟ چطور ممکن بود که چنین عشقی فقط از پی رنگی بوده باشه؟ و تمام این افکار بودن که در ذهنش میچرخیدن و میچرخیدن اونچنان که دیگه امانش رو میبریدن...
چه بایست میکرد؟ خسته بود، خسته بود از زندگی، از اینکه باز هم در موقعیتی قرار گرفته بود که زمانی با خودش عهد کرده بود که هرگز دیگه خودش رو توش قرار نده! خسته بود از جنگیدن چون در برابر چیزی میجنگید که یارای برابری باهاش رو نداشت، جنگیدن با افکار موهومی، افکار بیهوده! خسته بود از اینکه بخواد عشقش رو ثابت کنه، چون بارها و بارها این کار رو کرده بود. خسته بود از اینکه بخواد مثل همیشه تن به کاری بده که هیچوقت بهش اعتقادی نداشت! و حالا همه چیز در حال سکون بود، و سکوتی مرگبار انگار که همه جا رو فرا گرفته بود، سکوتی که پر از ناگفته ها بود. به راستی چه باید میکرد؟ چه میشد کرد؟ باید دوباره تسلیم میشد و زیر بار چیزی میرفت که دلش نمیخواست؟ آیا اونوقت همه چیز درست میشد؟ آیا اونوقت این قصۀ عشق پایانی خوش پیدا میکرد؟ آیا اونوقت دیگه دنیا به کام میشد و همۀ مشکلات حل میشد؟ و باز ندایی در درون بهش میگفت: آهای، باز میخوای چه بیگداری به آب بزنی؟ بس  نیست که این همه سال ازخودگذشتگی کردی؟ فکر میکنی که کافی نیست؟ فکر نمیکنی که به اندازۀ کافی عشق خودت رو به اثبات رسونده باشی؟ اگر واقعاً عشقی واقعی در کار باشه، نباید از پی رنگ باشه که عاقبت چنین ننگی به بار بیاره... "عشقهایی کز پی رنگی بود، عشق نبود عاقبت ننگی بود"... و غرق در تمامی این افکار تنها جوابی که تونست برای این سؤالها پیدا کنه یک چیز بود: یکبار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک! انگار که سنگی رو از روی قلبش برداشته باشن، احساس سبکی کرد چون سرانجام جواب تمام سؤالهاش رو پیدا کرده بود!

۱۳۹۶ آبان ۸, دوشنبه

قمار زندگی

پدرم خدابیامرز همیشه میگفت: قمارباز همیشه بازنده است چون "باز" پشت اسمشه. میدونم که حتی اگه ما نخوایم هم بازی کنیم، زندگی ما رو به بازی میگیره، ولی همیشه از قمار کردن گریزون بودم، یعنی تو این چهار تا بهاری که از عمرم گذشته هرگز نه به طور فیزیکی قمار کردم و نه توی قمار زندگی شرکت کردم. اون موقعهایی هم که زندگی خواسته باهام بازی کنه سعی کردم تا اونجایی که در توانم هست از بازی کردن باهاش بپرهیزم. چیزی که برام واقعاً معماست اینه که آدما چطور دست به این بازی خطرناک میزنن؟ چطور میتونن چنین ریسکهای بزرگی رو بکنن؟ درسته که توی این بازی برد هم وجود داره، ولی در نهایت هر چقدر هم که ببری، باز هم در انتها بازنده هستی! ریسک گاهی میگیره و به چیزهایی که میخوای میرسی، ولی فقط یک لحظه به این فکر کن که اگه نگرفت خیلی چیزها برای باختن وجود داره!

۱۳۹۶ آبان ۷, یکشنبه

پرندۀ آزاد

کی گفته که همۀ آدما ساخته شدن برای اینکه جفت زندگی کنن؟ فکریه که از بچگی توی ذهن ما کردن و به نظر میاد که تا ابدالدهر هم ادامه داره. درسته که خیلیها در فکر این هستن که نسلشون ادامه پیدا کنه و به همین دلیل هم تشکیل خانواده میدن و در این راه قدم برمیدارن، ولی همۀ آدما یک جور نیستن. باید به سیگنالهایی که زندگی بهت میده گوش بدی، وگرنه مدام اونجایی قرار میگیری که نباید، وگرنه آدمایی سر راهت قرار میگیرن و تو دلت میخواد که زندگی رو با اونها بسازی و در نهایت فقط خودتی که آسیب میبینی، آدمایی که افکار دیگه ای توی ذهنشونه که با افکار تو اختلاف فازی صد و هشتاد درجه دارن، آدمایی که نهایتاً شاید فقط به دنبال کاغذ پاره هایی هستن... و تو در خیال خام خودت میخوای که خوشبختشون کنی در حالیکه از روز نخست شانسی نداری! هر کی که گفته تنها زندگی کردن بده و وحشتناکه، همۀ واقعیت رو بهتون نگفته. تنها بودن برای بعضیها حکم طلا رو داره و برای بعضیها شاید حکم مرگ... باید که با خودت صادق باشی و ببینی تو توی کدوم دسته هستی...
و  در این ثانیه های صبحگاهان نگاهی به اطراف خودم میندازم و به سکوتی که همه جا رو فرا گرفته فکر میکنم، لبخندی به روی لبانم میاد. با خودم فکر میکنم: عموناصر، پرنده ای آزادی که به هر کجای این جهان بیکران که دلت میخواد میتونی پر بکشی، پس پر بکش و پرواز کن، و از تک تک لحظات زندگیت لذت ببر!

۱۳۹۶ آبان ۶, شنبه

این نیز بگذشت

آخر هفته ها مثل برق و باد میان و میرن و این بادها هستن که روزهای عمر ما رو با خودشون میارن و با خودشون میبرن. روزیست آفتابی و شاید نه چندان گرم. بادهاست که در حال وزیدن هستند. پاییزه و انتظار بیشتری نمیشه داشت.
این روزها ذهنم مدام درگیره. مرتب در حال فکر کردن هستم. گاهی اینطوره و زندگی همینه دیگه، همونطور که همیشه میگم... ولی یک جایی باید به این افکار خاتمه داد. باید پذیرفت. باید پذیرفت که زندگی ما آدمها شاید بیشتر وقتها باب میلمون نیست و البته عموناصر هم که از پوست و گوشت و استخون تشکیل شده، از این قاعده مستثنی نیست، حتی اگر بخواد هم غیر از این نمیتونه باشه. باید پذیرفت که هیچ چیز توی این دنیا ابدی نیست. همۀ ما یک روزی، نه به خواست خودمون، به این دنیا میایم و یک روزی هم از این دنیا باید بریم. و توی این دنیا که پایه و اساسش بر چیزهای موقتی بنیاد شده، همه چیز یک روزی شروع میشن و یک روزی هم پایان میگیرن، چه ما بخوایم چه نخوایم، این خاصیت زندگیه. پس چه بهتر که از ابتدا این رو بدونیم و همیشه برای پایانها خودمون رو آماده کنیم. باید بپذیریم که بعضی از چیزها توی این زندگی اجتناب ناپذیر هستن و وقتی که پیداشون شد، باید قبول کرد چون راهی دیگه ای به جز اون نیست...
در این لحظه که اینجا در خلوت خودم نشستم و دارم این کلمات رو مرقوم میکنم، چیزی در ذهنم به جز این نیست که باید بپذیرم که این نیز بگذرد... و این نیز بگذشت... برای همیشه! و زندگی ادامه داشت و خواهد داشت.

ابی - محتاج

امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست، نفسی نیست
در خانه کسی نیست 
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند 
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست 
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها، منم تنها
نکن امروز را فردا، بیا با ما، بیا تا ما
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای نا هموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
آن کهنه درختم که تنم غرقۀ برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست

۱۳۹۶ آبان ۴, پنجشنبه

به کجای این شب تیره

گاهی فقط اشعار هستن که به بهترین وجه حس درون رو بیان میکنن... ای، کجایی "نیما"، ای شاعر گرانقدر که خونت و شعرت در درونم همیشه جاریه؟... "خدايا، به كجای اين شب تيره بياويزم قبای ژندۀ خود را؟"

هلا! من با شمايم، های! … می پرسم كسی اينجاست؟
كسی اينجا پيام آورد؟
نگاهی، يا كه لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟

و مي‌بيند صدايی نيست،
نور آشنايی نيست،
حتی از نگاه
مُرده ای هم رد پايی نيست

صدايی نيست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي‌رود بيرون،
به سوی غرفه ای ديگر
به اميدی كه نوشد از هوای تازۀ آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است
از اعطای درويشی كه می خواند:
جهان پير است و بي بنياد،
ازين فرهاد كش فرياد

وز آنجا میرود بيرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی كسالت بار
بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفۀ با پرده های تار:
كسی اينجاست؟
و میبيند همان شمع و همان نجواست

كه میگويد بمان اينجا؟
كه پرسی همچو آن پير به درد آلودۀ مهجور
خدايا، به كجای اين شب تيره بياويزم قبای ژندۀ خود را؟

نیما یوشیج

۱۳۹۶ آبان ۲, سه‌شنبه

سکوت، نت هشتم؟

اونایی که به طریقی با موسیقی سر و کار پیدا کردن، میدونن که برای توصیفش از هفت نت اصلی استفاده میشه. نکته بینان موسیقی ولی نتی هشتم رو هم در نظر میگیرن، نتی که در واقع نت نیست و در عین حال هم هست. و این نت نه صدایی داره و نه فرکانس مشخصی. این نت سکوته... میدونم که بدون اون شاید موسیقی لطفی نداشته باشه و یک جاهایی برای زیباترین کردن قطعه و آواز کاملاً ضروریه، اما نمیدونم چرا این نت به دل من نمیشینه! همۀ نتها رو در همۀ دستگاهها میتونم درک کنم ولی این نت، این سکوت، برام کاملاً بیگانه است.
راستش رو بخواین، با علم و دنیای اطلاعات زیاد سر و کار دارم. در همین رابطه بیشتر وقتم رو پای رایانه میگذرونم. سالهاست که سعی میکنم زبونش رو بفهمم و باهاش کنار بیام. فکر میکنم که تا حدودی، شاید قطره ای از دریای بیکران، رو در درک کرده باشم، یعنی وقتی از طریق برنامه باهاش ارتباط برقرار میکنم، تا حدودی سر از سیگنالهاش درمیارم، وقتی بوق میزنه، وقتی انواع و اقسام صداها رو از خودش درمیاره و حتی وقتی سکوت میکنه. زمانی که سکوت اختیار میکنه، از دو حال به رد نیست: یا مشغول فکر کردنه و داره کارش رو انجام میده که به زودی میدونم جواب میده، اگر در زمان مشخصی جواب نداد میشه حدس زد که جایی گیر کرده و باید دگمه یا دگمه هایی رو فشار داد تا از نو به کارش بپردازه؛ یا اینکه اصلا حرف شما رو متوجه نشده و کلاً جوابی برای دادن نداره و به همین دلیله که سکوت میکنه... اون که رایانه است و تکلیفش معلومه و انتظار زیادی ازش نمیشه داشت. در نهایت اگر سکوت هم کنه باید به حساب این گذاشت که درست باهاش ارتباط برقرار نشده... ولی سر از کار آدمها در نمیارم وقتی که خدا همۀ وسائل لازم برای ارتباطات رو بهشون داده و اونوقت تنها کاری که بلدن، سکوت کردنه! به همین خاطره که گفتم با سکوت میونۀ خوبی ندارم. گفتنی ها رو باید گفت هر چند که گفتنشون سخت باشه.

۱۳۹۶ آبان ۱, دوشنبه

انفعال

افکار و افکار و باز هم افکار! نمیدونم چرا این همه فکر دست از سرم برنمیدارن! سؤالها هستند که توی ذهنم مثل چرخ و فلک در چرخشن، سؤالهایی که براشون هیچ جوابی پیدا نمیکنم. ای کاش این چرخ و فلک از حرکت بازمی ایستاد و میتونستم یک کمی آروم بگیرم، ای کاش این سؤالها رهام میکردن چون در نهایت میدونم که برای هیچ کدومشون جوابی پیدا نمیکنم... سؤالهای درست ولی در عین حال بیهوده و عبث... چرا من؟ چرا تو؟ چرا ما؟ چرا بعضی از آدمها بدون اینکه خودشون دلیلش رو بدونن اینقدر شانس دارن؟ و چرا بعضیهای دیگه شانس انگار از کنارشون هم گذر نمیکنه؟ چرا بعضیها اگر خودشون راه درست رو نمیتونن پیدا کنن ولی کسانی دور و برشون هستن که راهنمایی میکنن و راههای درست رو بهشون نشون میدن؟ چرا بعضی از آدمها در قبال اطرافشون بی تفاوت هستن و منفعل؟... و گاهی انفعال بدترین کار توی دنیاست، اینکه کسی در کنارت راه رو گم کرده و داره به بیراهه میره و تو چشمانت رو ببندی و دستش رو نگیری، کسی داره زندگیش رو به آتیش میکشه و تو فقط بایستی و نظاره کنی!.... ای بابا! چی بگم که مثنوی هفتاد منه و این سؤالها هرگز پایانی ندارن.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعۀ کار به نام من دیوانه زدند

۱۳۹۶ مهر ۳۰, یکشنبه

دوگانگی

صبح روز یکشنبه است. یکشنبه ها که یادآور جمعه ها برای ما شرقی ها هستن. بارونی در حال باریدنه و از پشت پنجره های بخارگرفته در این یکشنبۀ اواخر پاییز در این دیار سرد و قطبی، تنها هاله ای از منظرۀ بیرون قابل رؤیته.
پنجره رو باز کردم و با خودم گفتم که عکسی میگیرم و ضمیمۀ این نوشته میکنم، ولی همه چیز اونچنان تیره و تار به نظر میاد که از صرافتش افتادم. یعنی چطور میشه با در دست داشتن دستگاهی با امکانات محدود منظره ای رو به تصویر کشید که حتی به وسیلۀ چشمهای خودت هم که صدها هزار مرتبه از اون مجهزتر هستن، قابل مشاهده نیست! ابزاری قویتر و مجهزتر باید... و وقتی به افکار درونم که در این لحظه در گردش هستن، فکر میکنم هم همین احساس بهم دست میده. چطور باید اونها رو به بیرون بریزم و برای خواننده به تصویر بکشم، زمانیکه حتی برای خودم هم همه چیز مبهم و تار به نظر میان! حتی با باز کردن پنجره های قلبم هم نمیتونم اونها رو صاف و زلال ببینم: دوگانگی و دوگانگی و دوگانگی، تنها چیزهاییه که میشه دید...
آیا میشه خوبیها رو پشت سر گذاشت؟ آیا میشه قلبهای پاک رو پشت سر گذاشت؟ آیا اصولاً باید اونها رو پشت سر گذاشت؟ چه باید کرد؟ چطور باید این قلبهای پاک رو در عین اینکه پاک و منزه هستن ولی زخم خورده ان، پشت سر گذاشت؟... و تو عموناصر، چطور خواهی تونست که این زخمها رو التیام ببخشی، در حالیکه این زخمها اونقدر کهنه و قدیمی هستن، که شاید دیگه ناسورهایی شدن و به جز طبیبان حاذق و نایاب، کس رو توان درمان اونها نیست؟... چه باید کرد، جداً؟! چه باید کرد، عموناصر؟

۱۳۹۶ مهر ۲۹, شنبه

دو دوست

از موقعی که یادش میومد با هم دوست بودن، از همون ابتدای تولدش، شاید هم زودتر، از همون ابتدای به وجود اومدنش. اصلاً به یاد نداشت زمانی رو که اون نبود. همیشه بود و وجود داشت. در کنارش بود، پشت سرش بود و مواظبش و گاهی هم به نظر میومد که جلوتر از اون حرکت میکنه. پیش خودش میدونست که همیشه میتونه روی بودنش حساب باز کنه و میدونست که هیچوقت تنهاش نمیذاره.
وقتی که بزرگتر شد و شروع به شناختن خودش کرد، رفته رفته متوجه شد که این دوستی که همیشه روش حساب میکرد و فکر میکرد تا دنیا دنیاست در کنارشه، اونطورها هم که فکر میکرده نیست. باورش نمیشد! دائم با خودش فکر میکرد که چرا اینجوریه؟ مگه چیکار کرده بود که این دوست اینچنین باهاش رفتار میکرد! اینکه گاهی بهش نارو میزد، باهاش بدرفتاری میکرد، سنگ جلوی پاش میذاشت، پشت سرش حرف میزد و دیگران رو بر علیه اش میشوروند؟ از خودش میپرسید: "آیا من مرتکب گناهی شدم و یا خدای ناکرده کار بدی در حقش کردم که مستحق چنین رفتارهایی باشم؟" ولی هر چی بیشتر فکر میکرد، کمتر به جواب این سؤالها نزدیک میشد.
تا بالاخره یک روز دل رو به دریا زد و گفت باید جواب این سؤالها رو پیدا کنم. دیگه برام سخته ادامه دادن به این دوستی. این چه دوستییه که آدم نتونه به هیچیش اطمینان  کنه؟ فکر کرد که "یا جواب این سؤالها رو پیدا میکنم و هر چی که تو دلمه بهش میگم یا برای همیشه این دوستی رو خاتمه میدم." میدونست که فقط کافیه که به این دوستش فکر کنه تا سر وکله اش پیدا بشه. در واقع اصلاً به فکر کردن هم نیاز داشت چون این دوستش همیشه دور و برش بود.

صداش کرد و اون هم مثل جن بدون بسم الله پدیدار شد. بهش جریان رو گفت:
- یه چیزی هست که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده!
* بگو دوست من، هز چه میخواهد دل تنگت بگوی!

کمی مکث و من و من کرد. دلش نمیومد که حرفی بزنه که ناراحتش کنه. آخه دوستهای قدیمی دیگه به سادگی پیدا نمیشن. مثل برگها نیستن که روی درختها سبز بشن. همۀ شهامتش رو یک جا جمع کرد و گفت:
- چرا با من چنین رفتارهایی میکنی؟ مگه من در حقت چیکار کردم؟ آیا به جز این کردم که همیشه به حرفهات گوش دادم؟ آیا همیشه ازت همه جا تعریف نکردم؟ نگفتم که توی که همه چیز رو برام فراهم میکنی؟ آیا نگفتم که این تویی که باعث میشی من صبح از خواب بیدار شم و شب به امید تو به خواب برم؟ آیا نگفتم که این دوست یکبار به من داده شده و دیگه هرگز این اتفاق نخواهد افتاد؟ پس این همه بدیها و ناملایمات برای چیه؟

دوست با تعجب بهش نگاهی کرد و با لبخندی بر لب که آمیخته به محبتی بیکران بود گفت:
* میبینم که هنوز خیلی چیزها هست که باید بهت یاد بدم. تو هنوز اول راهی و باید درسهای زیادی بگیری تا سر از کار این دوستی دربیاری. پس بذار اولین درس بزرگ رو بهت بدم: من دوست تو بوده ام، هستم و تا آخرین نفست خواهم بود. دوست خوب اونه که بهت دروغ نگه و همیشه صلاحت رو بخواد، حتی اگر از نگاه تو ناملایمات به نظر بیاد. دوست خوب اونیه که بهت یاد بده هرگز عاجلانه تصمیم نگیری و تا اونجاییکه که در توانت هست پلها رو پشت سرت خراب نکنی. دوست خوب اونه که بهت یاد بده که کی واقعاً دوسته و کی دشمنه. دوست خوب اونیه که بهت عشق رو بیاموزه و بهت بگه که هیچ چیز توی این دنیا جای عشق راستین رو نمیگیره، و اگر بهش رسیدی هرگز و هرگز از دستش نده، چون دیگه به دستش نخواهی آورد.  دوست خوب اونیه که بهت این رو تفهیم کنه که فقط یکبار به این دنیا میای و بعد از اون نیست خواهی شد و جا رو برای دیگری باز میکنی، پس از ثانیه به ثانیه اش استفاده کن و مفید باش؛ مفید برای خودت، برای نزدیکانت و برای همنوعت. دوست خوب اونیه که برات روشن کنه که اگرچه تو گاهی همۀ درها رو بسته به روی خودت میبینی، همیشه درها به روت باز هستن و فقط چشم بصیرت برای دیدنشون لازمه، و در انتهای این درس اول، دوست خوب اونه که بهت بگه انسان موجودیه که ساخته شده برای خطا کردن، هرگز بی نقص نیست و هر چه زودتر به این ناکامل بودنش پی ببره به نفع خودش و بشریته؛ و اگر خطایی ازش سر زد باید که یاد بگیره و شهامت اعتراف رو داشته باشه تا انسانی والاتر بشه... و فراموش نکن در نهایت درها همیشه باز هستند.

مات و مبهوت به حرفهای این دوستی قدیمی سر رو از سر شرمندگی به پایین انداخت. شرمنده از این شد که چطور تونسته بود این دوست رو که فقط نیتی به جز خیر نداشت، زیر سؤال ببره... و این دوست البته کسی نبود به جز زندگی!

۱۳۹۶ مهر ۲۸, جمعه

"دنیا، قهر قهر تا قیامت!"

روزها برام گمشده ان. باورم نمیشه که امروز جمعه است. چند بار تمام تقویمها رو کنترل کردم تا مطمئن بشم که امروز واقعاً چه روزیه. اصلاً انگار دیروز رو به طور کل از تقویم زندگیم پاک کردن و وجود خارجی نداره... همه چیز اونقدر غیر واقعی به نظر میاد که به تصویر کشیدنش برام میسر نیست...
نمیدونم این دنیا رو چطور میشه توصیف کرد، دنیایی که هیچ چیزش معلوم نیست و همه چیز درش به طور تصادفی اتفاق میفته. زندگی ما آدمها در این دنیا مجموعه ایه از اتفاقات تصادفی، تصادف پشت تصادف. از اون ابتدا که خلق میشی، که فقط وابسته به اینه که کدوم "کفچه ماهی" زودتر به هدف برسه و نطفۀ تو منعقد بشه، بعد بزرگ و بزرگتر میشی تا روزی که باید سر رو به این دنیا بگذاری، تازه اگر شانس داشته باشی، والا باید پا به این دنیای بی معنی بگذاری، اینکه در کجا متولد بشی، والدینت کی باشن و از کجا و و... همه چیز تصادفی!
و آدمها... آدمها در این تصادفها بی اهمیت نیستند: "آدمها سرنوشت خودشون رو خودشون تعیین میکنن ولی شاید نه به شکلی خودشون میخوان"... و آدمها در تلاشن، تلاش برای بهتر، تلاش برای زندگی بهتر. و در این تلاشها انتخاب میکنن، انتخابهای درست و انتخابهای غلط! و تمامی این انتخابهاست که تا اندازه ای مسیر زندگی ما رو تعیین میکنه. آیا همۀ این انتخابها در دست خود ماست؟ نمیدونم! شاید نه همیشه! اونچه که مسلمه برای این انتخابها طبیعت ابزاری به ما داده و اون هم عقل ماست. باید تا اونجایی که ممکنه از این ابزار استفادۀ بهینه بکنیم. ولی این ابزار برای همۀ ما یکجور نیست... و این دقیقاً همونجاست که ما بر اساس شکل و نوع و سلامت این ابزار انتخاب میکنیم و تصمیم میگیریم، تصمیماتی که مسیر زندگی ما رو شاید برای همیشه تغییر بدن!
گفتم که آدمها به دنبال بهتر هستن، اما متاسفانه بیشتر آدمها "نیمۀ خالی لیوان" رو نگاه میکنن و قدر چیزهایی رو که دارن نمیدونن. در سعی در به دست آوردن این بهترها اونی رو که دارن از دست میدن... برای همیشه!
ای چی بگم در این ساعات صبحگاهی که ظلمت و سکوت همه جا رو در این دیار قطبی فرا گرفته! دلم از این دنیای بیهوده گرفته. دلم میخواد مثل بچه های کوچولو باهاش "قهر" کنم و بگم: "دنیا دیگه دوست ندارم. تو که دوستم نداری، پس قهر قهر تا قیامت"!


رضا صادقی - وايسا دنيا

من ديگه خسته شدم بس كه چشام بارونيه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من ديگه بسه برام تحمل اين همه غم
بسه جنگ بي ثمر براي هر زياد و كم

وقتي فايده اي نداره . غصه خوردن واسه چي
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نميخوام چوب حراجي رو به قلبم بزنم
نميخوام گناه بي عشقي بيفته گردنم

نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم

همه حرف خوب ميزنند اما كي خوبه اين وسط
بد و خوبش به شما ما كه رسيديم ته خط
قربونت برم خدا چقدر غريبي رو زمين
آره دنيا ما نخواستيم دل و با خودت نبین

نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم

اين همه چرخيدي و چرخوندي آخرش چي شد
اون بلیت شانس دائم بگو قسمت كي شد
همه درويش همه عارف جاي عاشق پس كجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم

۱۳۹۶ مهر ۲۷, پنجشنبه

سووشون

"به یاد دوست که تمام زندگیم بود و در سوگش به سووشون نشسته ام"...

قلبش داشت از سینه بیرون میزد. حتی توی اون هیاهویی که سر ایستگاه برپا بود. اصلاً دلش نمیخواست از جاش تکون بخوره. خدا خدا میکرد که هرگز ماشین نیاد و مجبور بشه که همونجا بایسته، ساعتها، روزها، هفته ها، ماهها و سالها، و اصلاً چرا که نه برای همیشه. دلش نمیخواست به خونه اش برسه، چون از چیزی که در انتظارش بود هراس داشت، خونه ای خالی، خونه ای که تا چند هفته قبل پر از زندگی بود، پر از عشق و محبت بود.
بارها و بارها این مسیر رو رفته بود، هر روزی که میشد. از پنجره نظاره گر بیرون بود ولی همه چیز براش گنگ و مبهم بود. خونه ها، درختها، آدمهایی که در حال رفت و آمد بودن، ماشینهایی که در حال حرکت بودن. حرکتی اما در درون خودش احساس نمیکرد به جز حرکت قلبش که فقط داشت با سرعتی زیاد میتپید. با خودش فکر کرد: "کاش این ماشین از حرکت بایسته و همینجا دیگه جلوتر از این نره"... ولی جلوی حرکت اون رو نمیتونست بگیره، همونطور که جلوی زمان رو نتونسته بود بگیره، در واقع جلوی هیچ چیز رو نتوسته بگیره. زندگی مثل همیشه پیش رفته بود و اون رو با خودش کشیده بود. گاهی خواسته بود که با زندگی پیش بره، گاهی هم بر خلاف میلش رفته بود. ولی زندگی هر کاری که دلش خواسته بود باهاش کرده بود و هنوز هم داشت میکرد.
بالاخره رسید که ای کاش نمیرسید. از دورمثل هر روز که به خونه میومد نگاهی از دور به شیشه های بالکنش انداخت و از همونجا قلب تپنده اش بیشتر تپید چون حتی از راه دور هم میشد دید که این پنجره ها مثل همیشه نیستن و فرق دارن. پنجره هایی که همیشه کمی باز بودن حالا دیگه بسته بودن، به مانند پنجره های قلبش که دیگه برای همیشه بسته شده بودن. وقتی که جلوی در خونه رسید اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد این بود که دیگه اسمی به جز اسم خودش بر روی در نبود، و باز با خودش اندیشید:"چه ساده باورانه که آدمها فکر میکنن که با کندن اسمها از روی در، اسمها از روی قلبها هم پاک میشه!"
با اینکه میدونست که در خونه چه خلایی در انتظارشه ولی وقتی وارد شد سکوتی حکفرما بود که مثل همیشه نبود. اصلاً سکوتی در کار نبود. در و دیوار خانه در حال فریاد بودن، فریاد از بیوفایی، فریاد از جدایی... و ناخودآگاه از ذهنش گذشت:
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من  که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم  دارد از خشکیش می ترکد
-چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟

و کی میرسید باران؟ نه، دیگه بارونی در کار نبود. و زندگی بار دیگه بلایی رو که نبایست  بر سرش آورده بود. یک بار دیگه تنهایی، یک بار دیگه غربت در غربت... و به یاد دوست افتاد که حالا باید در سوگش همۀ عمر باقیمونده رو به سووشون مینشست. قطرات اشک از چشمانش بر گونه هاش فروریختن و یک لحظه به یاد کسی افتاد که سالها پیش بهش گفته بود: "لعنت بر این زندگی!"

۱۳۹۶ مهر ۲۱, جمعه

طلبکاران

یک موقعی ایمیلی از یک دوست قدیمی دریافت کردم که محتواش همه اش گله و شکوه بود. بابت چیزایی گله میکرد که من حتی درش دخلی نداشتم. براش نوشتم که یک نصیحتی بهت میکنم که شاید تمام عمر به دردت بخوره و نوشتم که " توی زندگیت تا اونجایی که در توانت هست سعی کن که انتظار نداشته باشی. این هم برای خودت بهتره و هم برای دیگران، یعنی وقتی انتظار نداشته باشی دیگه احتمال ضربه خوردن و ناراحت شدنت هم به مراتب پایین میاد". نمیدونم که چه برداشتی از این حرفهای من کرد چون دیگه بعد از اون ایمیل هیچ خبری ازش نشد تا چند سال پیش که توی یکی از شبکه های اجتماعی پیداش کردم. جالب برام اینجا بود که منو نشناخت و ازم خواست که بیشتر براش توضیح بدم که کی هستم... نمیدونم که از دستم ناراحت بود یا اینکه واقعاً فراموشم کرده بود! آدم هیچوقت نمیدونه که از ذهن دیگران چی میگذره و این چیزیه که دیگه بعد از چند بهاری که از عمرم میگذره، فی الواقع تجربه کردم.
چیزی که هنوز هم که هنوزه نتونستم بفهمم و ازش سر در بیارم اینه که چرا بعضی از آدما اینقدر انتظار از دیگران دارن! یا بذارین باهاتون خودمونی تر باشم و واژه ای مناسب تری رو استفاده کنم؛ چرا بعضی از همنوعان اینچنین طلبکار هستن! آدم بهش در قبال این اشخاض این حس دست میده که انگار به دنیا اومدی که بدهیت رو به اونا پس بدی؟ نه به خاطر اینکه چیزی ازشون به اقساط خریده باشی، یا اینکه دینی بهشون داشته باشی! نه، هرگز! فقط و فقط ازت طلب دارن. نه تنها از تو بلکه انگاری از همۀ دنیا طلب دارن! یعنی گاهی با خودم فکر میکنم که "آخه به چه چیزایی فکر کردین که دست آخر به این نتیجه رسیدین؟ آیا هیچوقت به این فکر نمیکنین که آدمای دیگه که شما اینطور اونا رو به خودتون بدهکار میبینین، دل دارن، حس دارن، غرور دارن؟ فکر نمیکنین که خیلیها برای اینکه دلتون رو نشکونن، برای اینکه میخوان خوب باشن و خوب بمونن، روتون رو زمین نمیندازن؟ فکر کردین که توی این بدهکاراتون هستند کسایی که شاید از صمیم قلب دوستون داشته باشن و نخوان که شما رو برنجونن؟" واقعاً در عجبم! آخه این طلبکاری تا کی؟!