راستی هیچ دقت کردین که چرا بعضی از دوستیها سالها و شاید دهه ها ادامه پیدا میکنه و چه بسا گاهی اوقات تا آخرین روز زندگی آدم، علی رغم اینکه شاید از روز اول اصلاً پیش خودت فکر نمیکردی که اصولاً رفاقتی به وجود بیاد؟ بعضیهاشون هم درست برعکس، یعنی از ابتدا چنان روشون حساب باز میکنی و چنان از خودت و روحت مایه میذاری که هر کی ندونه و تو رو نشناسه میگه این دوستی هیچ جای دیگۀ دنیا پیدا نمیشه و از نوادره روزگاره، و در انتها اونجایی که اصلاً تصورش رو نمیکنی این "دوستی" خنجر به دست ایستاده تا ضربه ای رو بر گرده ات با چنان ضربتی فرود بیاره که فقط و فقط از دست "دوست" برمیاد... هیچ دقت کرده بودین؟! و هیچ دقت کرده بودین که دوستهای دستۀ اول همیشه و همه جا به فکرت هستن حتی اگر هفته ها و ماهها و شاید هم سالها ازت خبری نداشته باشن و ازشون خبری نداشته باشی، ولی دستۀ دومیها که توی "دوستیشون" مدام ازت خبر دارن و از جیک و پیک زندگیت باخبرن، هرگز به فکر "تو" نیستن؟
دستۀ دومیها در واقع از روز اول هم به فکر "تو" نبودن فقط تو کور بودی و این رو نمیدیدی و پیش خودت فکر میکردی که آسمون پاره شده و این هدایای الهی رو برای تو به روی زمین نازل کرده! دستۀ دومیها از روز اول هم مقاصد دیگه ای در "رفاقتشون" وجود داشت ولی توِ از همه جا بیخبر فکر میکردی که: "چقدر آدم باید از خود گذشته باشه! آخه مگه میشه که یکی اینقدر به فکر دیگری باشه؟! این خود فرشتۀ الهیه که پروردگار بهش گفته به زمین برو و خیرت رو به این بندۀ من برسون!" دستۀ دومیها اما از ابتدا هم میدونستن که این دوستیها از پی رنگیه و در انتها مایۀ ننگیه...
دستۀ دومیها برای دوستی و اخوت به اندازۀ پشیزی اهمیت قائل نیستن و یک روز خدا لگد به دوستی و رفاقت چنان میزنن که انگار اصلاً وجود خارجی نداشته... و در نهایت شبی نیمه شبی از لای میله آهنی در خونه ات چشم میدوزن به سوسوی چراغی که از اون میون پیداست و در این بین دستشون تصادفاً به زنگ در میخوره، و وقتی بیرون میای تا ببینی که اون موقع شب چه کسی داره زاغ سیاه زندگیت رو چوب میزنه، سرشون رو بالا میگیرن و با اون تکبر همیشگیشون به راه خودشون در اون تاریکی شب ادامه میدن و وانمود میکنن که اتفاقی نیفتاده و اونا نبودن که این کار رو کردن و حتی اگر هم کرده باشن از روی "قصد" نبوده!... آخ که چقدر دلم برای دستۀ دومیها میسوزه چون جداً موجودات قابل ترحمی هستن!
دستۀ دومیها در واقع از روز اول هم به فکر "تو" نبودن فقط تو کور بودی و این رو نمیدیدی و پیش خودت فکر میکردی که آسمون پاره شده و این هدایای الهی رو برای تو به روی زمین نازل کرده! دستۀ دومیها از روز اول هم مقاصد دیگه ای در "رفاقتشون" وجود داشت ولی توِ از همه جا بیخبر فکر میکردی که: "چقدر آدم باید از خود گذشته باشه! آخه مگه میشه که یکی اینقدر به فکر دیگری باشه؟! این خود فرشتۀ الهیه که پروردگار بهش گفته به زمین برو و خیرت رو به این بندۀ من برسون!" دستۀ دومیها اما از ابتدا هم میدونستن که این دوستیها از پی رنگیه و در انتها مایۀ ننگیه...
دستۀ دومیها برای دوستی و اخوت به اندازۀ پشیزی اهمیت قائل نیستن و یک روز خدا لگد به دوستی و رفاقت چنان میزنن که انگار اصلاً وجود خارجی نداشته... و در نهایت شبی نیمه شبی از لای میله آهنی در خونه ات چشم میدوزن به سوسوی چراغی که از اون میون پیداست و در این بین دستشون تصادفاً به زنگ در میخوره، و وقتی بیرون میای تا ببینی که اون موقع شب چه کسی داره زاغ سیاه زندگیت رو چوب میزنه، سرشون رو بالا میگیرن و با اون تکبر همیشگیشون به راه خودشون در اون تاریکی شب ادامه میدن و وانمود میکنن که اتفاقی نیفتاده و اونا نبودن که این کار رو کردن و حتی اگر هم کرده باشن از روی "قصد" نبوده!... آخ که چقدر دلم برای دستۀ دومیها میسوزه چون جداً موجودات قابل ترحمی هستن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر