توی این زندگی ملعون با سرنوشت نمیتونی بازی کنی چون همیشه بازنده ای... پدر و مادر بالاخره یه روزی این دنیا رو ترک میکنن، خواهر و برادر و دوست سرشون توی زندگی خودشونه و بچه های آدم هم باید که به دنبال سرنوشت خودشون برن... اون که میمونه اونیه که توی روز پیری با دستای لرزونش در حالیکه هنوز برق عشق توی چشمای فرتوتشه یه لیوان آب رو میاره و توی تاریکی شب که هیچ بنی بشری توی این دنیای نامرد به فکرت نیست، به دستت میده...
ای، چی بگم؟! ما آدما قدر چیزایی رو که توی زندگی داریم نمیدونیم تا موقعی که از دستشون بدیم. وقتی که از دستمون رفت، تازه می فهیم که توی زندگی چی داشتیم و چطور با دست خودمون و با توقعات دور از واقعیتمون، تیشه به ریشۀ خوشبختیمون زدیم. دست ماست که بزرگترین دشمن ماست...
هیچ چیز رو توی زندگی به زور نمیشه نگه داشت، اگه چیزی رو از صمیم قلبت توی زندگی خواستی باید که رهاش کنی، اگه برگشت همیشه مال توست، و اگه برنگشت هرگز از آن تو نبوده!
۲ نظر:
کاش آدما همون قدر که از ارثفاع میترسیدند از پستی هم واهمه داشتند
آدما باید به پستی برسن تا قدر روی زمین بودن رو بدونن
ارسال یک نظر