۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

شجاعت مدنی

سالها پیش وقتی مدت زیادی نبود که وارد این قاره شده بودم اتفاقی برام افتاد که نگاهم رو به مردمش برای همیشه تحت الشعاع خودش قرار داد. فامیل نزدیکی از وطن به دیدار ما اومده بود و ما مشغول نشون دادن شهر و زیباییهاش بهش بودیم. با چند تا دیگه از دوستها و این فامیل سوار مترو شدیم. جمعیت زیادی تو واگنها بودن به طوری که جای سوزن انداختن پیدا نمیشد. با دوست قدیمیم که اون موقعها شاید خیلی قدیمی نبود، مشغول صحبت بودیم که شنیدم از پشت سرم کسی داره انگار باهام صحبت میکنه. سرم رو برگردوندم دیدم یک غول بی شاخ و دمیه و از سر و وضعش به نظر میومد که تا خرخره خورده باشه. شنیدم که گفت: جا نیست مگه اینجا؟ با تعجبی بهش نگاه کردم بدون اینکه بدونم منظورش چیه گفتم: چرا جا که زیاده. سعی کردم تا اونجاییکه ممکنه ازش فاصله بگیرم! راستش فکر کردم که ممکنه در اثر تکونهای ناشی از حرکت مترو و ازدحام زیاد، تنه ام بهش خورده باشه... و روم رو دوباره به طرف دوستم کردم و سعی کردم به مکالمه امون ادامه بدم که... ناگهان چشمام سیاهی رفت و دور و برم رو تیره و تار دیدم! غول بیابونی از زاویۀ کناری مشتی رو چنان توی صورت من زده بود که کم مونده بود همونجا از هوش برم! ابداً نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده و فقط دیدم که دوست دیگه ام و فامیلمون که چند قدمی اونطرفتر ایستاده بودن سراسیمه خودشون رو بهم رسوندن...
داستان زیاد عجیبی نیست توی این کشورا و به یقین از این اتفاقها برای خیلی ها افتاده! ولی نکتۀ جالبش این بود که توی اون همه جمعیت توی اون واگن مترو حتی یک نفر، و تأکید میکنم برای رضای خدا حتی یک نفر، اعتراضی نکرد. هیچکس جیکی ازش بلند نشد که آخه، مردک لندهور، بی هوا و بدون داشتن دلیل برای چی میزنی؟! بعد از اون جریان سالها این اتفاق توی ذهنم بود و سعی میکردم براش دلیلی پیدا کنم، یعنی نه اینکه چرا اون آدم لمپن چنین رفتاری کرد، بلکه اینکه چرا خلق هیچ عکس العملی نشون نداد! یعنی پیش خودم فکر میکردم که اگر این اتفاق توی کشورهای شرقی افتاده بود، به یقین داد یک بندۀ خدایی در میومد!
 دیروز داشتم برنامه ای رو توی تلویزیون تماشا میکردم که تصادفاً در حال عوض کردن کانالها پیداش کردم :) صحبت بر سر "شجاعت مدنی" توی این کشور بود. اینکه چرا مردم در برابر بی عدالتیها هیچ عکس العملی نشون نمیدن و در واقع داشت به دید انتقاد آمیز بهش نگاه میکرد. نمیدونم چی میشه گفت به جز اینکه اینه دیگه و باید پذیرفت، باید قبول کرد که در میون این ملت شجاعت مدنی مفهومی نداره... استثنا به طور حتم هست همینطور که توی این برنامه هم چند نفری رو پیدا کردن ولی متأسفانه مثل یکی دیگه از واقعیتهای تلخ دیگۀ زندگی، هرگز استثنا نافی قواعد نبوده و نیست...
ترانۀ زیر رو شاید چندین بار در اینجا آوردم ولی به واسطۀ مفهوم زیباش به ویژه در این رابطه دوباره میذارمش... به شعر بسیار با معناش دقت کنین که نمادی برای این جامعه است..:(


Uno Svenningsson - Under Ytan

Under ytan
در اعماق
Finns stora och små
بزرگانی و کوچکانی هستند
Under ytan
در اعماق
Finns det skratt och gråt
لبخندها و اشکهاست
Det finns mycket där som händer
در آنجا رویدادها فراوان است
Som vi inte kan förstå
که ما را یارای درک آنان نیست
Men vi hittar alltid svaren
لیک پاسخها را همیشه مییابیم
Där i botten av oss själva
در بطن وجود خود
Under ytan
در اعماق

Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet
میدانم، میدانم، میدانم

Det skrattas och det skålas
میخندند و به سلامتی مینوشندMen slutar snart i kaos
لیکن بزودی به آشفتگیها خواهد انجامید
Någon sparkar och slår en stackare där
کسی بخت برگشته ای را در آنجا مضروب و لگدمال میکند
Som är helt utan chans
که شانس از وی کاملاً روی برگردانده است
Jag ser att ingen verkar bry sig
کسی دیده نمیشود که اهمیتی دهد
Och inte heller jag
و من نیز به هم چنین
Rädslan är för stor och stark
ترس بزرگتر و قوی تر از آنست
För att göra något alls
که اصولاً کاری انجام دهی

Under ytan
در اعماق
Skäms jag för mig själv
خود از خود شرمسارم
Under ytan
در اعماق
Bränner bilden mig
این تصویر مرا به آتش میکشد

Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet
میدانم، میدانم، میدانم

Jag tänker på det ofta

بارها به آن می اندیشم
Om det varit min egen bror
که اگر برادر من بود
Då hade också jag förvandlats
من نیز دگرگون میگردیدم
Till ett monster utan nåd
در قالب هیولایی بی رحم
När jag ser all den ondska
زمانی که این همه بدیها را می بینم
Som vi människor släppt lös
که ما آدمیان منتشر ساخته ایم
Det meningslösa lidandet
رنج بی معنا
Då har jag svårt att förstå
آنگاه درک آن برایم صعب است
Att alla har vi varit barn
که ما همگی کودکانی بوده ایم
Och hjälplösa nån gång
و زمانی درمانده
Älskat utan gränser
بی حد و مرز دوست داشته ایم
Älskat utan tvång
و آزادانه عشق ورزیده ایم

Under ytan
در اعماق
Är vi alla små
ما همه کوچکیم
Under ytan
در اعماق
Kan en god själ förgås
روحی نیکو ناپدید میگردد

هیچ نظری موجود نیست: