۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه

بهار


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده ی گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايه ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

وطن

این سال هم داره آروم آروم رو به پایان میره و آخرین نفساش رو میکشه. امسال انگار از اون سالهای عجیب و غریبه! در وطن چهارشنبه سوری توی همین هفته برگزار شد ولی ما در شهرمون در این سرزمین قطبی تا آخرین شب این سال صبر خواهیم کرد... واقعاً که مضحک و خنده داره چون ما در مورد قدیمیترین سنتهامون هم همفکری نداریم... حالا اینکه در وطن به دلایلی این سنت ها پس و پیش میشند قابل درکِ ولی اینکه در یک کشور خارجی هموطنان ساکن در دو شهر مختلف نمیتونند با هم کنار بیاند و حداقل برای غیر هموطنان سنت رو به صورت واحد نشون بدند...آخ که اگر چیزی نگم انگار بهتره!!!...ا
سالیان زیادیه که این موقع از سال در میهن عزیز نبوده ام. بوی بهار در اونجا با هیچ کجای دیگه ی دنیا قابل مقایسه نیست و به خصوص این فصل از سال یک رنگ و بوی دیگه ای داره... حال و هوای ایام عید، دید و بازدیدها و چشمهای معصوم کودکانی که منتظر گرفتن عیدیهاشون هستند... همه و همه یادآور خاطراتیه که برای همیشه در ذهنم نقش بسته! هر کجای این کره ی خاکی هم که باشم و حتی اگر دیگه هیچوقت هم دراون آب و خاک زندگی نکنم، ولی به تنها جایی که احساس تعلق می کنم اونجاست: وطن...ا


داریوش - وطن

وطن پرنده ی پـــر در خون
وطن شكفته گـل در خون
وطن فلات شهید و شب
وطن پا تا به سر خــون
وطن تـــرانه ی زنــدانی
وطن قصیده ی ویــرانی
ستاره‌ها اعدامیان ظلمت
به خاك اگرچه می‌ریزند
سحر دوباره بر می‌خیزند
بخوان كه دوباره بخواند
این عشیره ی زندانی
گل سرود شكستن را
بگو كه به خون بسراید
این قبیــله ی قربانی
حرف آخــر رستن را
با دژخیمان اگر شكنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبار فدایی
با ما غرور رهایی
به نام آهن و گندم
اینك ترانه ی آزادی
اینك سرودن مردم
امروز ما امروز فریاد
فـردای ما
روز بزرگ میـعاد
بگو كه دوباره می‌خوانم
با تمــامیِ یارانم
گل سرود شكستن را
بگو بگو كه به خون می‌سرایم
دوباره با دل و جانم
حرف آخـر رستن را
بگو به ایران بگو به ایران

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

شهر غم

ستار - شهر غم

خسته و در به در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سياه تره
زندگی زندون سرد كينه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره

چی می شد اون دستای كوچيك و گرم
رو سرم دست نوازش می كشيد
بستر تنهايی و سرد منو
بوسه ی گرمی به آتش ميكشيد

چی ميشد تو خونه ی كوچيك من
غنچه های گل غم وا نمی شد
چی ميشد هيچكسی تنهام نمی ذاشت
جز خدا هيچكسی تنها نمی شد

من هنوز در به در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سياه تره
زندگی زندون سرد كينه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره

من هنوز در به در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سياه تره
زندگی زندون سرد كينه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

خر عیسی گرش به مکه برند

اوائل که در اینجا شروع به نوشتن کردم تقریباً هر روز و حتی بعضی از روزها چند بار نوشته ای رو به نوشته ها اضافه می کردم. اون موقعها تیتر وبلاگ اندیشه های روزانه ی عمو ناصر بود! یواش یواش این تیتر تبدیل به اندیشه های گاه و بیگاه شد و حالا هم که انگار به هفته ای یکبار رسیده! می ترسم اگه همین طوری پیش بره مبدل به اندیشه های "سالی یک بار" بشه...:) ولی فکر می کنم که مشغله ی زیاد و ضیق وقت دلیل اصلی این قضیه باشه و گرنه دائماً به نوشتن فکر می کنم و جداً دلم می خواد که حداقل هر روز یادداشتی ولو کوتاه رو در ابن دنیای مجازی مرقوم کنم...ا
الان که در حال نوشتن این مطلب هستم، تا دقایقی دیگه با رئیس الرؤسا در محل کار برای گفتگوی سالانه قرار ملاقات دارم. در این گفتگو من جمله حقوق سال جاری مورد بحث قرار خواهد گرفت! اونهایی که در بخش دولتی در این کشور کار می کنند حتماً با این جمله که "وضع اقتصادی رو که خودتون می دونید... بودجه اجازه ی اضافه حقوق بیشتر از یکی دو درصد رو نمیده...!!!" کاملاً آشنایی دارند و شنیدن این کلمات دل انگیز رو سالی یک بار با هیچ چیز دیگه توی این دنیا حاضر نیستند عوض کنند! واقعاً نمیتونید تصورش رو بکنید که برای این گفتگو در پوست خودم نمی گنجم و از هفته ها پیش ثانیه شماری کرده ام :) به ویژه چون باید پروژه های پژوهشی رو برای کسی تشریح کنم که واژه ی پژوهش رو شاید روزی روزگاری در حال "اطفای حریق" بر سر در آزمایشگاهی دیده باشه و به حتم به این کلمه هیچگاه نزدیکتر از این نشده!..." خر عیسی گرش به مکه برند، چو بازگردد هنوز خر باشد"... جداً که جای بسی تأسفه...ا

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور


خیام

۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

تن آدمی شریف است بجان آدمیت

از بچگی لطیفه های ملا نصرالدین رو خیلی دوست داشتم و در همون دنیای کودکی خودم احساس می کردم که در پس مزاح ظریف این داستانها انتقادات تندی که لبه ی تیزشون متوجه جامعه ی ماست، نهفته است! بعد از خوندن کتاب "به شاهزاده ای که خر شد" که در واقع یک قسمتی از حکایت زندگی ملاست، بیشتر شیفته ی این شخصیت (احتمالاً) افسانه ای شدم. یکی از داستانهای مشهور ملا نصرالدین مربوط به موقعیه که به میهمانیی میره که در اونجا به دلیل بر تن داشتن یک لباس معمولی زیاد تحویلش نمی گیرند و او رو پایین مجلس می نشونند. ملا که از این ماجرا خیلی ناراحت میشه، مجلس رو ترک کرده، به خونه برمیگرده، البسه ای فاخر به تن می کنه و دوباره راهی همون ضیافت میشه. این بار برخوردی کاملاً متفاوت باهاش می کنند و بلافاصله به بالاترین مکان سفره هدایتش می کنند! ملا هم معطلش نمی کنه و آستین لباسش رو در ظرف غذا فرو می کنه و میگه: آستین نو پلو بخور!
داستان "لباس فاخر" متأسفانه واقعیتیه که شاید همیشه در جامعه ی بشری وجود داشته و احتمالاً تا ابدالدهر هم وجود خواهد داشت! ولی به طور قطع اهمیتش در چند دهه ی اخیر در جوامعی که من درشون زندگی کرده ام، سیر صعودی عجیبی داشته! واقعاً جای تأسفه که ارزشهای انسانی روز به روز جاشون رو به "ظواهر" میدند. به یقین اگر شیخ اجل، سعدی شیراز، امروز زنده بود در گفتن این شعر کمی درنگ می کرد:

تن آدمی شریف است بجان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو زپای بند شهوت
بدرآی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

سعدی

۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

اصفهان

توی اتاق نشیمن نشسته بودم و غرق در افکار خودم بودم که صدات از اون یکی اتاق به گوشم رسید... با خودت زمزمه می کردی: دلم می خواد به اصفهان برگردم، بازم به اون نصف جهان برگردم... ناخودآگاه با سوت شروع به همنوازی باهات کردم... برم اونجا بشینم، در کنار زاینده رود، بخونم ازته دل ترانه و شعر و سرود، ترانه و شعر و سرود... آواز اصفهان همیشه شعفی در من ایجاد میکنه که جداً وصف ناپذیره! لبام باهات می نواخت ولی خودم بیشتر و بیشتر در اندیشه های ژرف فرو می رفتم! رفته رفته نوا کمرنگ شد ولی من هنوز توی "اصفهان" بودم... ناگهان به خود اومدم: نه دیگه این واسه ما دل نمیشه، نه دیگه این واسه ما دل نمیشه، هر چی من بهش نصیحت می کنم، که بابا آدم عاقل دیگه عاشق نمی شه، میگه یا اسم آدم دل نمی شه، یا اگر شد دیگه عاقل نمی شه... آره، داشتم این ترانه رو می زدم که دوباره نوای دلپذیرت گوشهام رو قلقلک داد: به تو میگم که نشو دیوونه ای دل، به تو میگم که نگیر بهونه ای دل، من دیگه بچه نمیشم آه، دیگه بازیچه نمیشم... و دل می دونست که در نوای اصفهان تو مسخ شده و چاره ای جز سر تسلیم فرو آوردن نداره...ا

My heart will go on

Celine Dion - My Heart Will Go On


Every night in my dreams
,I see you, I feel you
That is how I know you go on

Far across the distance
And spaces between us
You have come to show you go on

Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on

Love can touch us one time
And last for a lifetime
And never let go till were gone

Love was when I loved you
One true time I hold to
In my life will always go on

Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on

,You're here, theres nothing I fear
And I know that my heart will go on
Well stay forever this way
You are safe in my heart
And my heart will go on and on

۱۳۸۵ اسفند ۲, چهارشنبه

چه باید کرد؟

اونایی که دوست ندارند راجع به احساسات چیزی بشنوند، بهتره گوشاشون رو بگیرند، یا شاید بهتر بگم چشماشون رو ببندند و این نوشته رو نخونند:)... از موقعی که چشمامو باز کردم و خودمو شناختم، همیشه احساسات جزء لاینفک من توی زندگی بوده! اینم از بدشانسیه دیگه... به بعضی ها این نوعش به ارث میرسه! کلنجار رفتن با این احساسات ابدی و ازلی بیشتر وقتها به غیر از دردسر چیزی برای من به دنبال نداشته! می دونید، ما عناصر ذکور غالباً به جرم نشون ندادن احساساتمون، در دادگاه انث مورد محاکمه قرار می گیریم! حالا اگر یکی در این میون، مثل ارادتمند، پیدا بشه و پا رو از "خط استثناء" فراتر بگذاره، کن فیکون میشه، محشره کبری میشه!!! سؤال اساسی در اینجاست که چه باید کرد؟ باید دنباله رو راه همجنسان بود و از نشون دادن احساسات "تا آخرین قطره ی خون" امتناع کرد و به این شکل امکان هر گونه ضربه ی احتمالی رو از پیش خنثی کرد؟ یا اینکه باید خود بود، باید صادقانه احساسات از دل برخاسته رو به بیرون هدایت کرد و به این طریق "صابون" تمومه پی آمدهاش رو اعم از یأس، سوء استفاده، خوردن ضربه و مخلفات، به تن مالید؟!...ا

۱۳۸۵ بهمن ۲۶, پنجشنبه

از بدبختیهات بنویس

از دوستی پرسیدم که دیگه در دنیای مجازی سری به ما نمیزنی، گفت: "از موقعی که دیگه نه ادامه ی خاطراتت رو می نویسی و نه از بدبختیهات قلم می زنی، دیگه خوندن وبلاگت لطفی نداره! مردم دوست دارند در مورد فلاکتت بخونند و هیچکس خوشش نمیاد که همش بنویسی خیلی حالم خوبه و احساس خوشبختی می کنم و از این حرفها..." واقعیت امر اینجاست که من همونطور که بارها در اینجا نوشته ام، برای دل خودم دست به کاغذ و قلم می برم و ذاتاً نوشتن رو دوست دارم، ولی در اصل این دوست ما اصلاً بی ربط نمی گفت! متأسفانه شاید خیلی از آدما از نوشته هایی که بوی غم و اندوه میدن، خوششون میاد! شاید هم دلشون میخواد احساس کنند که توی این دنیا تنها نیستند و کسان دیگری هم توی این کره ی خاکی وجود دارند که شبانه روز با بازیهای این چرخ گردون دست و پنجه نرم می کنند...خلاصه، نتیجه ی اخلاقی اینه که اگر به این قصد می نویسی که نوشته هات رو بخونند، از بدبختیهات بنویس!!!

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

تا کي غم آن خورم که دارم يا نـه

تا کي غم آن خورم که دارم يا نـه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نـه
پرکـن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم کـه فرو برم برآرم يا نـه


آخه، تا کی باید همش به دنبال پاسخ سؤالات بی جواب بود؟ تا کی باید مرتب تکرار کرد که چرا همه چیز برای من اتفاق می افته؟! تا کی باید از درون ذره ذره خودخوری کرد؟!...برای کی و برای چی...؟!! واقعاً نمی دونیم که زندگی چقدر بی ارزشه؟ اینکه حتی در همین لحظه مطمئن نیستیم که به قول خیام آیا دمی رو که فروبردیم دوباره بیرون میدیم یا نه!... زندگی خودش به اندازه ی کافی سخت و پیچیده است، از این سخت ترش نکنیم...ا

اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنيمت شمريم
فردا کـه ازين دير فـنا درگذريم
با هفت هزار سالگان سر بسريم
خیام

۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

دنیا

بهزاد - دنیا

آی دنیا دنیا دنیا
آی دنیا آی دنیا
چه کردی با عمر ما
آی دنیا آی دنیا
به من خیال راحت یک نفسم ندادی
هرچی ازم گرفتی دیگه پسم ندادی

واسه دل ناگرونیم واسه گل جوونیم
یه باغ گل میخواستم جز قفسم ندادی

من به بد کرده چرا رو بزنم
پیش دنیا چرا زانو بزنم
پیش دنیا چرا زانو بزنم
من که خورشید و توی قلبم داره
واسه چی یه گوشه سوسو بزنم
واسه چی یه گوشه سوسو بزنم

من دیگه دل رو هرگز
به دست غم نمیدم
من دیگه بیشترازاین
تن به ستم نمیدم
تن به ستم نمیدم

هرچی که مونده از عمر
دیگه هدر نمیدم
هر چی دلم بسوزه
گریه رو سر نمیدم
گریه رو سر نمیدم
نمیگم ناامیدم
نمیگم چی کشیدم
تو برد و باخت هستی
تن به ضرر نمیدم

آی دنیا دنیا دنیا
آی دنیا آی دنیا
چه کردی با عمر ما
آی دنیا آی دنیا
به من خیال راحت یک نفسم ندادی
هرچی ازم گرفتی دیگه پسم ندادی

واسه دل ناگرونیم واسه گل جوونیم
یه باغ گل میخواستم جز قفسم ندادی
به من خیال راحت یک نفسم ندادی
هرچی ازم گرفتی دیگه پسم ندادی

جمعه

سرانجام جمعه ی این هفته هم فرا رسید! اول هفته وقتی سر کار میای، تمام امیدت به اینه که جمعه بیاد و وقتی که اومد آرزو میکنی که کاش نمی رفت تا بعدش دوباره دوشنبه پیداش نشه! جالبه که چقدر احساس آدمها نسبت به روزها به فراخور مکان و زمان میتونه تغییر بکنه! اون قدیما که که در وطن سکنی داشتیم، جمعه ها چقدر غم انگیز بودند، علی الخصوص بعد ازظهرها، وقتی آدم به یاد شنبه و رفتن به مدرسه می افتاد :(... "ای شنبه ی ناراضی پا در فلک اندازی!"... به هر حال به یاد گذشته ها ترانه ی جمعه رو پیشکش به همه ی هموطنان می کنم...ا

فرهاد - جمعه


توی قاب خیس این پنجره‌ها
عکسی از جمعه‌ی غمگین می‌بینم
چه سياهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


نفسم در نمی‌آد، جمعه‌ها سر نمی‌آد
کاش می‌بستم چشامو، اين ازم بر نمی‌آد

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


عمر جمعه به هزار سال می‌رسه
جمعه‌ها غم دیگه بیداد می‌کنه
آدم از دست خودش خسته می‌شه
با لبای بسته فرياد می‌كنه

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


جمعه وقت رفتنه، موسم دل‌کندنه
خنجر از پشت می‌زنه، اون كه همراه منه

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه

۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه

چشمه ی خورشید

علی رضا عصار - چشمه ی خورشید

من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ

احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای

چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم
میجوشد از یقین

احساس میکنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
می روید از زمین

آه ای یقین گمشده
ای ماهی گریز
در برکه های آیینه لغزیده تو به تو

من آبگیر صافی ام
اینک به سحر عشق
از برکه های آیینه راهی به من بجوی

من فکر میکنم
هرگز نبوده دست من اینسان بزرگ و شاد

احساس میکنم
در چشم من به آبشر اشک سرخ گون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس

احساس میکنم
در هر رگم به هر تپش قلب من کنون
بیدار باش غافله ای میزند جرس

آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آیینه
گیسوی خیس او خزه بو چون خزه به هم
من بانگ برکشیدم از آستان یاس

آه ای یقین یافته بازت نمی نهم

احمد شاملو

۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

تلخ و شیرین

تا صبح چشم رو هم نذاشتم و توی تاریکی شب به سقف خیره شدم. شبش بچه ها زنگ زده بودند و با هم بیرون رفته بودیم. من برای اولین بار توی تمام این سالها سفره ی دلم رو پیش اونا باز کرده بودم... و حالا که سکوت شب همه جا رو فرا گرفته بود، به گفته های خودم فکر میکردم... دم دمای صبح که شد فقط یک جمله توی ذهنم می چرخید: هیچ معلوم هست اینجا و با زندگیت داری چیکار می کنی؟! حالا دیگه ساعت حدودای شش شده بود. از جام بلند شدم و به اتاق کارم رفتم. بی درنگ تلفن رو برداشتم و به دوست دیرینه ام زنگ زدم، دوستی که توی تمامیه این سالها هیچوقت منو تنها نگذاشته بود... فقط بهش گفتم: بیا دنبالم، دیگه طاقت ندارم!
امروز درست دو سال از اون روز میگذره! برام اصلاً باورکردنی نیست که چطور تونستم خودم رو از اون زندان گرداب گونه نجات بدم! الان اون دوران اینقدر دور به نظرم میاند که انگار سالیان سال ازشون گذشته...حس میکنم که هر چه بیشتر میگذره این خاطره ی تلخ رو به شیرینی میره، شیرینی رهایی از خفت و خواری.

۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

دو و دو، چهار و چهار... شش و شش؟

یک موقعی فقط دو و دو بود، حالا چهار و چهار شد و خدا میدونه آیا شش و شش رو هم خواهم دید؟! اون موقعها که دو و دو بود کجا بودم و در چه افکار و خیالاتی!...و حالا که چهار و چهار شده، به چه حال و به چه کار...خدا شش و ششش رو به خیر کنه!...ا

۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه

اُرکوت

نمی دونم این چه جریانیه که جدیداً یک عده ای با مشخصاتی کاملاً ساختگی وارد ارکوت میشند! اینها میاند، در اونجا دعوت به دوستی می کنند و احتمالاً قصدشون فقط فضولی کردن و بدست آوردن اطلاعات جدید و به روز هست! چند سال پیش وقتی که ارکوت تازه افتتاح شده بود، یکی از بچه ها بعد از کلی تعریف از سایت ارکوت منو به اونجا دعوت کرد. کلاً همیشه با دیده ی شک و تردید به این سایت نگاه کرده ام، منتها تنها تسلیی که میشد در این رابطه به خود داد، این بود که همه ی کسانی که در اونجا هستند از طریق دعوت کسی مجاز به ورود شده اند... حداقل این چیزی بود که من تا چند وقت پیش فکر می کردم، ولی شنیدم که مثل خیلی چیزهای دیگه تو این دنیا، راه دور زدن برای این داستان هم وجود داشته و حتی میشده اجازه ی کاربری در سایت ارکوت رو در اینترنت خرید!!! حالا اینکه چه کسانی و به چه دلیل این چنین نیازی مبرم رو برای ورود به این سایت پیدا می کنند که حاضر میشند سر کیسه رو شل کنند، خدا داند :)...ا

۱۳۸۵ بهمن ۴, چهارشنبه

بها

یادش به خیر، اون قدیما که سرم هنوز توی درس و کتاب بود، یک استادی داشتیم که جزو کسایی بود که سیستم یونیکس رو برای اولین بار به شمال اروپا وارد کرده بود! یکی از حرفهاش همیشه آویزه ی ذهنمه. می گفت: "آدما بیشتر وقتا برای توسعه ی یک سیستم که در واقع بدون مشکل کار می کنه، بدون در نظر گرفتن عواقبش انگولکش می کنند! توصیه ی من به شما اینه: دست به سیستمی که کار می کنه نزنید، مگر اینکه خودتون رو برای بهایی که ممکنه مجبور بشید بپردازید، آماده کرده باشید!" من فکر می کنم این سؤالیه که همه ی ما روزمره باهاش سر و کار داریم، یعنی اینکه آیا به چیزایی که توی زندگی داریم و ازشون راضی هستیم باید بسنده کنیم، یا اینکه مرتب در فکر تغییر در جهت "بهتر" کردنشون باید باشیم! آیا ما همیشه خودمون رو برای اون "بهایی" که شاید وادار به پرداختش بشیم، آماده میکنیم؟!

۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

دنیا دو روزه

زمستون بالاخره با تأخیر چند ماهه به این دیار قطبی سر رسید و سر صبح با یخ بستن قفل ماشین و متعاقباً باز نشدن درش، من رو غافلگیر کرد...البته جریمه شدن بعدش زیاد هم ناگهانی نبود، چون توی این چند ماه اخیر انگار من یک بدهی دائمی به این شهر داشته ام:)...خلاصه که دیشب دیگه جرأت نکردم بیرون پارک کنم... چقدر احساس خوبیه وقتی دست رو بدون وقفه به طرف بند آویزون دراز می کنی و در به روت باز میشه... عزیزم، این آهنگ رو نتونستی تا آخرش گوش کنی...ا


عارف - دنیا دو روزه

وقتی میگن به آدم
دنیا فقط دو روزه
آدم دلش میسوزه
ای خدا ای خدا ای خدا ای
آدم که به گذشته
یه لحظه چشم میدوزه
بیشتر دلش میسوزه
ای خدا ای خدا ای خدا ای

دنیا وقار نداره
چشمش حیا نداره
هیچکس وفا نداره
ای خدا ای خدا ای خدا ای
دلی میخواد از آهن
هر کی میخواد مثل من
اینقدر دووم بیاره
ای خدا ای خدا ای خدا ای

تا کی آدم جوونه
کبکش خروس میخونه
دنیا باش مهربونه
ای خدا ای خدا ای خدا ای
اما به وقت پیری
بی یار و بی نشونه
آدم تنها میمونه
ای خدا ای خدا ای خدا ای

۱۳۸۵ دی ۲۸, پنجشنبه

کجایی همقطار؟

کجایی همقطار؟ به قول قدیمیا: رفتی حاجی حاجی مکه...:) غریب آشنا انگار، آشنایی غریب شد... بابا، ما بیصبرانه خودمون رو برای نوشته های بعدیت آماده کرده بودیم... رفتی و رفتن تو آتش نهاد در دل...:)ا