باید بنویسم. باید بنویسم شاید که مرهمی برای قلب زخم خورده ام باشه. باید داستانی رو بنویسم که شاید در این لحظه میلیونها نفر در این کرۀ خاکی بدونن که تنها نیستن.. درد، درد مشترکه...
تمام روز کلافه بود و سر از پا نمیشناخت. با اینکه از مدتها پیش، شاید از سالها پیش و چه بسا از همون ابتدا میدونست که یک روزی این اتفاق خواهد افتاد. میدونست که در این وضعیت یک بوم و دو هوا بودن نمیتونه مدت زیادی به سر ببره. و حالا اون روز سرانجام سر رسیده بود.
آروم و قرار نداشت. دست و دلش به کار نمیرفت، ولی با این وصف سعی کرده بود که توی اون چند هفتۀ اخیر از انجام کارهاش کوتاهی نکنه. رئیسش چندین بار سعی کرده بود که باهاش صحبت کنه و از حال و روزش خبردار بشه، ولی اون تنونسته بود که خودش رو راضی کنه و سفرۀ دلش رو جلوی کسی که چند هفته ای بیشتر نبود که میشناخت، باز بکنه.
همه چیز ساعت 6 عصر مشخص میشد، یا رومی روم بود یا زنگی زنگ. راه سومی وجود نداشت یا حداقل اون نمیتونست راه دیگه ای ببینه. به زور، ساندویچ نان و پنیر روزانه اش رو بلعید و بعدش هم راهی هوای آزاد شد تا شاید دودی که به ریه هاش دمیده میشه کمکی به احوال پریشونش بکنه، ولی حتی نیکوتین هم ذره ای آرامش بهش نمیداد. ساعت هنوز زیاد از ظهر نگذشته بود.
با خودش مدام در حال جنگ بود و نمیدونست که چطور باید اون چند ساعت رو بگذرونه. دلش نمیخواست تا اون ساعت مشخص به چیزی فکر کنه. دلش میخواست که میتونست اون چند ساعت باقیمونده، تمام افکارش رو متوفق کنه و در تمام این جنگ و جدال درون تونست تا دو ساعتی، بعد از ظهر طاقت بیاره.
با خودش فکر کرد: "بهتره بزنم بیرون و به خونه برم، شاید اونجا بتونم سر خودم رو با چیزی گرم کنم تا دیگه به هیچ چیز فکر نکنم." کمی با خودش بالا و پایین کرد و نهایتاً به نتیجه ای بهتر نرسید... و تا اومد به خودش بیاد دید که در راه خونه است و زمان زیادی نکشید که جلوی در خونه ایستاده بود و داشت در رو باز میکرد.
حالا باید چه میکرد؟ چطور باید وقت رو میگذروند؟ این وقت لعنتی! چرا نمیگذشت؟ میگن زمان بهترین دوست آدمه و مرهم همۀ دردهاست! پس کو؟ کجا بود این بهترین دوستش؟ و توی تمامی این افکار بود که تنها راه چاره رو جعبۀ جادو دید. از چند روز قبل سریالی رو دنبال کرده بود و بهترین راه رو این دید که به تماشای ادامۀ اون بنشینه. چه احساس خوبی بود! دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکرد... و ساعت درون آشپرخانه بود که تیک تیکی میکرد و از گذشت ثانیه ها و دقیقه ها خبر میداد، با اینکه هفته ها بود که از حرکت بازایستاده بود.
موفق شده بود اون ساعتها رو بکشه و به چیزی فکر نکنه، ولی حالا دیگه به 6 عصر زمان زیادی باقی نمونده بود. ای کاش راهی وجود داشت که میتونست تا قبل از رفتن، احساساتش رو هم به قتل برسونه، در یک آن! اونوقت همه چیز آسونتر میشد. اونوقت دیگه اصلاً نیازی به نگرانی نداشت. اونوقت میدونست که با همۀ منطقش که همیشه در کنار احساساتش بود، میتونست به کارزار بره... کارزار خوبی در انتظارش نبود و این رو خوب میدونست. هر طور که میشد، اون در نهایت بازنده بود.
با نیش استارتی ماشین روشن شد و هنوز موتور ماشین حتی فرصت گرم شدن رو پیدا نکرده بود که نوای "بلبل سبزۀ" عرب، عبدالحلیم حافظ به صدا دراومد که با اون حزن میخوند:
...وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،
و ستعرف بعد رحيل العمر و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،
بانّك كنت تطارد خيط دخان که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.
و با خودش اندیشید: "انگار که داره سرنوشت من رو میخونه! تمام عمرم رو گشتم و به دنبال عشقی راستین بودم، عشقی که شاید هیچوقت وجود خارجی نداشته... و به دنبال رشته ای از دود بودم."... راه طولانی نبود ولی ترافیک اون ساعت از روز رو خوب میشناخت و ازش خبر داشت. باز افکار به سراغش اومدن. توی همون دقیقه های آخر هم دست از سرش برنمیداشتن. و توی این افکار بود که تلفنش زنگ زد. حدس میزد که چه کسی باشه. فقط برادرش بود که اون ساعتها و از اون برنامه بهش زنگ میزد. اولش خواست که جواب نده ولی بعد پشیمون شد و جواب داد. و دربرابر کمال تعجب برادرش از اینکه اون موقع روز چرا تو خونه نیست، نتونست واقعیت رو بگه، یعنی چی میتونست بگه؟ میگفت که چند هفته است که شب و روز نداره و الان هم داره میره که یکبار دیگه طعم شکست رو توی زندگی بچشه؟ نه بازم دلش نیومد... و یکهو به خودش اومد و دید که به مقصد رسیده.
و باقی داستان رو از ابتدا میدونست: دادها، فریادها، عصبانیتها، سرزنشها، کینه هایی که هرگز پاک نمیشدن، عشقی که ارزش نداشت، و پنج سال از عمری که در یک چشم به هم زدن به باد فنا داده شد... به همین سادگی!
ساعت هشت و نیم شب بود، وقتی که خود رو با چشمانی که مثل ابر بهاری اشک میریختن، در حال ترک مکان دید. همه چیز به آخر راه رسیده بود و زندگی یک بار دیگه موفق شده بود که چیزی رو بهش تحمیل کنه که ازش همیشه نفرت داشت: جدایی... و درحالیکه با سرعت هر چه تمامتر دلش میخواست از اون خیابان و اون محل دور بشه، باز صدای حزن انگیز عبدالحلیم گوشش رو نواخت:
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان پسرم، معشوقۀ دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم!
تمام روز کلافه بود و سر از پا نمیشناخت. با اینکه از مدتها پیش، شاید از سالها پیش و چه بسا از همون ابتدا میدونست که یک روزی این اتفاق خواهد افتاد. میدونست که در این وضعیت یک بوم و دو هوا بودن نمیتونه مدت زیادی به سر ببره. و حالا اون روز سرانجام سر رسیده بود.
آروم و قرار نداشت. دست و دلش به کار نمیرفت، ولی با این وصف سعی کرده بود که توی اون چند هفتۀ اخیر از انجام کارهاش کوتاهی نکنه. رئیسش چندین بار سعی کرده بود که باهاش صحبت کنه و از حال و روزش خبردار بشه، ولی اون تنونسته بود که خودش رو راضی کنه و سفرۀ دلش رو جلوی کسی که چند هفته ای بیشتر نبود که میشناخت، باز بکنه.
همه چیز ساعت 6 عصر مشخص میشد، یا رومی روم بود یا زنگی زنگ. راه سومی وجود نداشت یا حداقل اون نمیتونست راه دیگه ای ببینه. به زور، ساندویچ نان و پنیر روزانه اش رو بلعید و بعدش هم راهی هوای آزاد شد تا شاید دودی که به ریه هاش دمیده میشه کمکی به احوال پریشونش بکنه، ولی حتی نیکوتین هم ذره ای آرامش بهش نمیداد. ساعت هنوز زیاد از ظهر نگذشته بود.
با خودش مدام در حال جنگ بود و نمیدونست که چطور باید اون چند ساعت رو بگذرونه. دلش نمیخواست تا اون ساعت مشخص به چیزی فکر کنه. دلش میخواست که میتونست اون چند ساعت باقیمونده، تمام افکارش رو متوفق کنه و در تمام این جنگ و جدال درون تونست تا دو ساعتی، بعد از ظهر طاقت بیاره.
با خودش فکر کرد: "بهتره بزنم بیرون و به خونه برم، شاید اونجا بتونم سر خودم رو با چیزی گرم کنم تا دیگه به هیچ چیز فکر نکنم." کمی با خودش بالا و پایین کرد و نهایتاً به نتیجه ای بهتر نرسید... و تا اومد به خودش بیاد دید که در راه خونه است و زمان زیادی نکشید که جلوی در خونه ایستاده بود و داشت در رو باز میکرد.
حالا باید چه میکرد؟ چطور باید وقت رو میگذروند؟ این وقت لعنتی! چرا نمیگذشت؟ میگن زمان بهترین دوست آدمه و مرهم همۀ دردهاست! پس کو؟ کجا بود این بهترین دوستش؟ و توی تمامی این افکار بود که تنها راه چاره رو جعبۀ جادو دید. از چند روز قبل سریالی رو دنبال کرده بود و بهترین راه رو این دید که به تماشای ادامۀ اون بنشینه. چه احساس خوبی بود! دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکرد... و ساعت درون آشپرخانه بود که تیک تیکی میکرد و از گذشت ثانیه ها و دقیقه ها خبر میداد، با اینکه هفته ها بود که از حرکت بازایستاده بود.
موفق شده بود اون ساعتها رو بکشه و به چیزی فکر نکنه، ولی حالا دیگه به 6 عصر زمان زیادی باقی نمونده بود. ای کاش راهی وجود داشت که میتونست تا قبل از رفتن، احساساتش رو هم به قتل برسونه، در یک آن! اونوقت همه چیز آسونتر میشد. اونوقت دیگه اصلاً نیازی به نگرانی نداشت. اونوقت میدونست که با همۀ منطقش که همیشه در کنار احساساتش بود، میتونست به کارزار بره... کارزار خوبی در انتظارش نبود و این رو خوب میدونست. هر طور که میشد، اون در نهایت بازنده بود.
با نیش استارتی ماشین روشن شد و هنوز موتور ماشین حتی فرصت گرم شدن رو پیدا نکرده بود که نوای "بلبل سبزۀ" عرب، عبدالحلیم حافظ به صدا دراومد که با اون حزن میخوند:
...وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،
و ستعرف بعد رحيل العمر و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،
بانّك كنت تطارد خيط دخان که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.
و با خودش اندیشید: "انگار که داره سرنوشت من رو میخونه! تمام عمرم رو گشتم و به دنبال عشقی راستین بودم، عشقی که شاید هیچوقت وجود خارجی نداشته... و به دنبال رشته ای از دود بودم."... راه طولانی نبود ولی ترافیک اون ساعت از روز رو خوب میشناخت و ازش خبر داشت. باز افکار به سراغش اومدن. توی همون دقیقه های آخر هم دست از سرش برنمیداشتن. و توی این افکار بود که تلفنش زنگ زد. حدس میزد که چه کسی باشه. فقط برادرش بود که اون ساعتها و از اون برنامه بهش زنگ میزد. اولش خواست که جواب نده ولی بعد پشیمون شد و جواب داد. و دربرابر کمال تعجب برادرش از اینکه اون موقع روز چرا تو خونه نیست، نتونست واقعیت رو بگه، یعنی چی میتونست بگه؟ میگفت که چند هفته است که شب و روز نداره و الان هم داره میره که یکبار دیگه طعم شکست رو توی زندگی بچشه؟ نه بازم دلش نیومد... و یکهو به خودش اومد و دید که به مقصد رسیده.
و باقی داستان رو از ابتدا میدونست: دادها، فریادها، عصبانیتها، سرزنشها، کینه هایی که هرگز پاک نمیشدن، عشقی که ارزش نداشت، و پنج سال از عمری که در یک چشم به هم زدن به باد فنا داده شد... به همین سادگی!
ساعت هشت و نیم شب بود، وقتی که خود رو با چشمانی که مثل ابر بهاری اشک میریختن، در حال ترک مکان دید. همه چیز به آخر راه رسیده بود و زندگی یک بار دیگه موفق شده بود که چیزی رو بهش تحمیل کنه که ازش همیشه نفرت داشت: جدایی... و درحالیکه با سرعت هر چه تمامتر دلش میخواست از اون خیابان و اون محل دور بشه، باز صدای حزن انگیز عبدالحلیم گوشش رو نواخت:
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان پسرم، معشوقۀ دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم!
۴ نظر:
سلام، من مدتی است که وبلاگ شما را میخونم. خوب آخه شما مگر خود آزاری دارید که افرادی رو در زندگی انتخاب میکنید که در نهایت باعث رنجش شما میشوند ؟ من با شناختی که از شما ( با توجه به نوشتهاتون) پیدا کردم فرد بسیار آگاه، باهوش، خوش صحبت و سالمی هستید. شما ارزشتون خیلی بالاتر از این افرادی هست که بهشون برخوردید. من فکر میکنم (البته اگر جسارت نباشه) که اعتماد به نفس شما کمی پایین هست. امیدوارم که در تصمیمات آینده موفق باشید و با فردی برخورد کنید که هم سطح خودتون باشه و نخواد فقط استفاده ببره. امیدوارم که با گذشت زمان ناراحتیتون از این اتفاق کمتر بشود. با احترام. امیر
جناب امیر گرامی!
قبل از هر چیز خوشحالم که شما خوانندۀ نوشته های من هستین و جداً ممنونم از شما که وقت گذاشتین و این کامنت رو برای من گذاشتین.
البته که از نوشته های اشخاص میشه به طریقی به درونشون پی برد، ولی در عین حال شناخت افراد، حتی اونهایی رو که از نزدیک باهاشون برخورد دارین، اونقدرها آسون نیست. شما سالها با یک نفر زندگی میکنین و در نهایت متوجه میشین که اونجور که باید نمیشناختینش. هیچکس توی این دنیا به دنبال ناراحتی نیست مگر اینکه از عقل و روان سالم برخوردار نباشه. همۀ ما آدمها توی این کرۀ دوار به دنبال خوشبختی هستیم. هیچکدوم از ما دلمون نمیخواد که وارد رابطه ای بشیم که در نهایت بهمون ضربه وارد بشه. دوست گرامی، زندگی ما آدمها ترکیبیه از تصادفاتی که به وقوع میپیوندن. آیا ما درشون دخلی داریم؟ به یقین! ولی شاید نه همیشه اونطور که میخوایم. شما بر اساس یک سری اطلاعاتی که در ابتدا دستگیرت میشه تصمیم میگیری و انتخاب میکنی. شاید اگر ده سال بعد برگردی، دوباره هرگز همون انتخاب رو نکنی چون طیف اطلاعاتت وسیعتر شده... خلاصۀ مطلب اینه که همه چیز شانسی و اتفاقیه و به یقین بدونین که میدونم دارم راجع به چی صحبت میکنم. حالا شما بالاترین اعتماد به نفس دنیا رو داشته باش، یا ضعیفترین باش، در نهایت این زندگیه که برای شما تصمیم میگیره... هیچ گارانتیی توی هیچ زندگیی وجود نداره، هیچ زندگیی!
به امید دیدن کامنتهای بیشتر از طرف شما،
خوش و خرم باشین
عموناصر
جناب عمو ناصر،
اول ممنون از اینکه زحمت کشیدید و جواب نوشتید. فرمایش شما کاملاً درسته که از دل نوشتههای اشخاص امکان پذیر نیست که به همه چیز و همهٔ ابعاد قضیه پی برد. قصد من اصلان این نبود. همانطور که گفتم من تازه با وبلاگ شما اشنا شدم و داستان زندگی شما رو همانطور که خودتون تعریف کردید خواندم. قصد من اصلان نقد شما نیست. مسئله اینجاست که هر کسی با توجه به دیدگاهش و اهدافی که داره تصمیم میگیره و یک سری انتخابات انجام میده. ببخشید، جسارت نباشه ولی در قسمتی که به عنوان دگر بار و در مورد رابطهٔ دومتون نوشتید من از اول که شروع به خواندن کردم، واقعا تعجب کردم که شما چجوری در مرحلهٔ اول فکر میکردید که میتونین با ایشون جفت و جور بشوید! شما فقط میخواستید که تنها نباشید. البته شاید چون خودتون دارید مینویسید الان از نظر من به عنوانه یک خواننده بیطرف اینجوری به نظر میاد ولی بازم. شما (با توجه به نوشتهاتون) تحصیلات بالا، اهل فلسفه، عرفان، مهمتر از همه خود ساخته و خیلی صفات خوب دیگه با افرادی بازاری، قبیلهای و ... . درسته که شما تصادفی با ایشون اشنا شدید ولی از همون اول به نظر من یک جورایی نتیجه معلوم بوده, اگر واقع بینانه به اون رابطه نگاه کرده بودید. حالا مثل اینکه رابطهٔ الان هم تموم شده ولی شما نوشته بودید که این رابطهٔ آخر در واقع به طور اتفاقی و وقتی که شما به خاطر به بنبست رسیدن رابطهٔ قبلی بسیار آسیب پذیر بودین به وجود آماده. ببخشید که زیاد نوشتم ولی من منظورم این هست که با توجه به خوندن مطالب شما نظرم این هست که شما تصمیماتتون رو برای شروع رابطه موقعیی که بسیار آسیب پذیر بودید گرفتید و به خاطره اینکه تنها نمونید و حالا هم ..... . خوب آیا اینها از نظر شما قابل پیش بینی نیست و تصادفی بوده ؟
در اتمام باز هم ببخشید، من قصد نقد ندارم ولی چون مطالب شما را خوندم نتونستم بیتفاوت رد شم برم.
درود بر شما عمو ناصر و به امید اینکه در اینجا از روزهای خوب زندگیتون بنویسید.
امیر عزیز!
یک بار دیگه ممنون از اینکه نوشته های من رو اینقدر با دقت خوندی و اهمیت دادی. من همیشه گفتم و میگم که زندگی من مثل کتاب بازه. هدفم از نوشتن در وهلۀ اول برای خودمه ولی در عین حال دلم میخواد افکار و احساساتم رو با دنیا در میون بذارم. حتی اگه این افکار به یک نفر هم کمک کنه برای من کافیه.
من هرگز، و تأکید میکنم هرگز، از در تنهایی وارد هیچ رابطه ای نشدم و نخواهم شد. من توی زندگی به دنبال عشق راستین گشتم و اعتقادم اینه که آدمایی که عاشق نمیشن جزء بزرگی از زندگی رو از دست دادن. آدمی بودم و هستم که به سادگی توی زندگیم حوله رو توی رینگ ننداختم. "جستن، یافتن و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن..." ولی اذعان میکنم که در این راه هنوز موفقیتی پیدا نکردم. این بار واقعاً فکر میکردم که به اون کسی که همیشه به دنبالش بودم، رسیدم... ولی بازم بهم ثابت شد که زندگی و آدمها پیچیده تر از اونی هستن که من تصور میکردم، حتی آدمهایی که به ظاهر خیلی ساده هسنن، ممکنه درونی وحشنتاک پیچیده داشته باشن. معادلات هزار مجهولیی که تعداد ضرایب موجود برای حلشون کفایت نمیکنن...
درود مقابل بر شما، عزیز! و به یقین نا نیرویی در دستها دارم خواهم نوشت، هر چند که نوشته هام همیشه برام تولید دردسر میکنن.
عموناصر
ارسال یک نظر