سرانجام بعد از هفته ها این بار رو از روی شونه هام برداشتم و اونچه دل تنگم میخواست به زبون قلم درآوردم. نمیتونم احساس سبکیی که الان میکنم رو با قلمم وصف کنم! آرامشی رو توی قلبم حس میکنم که در تمام این مدت نداشتمش... برای اولین بار در طول این یکی دو ماه آخر میتونم بگم که خوشحالم...
میدونم که احتمال عکس العمل وجود داره، ولی دیگه اهمیتی نداره و عکس العملها مثل وزوزی از کنار گوشم رد خواهند شد... این نیز بگذرد... این نیز بگذشت!
۲ نظر:
ورود به مرحله تازه مبارک،،،شک نداشته باشید کاری که کردید درست بود,ههمانطور که گفتید دیگه مهم نیست چون بلاخره هر عملی یک عکس العمل داره ،حالا یا سکوته یا بحث وجدل و دعوا ،اون دیگه بستگی به شخصیته ادم ها داره،از طرف دیگه شما هم باید عواقب کارتون رو بپذیرید حالا هر چی که باشه ،شما یک فکری اذیتتون میکرد هیچ جور هم نمیتونستن باهاش کنار بیاین.مدت زیادی هم با هاش دست و پنجه نرم کردید،نشد که بایگانی بشه چون از نظره شما هنوز تموم نشده بود،حالا گفتید ,,,،دیگه اجازه ندید این آرامش جای خودش و با چیزه دیگه عوض کنه.
مرسی :) مطمئناً از کاری که کردم پشیمون نیستم و میدونم که حالا راحت تر میتونم همه چیز رو پشت سر بذارم
ارسال یک نظر