وقتی بهم گفت: خود ما و ملت ما بزرگترین نژادپرستان و ضد بیگانگان در جهان هستیم، احساس کردم که بهم خیلی برخورد... دوست بودیم و هم دانشکده ای و میدونستم که خودش با یک جنس مخالف بومی زندگی میکنه، و پیش خودم گفتم حتماً این حرف خودش نیست!
بعدها ولی به این حرفش خیلی فکر کردم و سعی کردم بدون غرض بهش نگاه کنم... و به سادگی نمیتونستم از این برخورد گذر کنم چون حقیقتی تلخ در پسش نهفته بود...
امروز با خوندن خبری در رسانه ها دلم خیلی گرفت. و ناخودآگاه دوباره به یاد حرف اون دوست افتادم که سالیان سال پیش بهم زده بود. در خطه ای که خودم رو همیشه متعلق به اونجا میدونم هر گونه حضور افغانها رو ممنوع کردن و به عنوان تنها استان در کشور. دلم خیلی به درد اومد و احساس شرمساری کردم، شرمساریی مضاعف! خیلی سعی کردم که به خودم دلداری بدم که اینا مردم عادی نیستن که چنین تصمیم گیریهایی میکنن و این نتیجۀ کوته فکری و ستیزه جویی سردمدارانه... ولی باز حقایقی در پس این تصمیم گیریها نهفته هستن که غیر قابل انکارن!
به یاد اون دوران افتادم که به وطن هجرت کرده بودم. به یاد اولین شغلی که بهم داده شد افتادم، در اون کارخونۀ واقع در خارج شهر که هر روز باید کیلومترها با سواری و مینی بوس میرفتم تا به محل کار برسم. و به یاد اون سرایدار افغانی افتادم که با زن و چند تا بچه توی یک اتاق کوچیک اسکان داشتن. و به یاد رفتار همکارای هموطنم افتادم که چگونه با نگاهی پست بهش نگاه میکردن و سر به سرش میذاشتن. و به یاد صبحهای زودی افتادم که زودتر از همه سر کار حاضر بودم و چایی رو دم میذاشتم و میومد و با نگاهی مهربون و لهجۀ شیرینش بهم میگفت: این کار منه، شما چرا؟ و من میگفتم که چه فرقی داره، هر کی زودتر رسید چایی رو بار میذاره... و میگفت چرا شما با بقیۀ اینجاییها فرق میکنین؟ و جواب من در دل خودم بود: من درد تو رو از ته دل درک میکنم، برادر!
و دلم بیشتر گرفت وقتی این نوشته رو در همین راستا پیدا کردم و خوندم! دختری افغانی الاصل که در اون دیار به دنیا اومده و بزرگ شده و از درد دلش مینویسه، از ناملایماتی که هموطنای من بهش روا داشتن، از بی عدالتیهایی که در حقش شده و... نمیتونم بگم که با مایی که اینور زندگی میکنیم چنین برخوردهایی شده توی این سالها، ولی در عین حال فغان دل این ملت احساساتی رو در من بیدار میکنه که توی این سالها با من اصلاً غریبه نبودن!
بعدها ولی به این حرفش خیلی فکر کردم و سعی کردم بدون غرض بهش نگاه کنم... و به سادگی نمیتونستم از این برخورد گذر کنم چون حقیقتی تلخ در پسش نهفته بود...
امروز با خوندن خبری در رسانه ها دلم خیلی گرفت. و ناخودآگاه دوباره به یاد حرف اون دوست افتادم که سالیان سال پیش بهم زده بود. در خطه ای که خودم رو همیشه متعلق به اونجا میدونم هر گونه حضور افغانها رو ممنوع کردن و به عنوان تنها استان در کشور. دلم خیلی به درد اومد و احساس شرمساری کردم، شرمساریی مضاعف! خیلی سعی کردم که به خودم دلداری بدم که اینا مردم عادی نیستن که چنین تصمیم گیریهایی میکنن و این نتیجۀ کوته فکری و ستیزه جویی سردمدارانه... ولی باز حقایقی در پس این تصمیم گیریها نهفته هستن که غیر قابل انکارن!
به یاد اون دوران افتادم که به وطن هجرت کرده بودم. به یاد اولین شغلی که بهم داده شد افتادم، در اون کارخونۀ واقع در خارج شهر که هر روز باید کیلومترها با سواری و مینی بوس میرفتم تا به محل کار برسم. و به یاد اون سرایدار افغانی افتادم که با زن و چند تا بچه توی یک اتاق کوچیک اسکان داشتن. و به یاد رفتار همکارای هموطنم افتادم که چگونه با نگاهی پست بهش نگاه میکردن و سر به سرش میذاشتن. و به یاد صبحهای زودی افتادم که زودتر از همه سر کار حاضر بودم و چایی رو دم میذاشتم و میومد و با نگاهی مهربون و لهجۀ شیرینش بهم میگفت: این کار منه، شما چرا؟ و من میگفتم که چه فرقی داره، هر کی زودتر رسید چایی رو بار میذاره... و میگفت چرا شما با بقیۀ اینجاییها فرق میکنین؟ و جواب من در دل خودم بود: من درد تو رو از ته دل درک میکنم، برادر!
و دلم بیشتر گرفت وقتی این نوشته رو در همین راستا پیدا کردم و خوندم! دختری افغانی الاصل که در اون دیار به دنیا اومده و بزرگ شده و از درد دلش مینویسه، از ناملایماتی که هموطنای من بهش روا داشتن، از بی عدالتیهایی که در حقش شده و... نمیتونم بگم که با مایی که اینور زندگی میکنیم چنین برخوردهایی شده توی این سالها، ولی در عین حال فغان دل این ملت احساساتی رو در من بیدار میکنه که توی این سالها با من اصلاً غریبه نبودن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر