از صبح منتظر باریدن برف بودیم ولی انگار که هواشناسی اینجا ما رو سر کار گذاشته باشه تمام پیش از ظهر که خبری نشد! اما بعد از ظهر یک دفعه چنان بارندگیی شروع شد که بیا و ببین حالا ببار و کی نبار! الان که نشستم و دارم این جملات رو مینویسم هنوز هم داره میباره و زمینارو حسابی سفید کرده...
اینجا دوستای قدیمی من کاملا معلومه که سنا دیگه بالا رفته و نیم ساعت پیش شیپور شامگاهان رو نواختن و چراغا خاموش شد و من حالا با نور بسیار کم و با یک کیبورد عجیب و غریب مشغول تایپ کردن هستم! آخرش این نوشته چی از آب در بیاد دیگه خدا داند!
داشتم فکر میکردم که آخرین باری که از اینجا چیزی رو توی بلاگ نوشتم چه قیامتی به پا شد! انگار که از اون تاریخ یک عمر گذشته. عجب روزای بدی بودن اون روزا! هیچ از یادم نمیره که با قطار اومده بودم و به رفتن قطار برگشتی یک ساعتی بیشتر نمونده بود. یک دفعه حس کردم که باید بنویسم. و به سرعت اون نوشته رو روی همین کامپیوتر نوشتم... بیخبر از اینکه این نوشته تا فردا صبح جنگ جهانی سوم به راه میندازه! راستش یه کم بعدش شاید پشیمون شدم و احساس کردم که ممکنه یک خورده تند رفته باشم ولی مدت زیادی نگذشت که به خودم اومدم و دیدم که کاملا برحق بود و فقط حرف دلم رو زدم!
ای بابا چه کسی از آینده خبر داره؟ کی میدونه که بار دیگه که اینجا هستم و دارم خاطراتم رو مرقوم میکنم در چه حال و هوایی هستم و روزگار باز چه سازی رو به دستش گرفته و منتظره که عمو ناصر مشغول رقصیدن بشه؟! ولی روزگار گرامی ساز رو غلاف کن که چون دوران رقاصی عمو ناصر دیگه سر اومده!
اینجا دوستای قدیمی من کاملا معلومه که سنا دیگه بالا رفته و نیم ساعت پیش شیپور شامگاهان رو نواختن و چراغا خاموش شد و من حالا با نور بسیار کم و با یک کیبورد عجیب و غریب مشغول تایپ کردن هستم! آخرش این نوشته چی از آب در بیاد دیگه خدا داند!
داشتم فکر میکردم که آخرین باری که از اینجا چیزی رو توی بلاگ نوشتم چه قیامتی به پا شد! انگار که از اون تاریخ یک عمر گذشته. عجب روزای بدی بودن اون روزا! هیچ از یادم نمیره که با قطار اومده بودم و به رفتن قطار برگشتی یک ساعتی بیشتر نمونده بود. یک دفعه حس کردم که باید بنویسم. و به سرعت اون نوشته رو روی همین کامپیوتر نوشتم... بیخبر از اینکه این نوشته تا فردا صبح جنگ جهانی سوم به راه میندازه! راستش یه کم بعدش شاید پشیمون شدم و احساس کردم که ممکنه یک خورده تند رفته باشم ولی مدت زیادی نگذشت که به خودم اومدم و دیدم که کاملا برحق بود و فقط حرف دلم رو زدم!
ای بابا چه کسی از آینده خبر داره؟ کی میدونه که بار دیگه که اینجا هستم و دارم خاطراتم رو مرقوم میکنم در چه حال و هوایی هستم و روزگار باز چه سازی رو به دستش گرفته و منتظره که عمو ناصر مشغول رقصیدن بشه؟! ولی روزگار گرامی ساز رو غلاف کن که چون دوران رقاصی عمو ناصر دیگه سر اومده!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر