امروز تهدید به این شدم که اگه بازم اینجا بنویسم هر چی دیدم از چشم خودم دیدم! گفته شد که امروز سی و یکم ماه اوته و اگر جرأت کنم بعد از این تاریخ اینجا دست به قلم ببرم! راستش من هم خیلی ترسیدم و گفتم تا ساعت دوازده شب نشده بنویسم وگرنه که کارم زاره!
من توی این مدت سعی کردم از قلم نرم استفاده کنم و خیلی چیزا رو ننویسم ولی حالا که بهم التیماتوم داده شد فقط یه جمله میتونم بگم: بگرد تا بگردم... پنج سال سکوت کردم و هیچی نگفتم، دیگه بسه!
اولاً اینجا یک کشور آزاده و همه چیزش بر اساس دمکراسیه. برای اون دسته از کسایی که سوادش رو ندارن میگم تا دو زاریشون درست و حسابی بیفته! هر چند که شک دارم چون "خر عیسی گر به مکه برندش چو بازگردد هنوز خر باشد"! اگه تا حالا اسمش شنیده نشده حالا اینجا میشه دید: آزادی بیان. میدونم که سواد زیادی میخواد فهمیدنش که از حوزۀ سواد خیلیها خارجه، ولی اگه تو دور و بریها کسی پیدا شد که تونست ترجمه کنه، که شک دارم، فقط همون مادۀ اولش هم شیرفهم بشه، کافیه!
ثانیاً تا کی میخواییم همش توی ادعاها زندگیم کنیم وقتی که خودمون هم نمیدونیم که توی خواب و خیال داریم زندگی میکنیم:
فکر میکنیم که خودمون رو قربانی بچه هامون کردیم چون خونه و زندگیمون رو "به خاطر اونا" ول کردیم و اومدیم اینجا، در حالیکه در اصل این بچه های ما هستند که قربانی ما هستند. تمام مدت زندگیشون رو کنترل کردیم و بهشون فرجه ندادیم که زندگی خودشون رو بکنن و اونا رو اینقدر به خودمون وابسته بار آوردیم که نمیتونن یک زندگی نرمال پیدا کنن! فکر میکنیم که حمایتشون میکنیم در حالیکه بعد از سالها زندگی توی این کشور هنوز اینقدر توی جامعه جا نیفتادیم که همش باری روی دوش همین بچه ها هستیم! بچه ها رو که اینطوری اسیر خودمون کردیم هیچ به اونا هم همین رو یاد دادیم و اونا هم به نوبۀ خودشون بچه هاشون رو همینجوری بار میارن، ایزوله از جامعه که آینده ای درست مثل پدر مادرهای خودشون در انتطارشونه... تا کی میخوایم اینقدر خودخواه باشیم و همه جا بشینیم و همش با افتخار حرف از این بزنیم که ما خودمون رو فدای بچه هامون کردیم؟! نه، ما بچه ها رو فدای خودمون کردیم...
ادعای مردانگی و شرف داریم، فکر میکنیم که مردانگی فقط به اونه که فقط اون عضو اونجا باشه و بهش بنازیم در حالیکه اصلاً بویی از مردانگی و جوانمردی نبردیم (اوناییکه خیلی قیافه های مردونه به خودشون میگیرن و خیلی منم منم میکنن، دقیقاً زیر سؤالن، به خصوص که خودشون ثلث عمرشون رو از "مردانگی" افتاده باشن و پر از عقده های حاصل اون باشن!... داستان سعدی و اون بچه است در انتها...) تنها چیزی رو که "مردانه" میدونیم اینه که وقتی منطق کم اومد یا اصلاً اصولاً وجود نداشت، شروع به فحاشی و لجن پراکنی کنیم، دروغ بگیم و افترا بزنیم... کی میخوایم بفهمیم که یک روزی باید آدم شد و به دیگران احترام گذاشت و همۀ آدمای دیگر رو پست ندید؟! مگه ما خودمون کی هستیم که فکر میکنیم از همۀ آدمای دیگه بالاتریم؟! ما فراموش کردیم که کی بودیم و از کجا اومدیم... و تازه به دوران رسیدیم!
دم از صداقت و درستکاری میزنیم ولی توی روز روشن و بدون اینکه پلک بزنیم دروغ میگیم، اگه لازم باشه سر دیگران رو کلاه هم میذاریم و همش هم سعی میکنیم به خودمون و اطرافیان بقبولونیم که "ما فقط داریم از خودمون دفاع میکنیم" و در این دفاع مقدس همه چیز جایزه، اگه نکنیم باختیم... و برد از همه چیز توی زندگی برامون مهمتره، طاقت باخت اصلاً وجود خارجی نداره، سر به فدای برد، به هر وسیله ای که شد! اگه لازم باشه همه جوره لجن پراکنی میکنیم، با حیثیت و آبروی مردم بازی میکنیم، چرا؟! چون هدف وسیله رو توجیه میکنه، چون در انتها فقط ما باید برنده باشیم!
ادامه دارد...
من توی این مدت سعی کردم از قلم نرم استفاده کنم و خیلی چیزا رو ننویسم ولی حالا که بهم التیماتوم داده شد فقط یه جمله میتونم بگم: بگرد تا بگردم... پنج سال سکوت کردم و هیچی نگفتم، دیگه بسه!
اولاً اینجا یک کشور آزاده و همه چیزش بر اساس دمکراسیه. برای اون دسته از کسایی که سوادش رو ندارن میگم تا دو زاریشون درست و حسابی بیفته! هر چند که شک دارم چون "خر عیسی گر به مکه برندش چو بازگردد هنوز خر باشد"! اگه تا حالا اسمش شنیده نشده حالا اینجا میشه دید: آزادی بیان. میدونم که سواد زیادی میخواد فهمیدنش که از حوزۀ سواد خیلیها خارجه، ولی اگه تو دور و بریها کسی پیدا شد که تونست ترجمه کنه، که شک دارم، فقط همون مادۀ اولش هم شیرفهم بشه، کافیه!
ثانیاً تا کی میخواییم همش توی ادعاها زندگیم کنیم وقتی که خودمون هم نمیدونیم که توی خواب و خیال داریم زندگی میکنیم:
فکر میکنیم که خودمون رو قربانی بچه هامون کردیم چون خونه و زندگیمون رو "به خاطر اونا" ول کردیم و اومدیم اینجا، در حالیکه در اصل این بچه های ما هستند که قربانی ما هستند. تمام مدت زندگیشون رو کنترل کردیم و بهشون فرجه ندادیم که زندگی خودشون رو بکنن و اونا رو اینقدر به خودمون وابسته بار آوردیم که نمیتونن یک زندگی نرمال پیدا کنن! فکر میکنیم که حمایتشون میکنیم در حالیکه بعد از سالها زندگی توی این کشور هنوز اینقدر توی جامعه جا نیفتادیم که همش باری روی دوش همین بچه ها هستیم! بچه ها رو که اینطوری اسیر خودمون کردیم هیچ به اونا هم همین رو یاد دادیم و اونا هم به نوبۀ خودشون بچه هاشون رو همینجوری بار میارن، ایزوله از جامعه که آینده ای درست مثل پدر مادرهای خودشون در انتطارشونه... تا کی میخوایم اینقدر خودخواه باشیم و همه جا بشینیم و همش با افتخار حرف از این بزنیم که ما خودمون رو فدای بچه هامون کردیم؟! نه، ما بچه ها رو فدای خودمون کردیم...
ادعای مردانگی و شرف داریم، فکر میکنیم که مردانگی فقط به اونه که فقط اون عضو اونجا باشه و بهش بنازیم در حالیکه اصلاً بویی از مردانگی و جوانمردی نبردیم (اوناییکه خیلی قیافه های مردونه به خودشون میگیرن و خیلی منم منم میکنن، دقیقاً زیر سؤالن، به خصوص که خودشون ثلث عمرشون رو از "مردانگی" افتاده باشن و پر از عقده های حاصل اون باشن!... داستان سعدی و اون بچه است در انتها...) تنها چیزی رو که "مردانه" میدونیم اینه که وقتی منطق کم اومد یا اصلاً اصولاً وجود نداشت، شروع به فحاشی و لجن پراکنی کنیم، دروغ بگیم و افترا بزنیم... کی میخوایم بفهمیم که یک روزی باید آدم شد و به دیگران احترام گذاشت و همۀ آدمای دیگر رو پست ندید؟! مگه ما خودمون کی هستیم که فکر میکنیم از همۀ آدمای دیگه بالاتریم؟! ما فراموش کردیم که کی بودیم و از کجا اومدیم... و تازه به دوران رسیدیم!
دم از صداقت و درستکاری میزنیم ولی توی روز روشن و بدون اینکه پلک بزنیم دروغ میگیم، اگه لازم باشه سر دیگران رو کلاه هم میذاریم و همش هم سعی میکنیم به خودمون و اطرافیان بقبولونیم که "ما فقط داریم از خودمون دفاع میکنیم" و در این دفاع مقدس همه چیز جایزه، اگه نکنیم باختیم... و برد از همه چیز توی زندگی برامون مهمتره، طاقت باخت اصلاً وجود خارجی نداره، سر به فدای برد، به هر وسیله ای که شد! اگه لازم باشه همه جوره لجن پراکنی میکنیم، با حیثیت و آبروی مردم بازی میکنیم، چرا؟! چون هدف وسیله رو توجیه میکنه، چون در انتها فقط ما باید برنده باشیم!
ادامه دارد...