باید حدس میزدم که به جز از برای کار زنگ نمیزنه، یعنی توی این مدت هم دقیقاً همین کار رو کرده بود و اصلاً عجیب نبود! وقتی که دیشب جواب تلفنش رو ندادم و بعدش هم خودم تماسی نگرفتم، مثل معمول همیشه دست به دامن مادرش شد و چند دقیقه پیش مادرش بهم تلفن زد... نمیدونم چرا متوجه نیستن که تماسشون باهام حالم رو بد میکنه و چرا من رو به حال خودم نمیذارن که با درد خودم بسازم! دیگه فکر کنم از اون خداحافطیی که ازشون کردم واضح تر نمیتونست باشه: بابا، 5 سال باهاتون زندگی کردم و به جز خوبی در حقتون نکردم، دوستون داشتم و دارم ولی باهام بد کردین! من نمیتونم بد باشم و تا آخرین ثانیه هم بدیی نسبت بهتون روا نداشتم... همتون کنار وایستادید و با سکوتتون صحه به کاراش و حرفاش زدید، متوجه هستم و دلخوریی ازتون به دل ندارم، ولی ولم کنید و دست از سرم بردارید
۲ نظر:
وقتی آدم خوب فکر میکنه میبینه خیلی هم شاید باد نباشه هر از گاهی ،تلفن ،.....سنگه محک خوبیه تا آدم ببینه چقدر توی تصمیمی که گرفته محکمه ،و از این پیغام تا اون پسغام احساسش چقدر فرق کرده ،توی راهی که هر کس انتخاب میکنه خیلی az چیزها تحت کنترل خودش نیست
فعلاً همه چیز برای من هنوز داغه و خودم هنوز احساساتم رو نمیتونم از همم تمیز بدم، به خاطر همین تماس خیلی ناراحتم میکنه! بیشتر از همه این تصنعی بودنه برخوردهاست که آزارم میده و اینکه میدونم دلیل تماس فقط برای چیه...
ارسال یک نظر