۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

پرسشی بدون پاسخ

میگم در بعضی از ضرب المثلهای قدیمی باید جداً کمی تعمق به خرج داد چون یک حکمتی درش بوده که این امثال سینه به سنیه گشته تا به ما رسیده! میگفتن اگر خواستی کاری رو در حق کسی انجام بدی که فکر میکنی درست نیست، اول یک سوزن به خود بزن و بعد جوالدوزی به دیگران! حالا به طور قطع میپرسین که چطور شد که ناگهان یاد این ضرب المثل افتادم؟ که طبیعتاً سؤالی به جا و کاملاً با مورده... ولی قبل از اینکه بخوام به این سؤال معقولانه اتون پاسخی بدم، قبلش یک سؤال دیگه مطرح بکنم، تا شاید جواب سؤال اول کمی راحت تر بشه: تصور کنین که به طریقی با زوجی دوست هستین، حالا اینکه اولش با کدوم یک از طرفین این زوج دوست بودین شاید زیاد اهمیتی نداشته باشه (شاید هم در واقع خیلی ربط داشته باشه!). حالا اگه این زوج به دلایلی، روزگار براشون مقدر فرمود که چنان با هم چپ بیفتن که بزنن توی کاسه و کوسۀ همدیگه، تا آخر کارشون به جدایی بکشه، و درست توی همین گیر و دار جدایی یکی از طرفین به طور ناگهانی هر گونه ارتباطی رو با شما که این وسط نه سر پیاز بودین و نه ته پیاز قطع کرد، بدون اینکه هیچ توضیحی بده، در عرض یک لحظه ناگهان "کون" به "فیکون" تبدیل بشه! حالا سؤال من از شما اینه که شما به عنوان دوست هر دو طرف چه احساسی بهتون دست میده؟ آیا احساس این طرف رو به شکلی درک میکنین و پیش خودتون سعی میکنین بهش حق بدین، یا اینکه چنان آزرده و رنجیده میشین که حکم محکومیتش رو درجا صادر میکنین؟...
جواب سؤال اول این بود که من یکی از اون طرفین بودم و تحت اون شرایط اسفبار چاره ای به جز این ندیدم که تیشه به تمامی ریشه های مشترک بزنم، به این امید که اگر دوست واقعی باشه، خودش سراغ میگیره و اگر دوستی اصالت داشته باشه و فقط به واسطۀ بودن شخص ثالث نباشه، به یقین این دوست درک میکنه شرایط رو... تحت فشارتون نمیذارم و نیازی نیست که به پرسش دومی پاسخی بگین چون جواب دادن بهش اگه آدم توی موقعتیش قرار نگرفته باشه، بسیار سخت و پیچیده است... و بعضی پرسشها همون بهتر که بدون پاسخ باقی بمونن!

در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من


دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است
چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است 
من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است 
گر تواش وعدۀ دیدار ندادی امشب
پس چرا دیدۀ من از همه بیدارتر است 
طوطی ار پستۀ خندان تو بیند گوید
که ز تنگ شکر این پسته شکربارتر است 
هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار
می‌برد حسرت صیدی که گرفتارتر است 
به هوای تو عزیزان همه خوارند، اما
گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است 
گر کشانند به یک سلسله طراران را
طرۀ پرشکنت از همه طرارتر است 
گر نشانند به یک دایره عیاران را
چشم مردم فکنت از همه عیارتر است 
گر گشایند بتان دفتر مکاری را
بت حیلت‌گر من از همه مکارتر است 
عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است 
تیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشید
کوه‌کن بر در عشق از همه پادارتر است 
در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من
زان که مست می عشق از همه هشیارتر است
دوش آن صف زده مژگان به فروغی می‌گفت
که دم خنجر شاه از همه خون‌خوارتر است
سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین 
که به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است 

فروغی بسطامی

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

بازی اعداد

این بازی اعداد نمیدونم چرا دست از سر ما برنمیداره! هر چقدر هم که میخوای از دستش خلاص بشی بازم یک راهی پیدا میکنه که یادآورت باشه... اومد به سراغم و مثل بچه های تخس هی زیر گوشم شروع به خوندن کرد،
گفت: میدونی از اول چطوری بود؟
گفتم: برو خدا روزیت رو جای دیگه بده، خودم میدونم از اول چطوری بود و به کجا رسید و تو دیگه نمیخواد برام بشمری!
ولی دست بردار نبود و با سماجت شروع به شمردن کرد: اولش یک و شش بود، اون موقع که هنوز توی دوران خوش نوجوونی بودی و غمی توی زندگیت وجود نداشت الی گرفتن دیپلم و وارد شدن به دانشگاه، یادته؟
گفتم: بابا، دست بردار! گفتم که همه اش یادمه :)
و باشیطنت هر چه تمومتر ادامه داد: اونوقت، بعدش چی اومد؟ آها، دو و هفت، همون موقعها بود که کوچ کردی و به این شهر اومدی، هیچ فکرش رو میکردی که اینجا اینجوری موندگار بشی؟
گفتم: پسر خوب، هیچکس از آینده خبر نداره و در جواب سؤالت، نه فکرش رو هم نمیکردم، حالا دست از سر کچل ما برمیداری یا نه؟
گفت: به، تازه به جاهای خوبش رسیدیم! دیگه این رو حتماً میدونی، سه و هشت! در اوج تلاشت برای به اتمام رسوندن کاری که فقط میخواستی تموم بشه، یک تلاش ساده لوحانه!
گفتم: آره، درست میگی و کاملاً باهات موافقم و تلاشی بیهوده بود، ولی دیگه کاریه که شده و زمانیه که گذشته، زندگی همینه دیگه! آدما اگه از اول تولدشون یک حل المسائل به دستشون میدادن، خب  اونوقت دیگه هیچوقت کسی دچار اشتباه نمیشد!
گفت: نه بابا، اینجور که به نظر میاد، انگاری یک چیزایی باد گرفتی... دیگه زیاد ازت نا امید نیستم...
فکر کردم که خدا رو شکر دیگه انگار راضی شده و دست از سرم برداشته... و توی همین فکرای خام بودم که
گفت: و اما اصل داستان، یعنی اعداد آخر این سری ریاضی :) این همه درس خوندی، دیگه حساب کردنش رو حتماً باید بلد باشی، مگه نه؟
دیگه کفرم رو بالا آورده بود و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با عصبانیت هر چی بیشتر داد زدم: آره، میدونم، چهار و نه، چهار و نه، چهار و نه.... راضی شدی؟! فقط میخواستی حرص منو در بیاری؟ :))

و بدینگونه بازی اعداد امسال هم به پایان رسید و رفت تا یک سال دیگه عموناصر رو به حال خودش رها کنه...:)

پ. ن. و با تشکر از دوست و یاور خوبم که دیروز به اتفاق دوستای قدیمی من رو چنان سورپریز کردن که حتی از پیاده روهای مخیلاتم هم فکرش گذر نمیکرد... زنده باد دوستی و زنده باد وفاداری!

۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

دعای یکشنبه

یک روز یکشنبه است شاید مثل خیلی از یکشنبه های قبل. صبح رو یک کمی دیرتر از روزهای تعطیل دیگه از جام بلند شدم چون شب خیلی دیر خوابیدم! راستش این فیلم فراری رو توی تلویزیون نشون میداد و من نمیدونم چند صد بار دیدمش ولی هر بار باز میشینم و تا آخرش نگاه میکنم. فکر کنم قبلاً هم اینجا بهش اشاره ای کرده باشم که یادآور خاطرات کودکی منه...
داشتم میگفتم که امروز مثل روزهای دیگه است، ولی آیا واقعاً اینطوریه؟ آیا واقعاً روزی توی زندگی وجود داره که درست مثل روزهای دیگۀ زندگی باشه؟! اگر آدمی این توان رو داشت که میتونست تک تک روزهای گذشته رو دقیقاً به خاطر بیاره، به طور قطع به این نتیجه میرسید که هر روزی برای خودش منحصر به فرده! ولی متأسفانه و یا خوشبختانه به عبارتی، حافظۀ ما آدما هنوز به اون مرحله نرسیده که بتونه چنین مقایسه ای رو بدون کمک گرفتن از تکنولوژی انجام بده. چرا نوشتم خوشبختانه؟! چون بیشتر وقتا ما آدما ترجیح میدیم که همه چیز رو به خاطر نیاریم و به طریقی این خودش موهبتی الهیه! جداً فکرش رو بکنین که اگه قرار بود همیشه همه چیز رو به خاطر میاوردیم، زندگی چقدر وحشتناک میشد! الان به یقین خوانندۀ باریکبین میگه، خوب به یاد آوردن خاطرات خوب که چیز بدی نیست، حتی اگر دائمی و برای همیشه باشه! در اون صورت من هم جواب میدادم که کاملاً من هم موافق بودم، ولی طبیعت هیچ گلی رو بدون خار نیافریده، اگر خوبه رو بهت داد، مطمئن باش که بده هم پشت بندش خواهد اومد :)
در هر حال، بدون اینکه بخوام بیشتر وارد این بحث فلسفی بشم، در این هوای ابری و نیمه سرد، در این شهر شمالی اروپا، در صبح روز یکشنبه ای مثل یکشنبه های قبل (!)، خوشحالم از اینکه زنده ام و سلامت، و خوشحالم از اینکه میتونم فراموش کنم، و شکرگزارم برای این "نسیان"، این موهبت الهی... آمین، یا رب العالمین! :) 

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

وصیت

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم، دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

 مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

 بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

 جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

 روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد

 روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت 

 وحشی بافقی

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

داستان مهاجرت 5

هنوز اصل سفر رو در پیش روی داشتیم. این مسافرت چند ساعتۀ با قطار به پایتخت فقط دستگرمی بود. دوست و یار دبستانی قدیمی انتظار ما رو میکشید. توی راه برام تعریف کرد که به اون یکی دوستمون که با هم سه تایی از وطن خارج شده بودیم، هم گفته که به اتفاق خانمش شب بیان به دیدنمون. ایدۀ خیلی خوبی بود چون اینجوری میتونستیم با همگی یکجا خداحافظی کنیم... آخه دیگه معلوم نبود که کی دوباره میتونستیم همدیگر رو ببینیم... و از شما چه پنهون، این دوست سوم رو همونجا برای آخرین بار دیدم و الان بیش از دو دهه از اون جریان میگذره...
از صحبتهایی که اون شب شد زیاد به یادم نمونده، مثل تصاویر خیلی ناواضح توی ذهنم میان و میرن! اینقدر رو ولی یادم هست که خیلی نگران بودیم، نگران سفر فردا... و اون شب به هر طریقی که بود به سر اومد. صبح روز بعد به اتفاق دوست میزبانمون راهی فرودگاه شدیم. از اونجایی که کس دیگه ای توی فرودگاه انتظار ما رو نمیکشید خداحافظی خیلی کوتاه شد چون میدونستیم که این دوست باید به سر کارش میرفت...
بدون هیچ مشکلی کارت پرواز گرفتیم. باری هم که برای تحویل دادن نداشتیم بنابرین با در دست داشتن یک ساک از کنترل گذرنامه هم عبور کردیم و رفتیم در نزدیکی گیت قید شده توی کارت پرواز منتظر نشستیم. اون زمانها به ندرت اگر قرار بود در جایی هواپیما رو عوض کنی، کارت پرواز پروازهای بعدی رو میدادن، یعنی ما کارت پرواز بعدی رو باید قبل از پرواز بعدی میگرفتیم... همونجاییکه کسی منتظرمون بود تا پاسپورتهای ما رو بگیره و با خودش ببره، تا ما بتونیم بدون داشتن هر گونه ردی از جایی که میومدیم وارد کشور مورد نظر بشیم. تا چند روز قبلش قرار بر این بود که برادر دوست قدیمیم که از همۀ ما زودتر ساکن اون کشور شده بود بیاد و این لطف رو در حق ما انجام بده، ولی یک روز دیدیدم تلفنمون زنگ زد، و خودش بود. میگفت که خودش یک موردی براش پیش اومده و نمیتونه بیاد، ولی اصلاً جای نگرانی نیست. یکی از دوستای نزدیکش میاد و مشخصاتش رو پای تلفن بهم داد... اون روز وقتی برای اولین بار این غریبۀ خیرخواه رو در ترانزیت اون کشور میانی دیدیم، خودش برامون تعریف کرد که جریان از چه قرار بوده و چطور شده که اون این مسیر قریب به ده ساعته رو با قطار اومده تا ناجی ما باشه و ما رو برای همیشه مدیون خودش بکنه، برای کرامتی که در حقمون کرده بود...

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

لبخند خرسندی

وقتی ازم پرسید: نفسکشی در چه حاله؟ گفتم دیگه نمیکشم! با نگاهی ناباورانه پرسید: چند روزه که نفس نکشیدی؟ گفتم: سه روزی میشه... لبخندی زد و گفت امیدوارم که ادامه پیدا کنه!... بهش حق میدم که مظنون باشه چون به هیچ عنوان نمیتونه بپذیره که من هرگز از سر خوشی توی زندگیم متوسل به این عادت بیهوده نشدم! دو بار توی زندگیم این جریان رخ داده و هر دو بار به واسطۀ جنس مخالف بوده... بهش گفتم: من نفسگیری میکردم چون توی اون دوران خراب شاید تنها تسلای من بود و الان دیگه نیازی به اون تسلا رو احساس نمیکنم! میدونی چیه؟ این به پایان رسید و بگذشت، ولی یک قول به خودم دادم که تا عمر دارم سعی خواهم کرد که بر سرش بایستم: دیگه هرگز در زندگیم به خاطر چنین موجوداتی اینچنین نفسی رو به درون ریه هام فرو نخواهم داد! نگاهی عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: عموناصر، اینقدر خیالات خام در سر نپرورون! یک روزی ممکنه چنان مثل صاعقه بر سرت فرود بیاد که خودت هم نفهمی از کجا خوردی! ولی این بار من بودم که با لبخندی جوابش رو میدادم که: دوست من، شاید اگر همین حرف رو چندین سال پیش بهم گفته بودی، به یقین بر حرفات مهر تأیید میزدم، ولی الان دیگه به طور حتم میتونم بهت بگم که صاعقه و تمام این داستانا کشکی بیش نیستن! تا خودت از ته دل نخوای صاعقه که سهله، بلای آسمونی هم که به سرت نازل بشه، تو رو از جات به اندازۀ سر سوزنی نخواهد تونست تکونی بده...
وقتی با لیوان نیمه پر از چای دوباره به اتاقم برگشتم، چون زمان استراحتمون دیگه زیادی طولانی شده بود، من و این همکار خوبم، تا چند دقیقه ای توی فکر صحبتهایی بودم که تا چند دقیقۀ قبلش داشتیم. با خودم اندیشیدم، که ای کاش این فکر و عقل الان رو چند سال پیش، و حالا که دارم آرزو میکنم، چند دهۀ قبل داشتم! نگاهی به پنجره کردم و هوا دیگه تاریک شده بود وچهرۀ خودم روی توی شیشۀه اش دیدم، در حالیکه لبخندی بر لبام بود و از توی چشمام میشد این جملات رو به سادگی خوند: عموناصر، کاش زندگی به همین آسونیها بود که تو آرزوش رو میکردی، ولی اینطور نیست! یادت نره فقط که این لبخند شیرین رو که الان بر لبانته ارزون به دست نیاوردی و براش بیش از نیمۀ عمرت رو فدا کردی... عموناصر، زندگی همینه، ولی قدر این لبخند خرسندی رو از ته دل بدون!

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

"جنس در مغز است"؟

طبق معمول هر روز سری به اخبار روز زدم اول صبح، خبری توجهم رو جلب کرد. یعنی اسم کسی که خبر در موردش بود برام آشنا بود. ایشون یکی از محققین قدیمی بود که من چندین سال پیش در رابطه ای باهاش آشنایی پیدا کرده بودم. خبر از این قرار بود که ایشون چند سال پیش در رابطه با نتایج پژوهشهای درازمدتش کتابی نوشته بوده و در اون ادعا کرده بوده که مطالعاتش در مورد مغز ثابت میکنه که "خانمها از بیولوژیکی صلاحیت بیشتری رو دارن که از فرزندانشون مراقبت کنن...". این نظر رو حدود پنج سال پیش در مصاحبه ای با یکی از روزنامه های معروف و خاله زنک مطرح میکنه. حالا بعد از گذشت این چند سال از این نظریه، دوباره در نت به جریان افتاده و پدران عصبانین که سر این خانم دانشمند خراب شدن و خلاصه باعث شدن که از سمتش توی یکی از مؤسسات تحقیقاتی که خودش پایه گزارش بوده، استعفا بده...:)
جالب بود که من همین دیروز توی نوشتۀ قبلیم در مورد پدرها و حس مسئولیتشون در قبال بچه هاشون نوشتم و این درست مصادف شد با همین خبر! شکی نیست که خیلی از رسانه ها و مطبوعات صحبتهای افراد رو اونجور که باب نرخ روزه، منتشر میکنن، این نه بار اوله و مسلماً بار آخر هم نخواهد بود. و این دقیقاً چیزیه که این خانم محترم پژوهشگر در این خبر سعی به توضیح میکنن، یعنی اینکه اصلاً همچین مقصودی از گفته هاشون نداشتن که بخوان به پدرها توهینی بکنن، ولی در عین حال هم هنوز از حرف اولشون برنمیگردن :)
در انتها فقط دلم میخواد بگم که درسته که آقایون به "دلایل بیولوژیکی" از پس یک سری از کارها در مورد نوزادشون برنمیان، ولی در انتها به هیچ عنوان از نظر صلاحیت در نگهداری از فرزندانشون، کم از خانمها ندارن و خانمها فقط به واسطۀ غریزۀ خدادی مادری که طبیعت بهشون اهدا کرده، دلیل بر این نیست که والدین خوبی باشن! پدرا احساسشون به فرزندانشون غریزی نیست و حالت اکتسابی داره. احساس مسئولیت ارتباطی به غریزه نداره و متأسفانه مثالهای فراوون در تأیید این مسئله وجود داره، چه مذکر و چه مؤنث... جنس در این مورد هرگز اهمیتی نداره! 

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

"مرخصی پدری"

بعد از چند هفته ای وقفه در ورزش امروز بالاخره دوباره همت کردم و از سر گرفتمش. راستیاتش همه اش هم تقصیر من نبود :) کارت عضویت رو به صورت ترمی میدن و کارت من تا آخر سال قبل اعتبار داشت. گفتم بعد از تعطیلات تمدیدش می کنم. بعد از تعطیلات هر چی برای مسئولش ایمیل دادم  و تلفن زدم، خبری ازش نبود که نبود. پیش خودم گفتم که لابد سرش شلوغه و فرصت نکرده که جواب من رو بده. بعد از گذشت یک هفته، دیدم که نه خیر، هیچ خبری ازش نشد! وقتی با بخششون تماس گرفتم، کاشف به عمل اومد که شش ماهی برای مراقبت از بچه در خونه هستن و مرخصی تشریف دارن :) خلاصه، میبینین که زیاد هم بی ربط نمیگفتم...
در مورد مراقبت از بچه نوشتم، نمیدونم که این جریان آیا توی کشورهای دیگه هم هست و یا فقط خاص اینجا و کشورهای شمالیه! در هر حال طبق قوانین اینجا، همونجور که مادرها پس از وضع حمل حق مرخصی دارن و میتونن برای مراقبت از نوزادشون توی خونه بمونن، پدرها هم  از همین حق و حقوق برخوردارن، البته زمانش کوتاهتره. چند وقت پیش حتی صحبت از این بود که خیلی از پدرا از این مرخصیشون اصلاً استفاده نمیکنن و خلاصه خانمها از این مسئله کلی شاکی بودن. صحبتها و پیشنهادات تا به اون مرحله هم رسید که یک قسمت از مرخصی رو برای پدرها اجباری کنن، یعنی به جای این که مثلاً مادر الزامآً دو سال از محیط کار دور باشه، یک قسمتیش رو پدر توی خونه بمونه و از بچه مراقبت کنه. مسلماً نظرات له و علیه این جریان زیاد هست و من در اینجا به هیچ عنوان نمیخوام وارد اون مقوله بشم، ولی اونچه که مسلمه اینه که خیلی خوبه که این امکان برای پدرایی که احساس مسئولیت در قبال بچه هاشون به این شکل رو هم میکنن، این امکان براشون فراهم باشه که یک مدتی رو هم به جای مادرا توی خونه بمونن و از اون دوران اطفالشون لذت ببرن. خلاصه که این "مرخصی پدری" ایدۀ بسیار خوبیه که امیدوارم یواش یواش به کشورهای دیگه هم سرایت بکنه...

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

ایمان (Tro)

Marie Fredriksson - Tro

Tro
ایمان
Jag vill känna tro
می خواهم ایمان را احساس کنم
Jag vill känna morgondagen nalkas här i lugn och ro
می خواهم نزدیک شدن فردا را به اینجا به آرامی احساس کنم
I en vintervärld, finns det någon tro
در دنیایی زمستانی، ایمانی وجود دارد؟
Jag vill känna önskan om en tid så ljus som friheten
می خواهم آرزوی زمانی چنان روشن را به سان آزادی احساس کنم
Känna tro igen
ایمان را دوباره احساس کنم

Drömmarna vi har känns som bleka höstar
رؤیاهای ما چون خزان بیرنگ حس میشوند
Där har sommaren redan regnat bort
در آنجا تابستان دیگر با بارانی محو گردیده است
Det spelar ingen roll hur vi gråter våra tårar
اینکه ما چگونه اشک بریزیم بی اهمیت است
Svaren är en viskning i en värld långt bort
پاسخ، نجوایی در دنیایی در دوردستهاست

Tro
ایمان
Jag vill känna tro
می خواهم ایمان را احساس کنم
Jag vill känna morgondagen nalkas här i lugn och ro
می خواهم نزدیک شدن فردا را به اینجا به آرامی احساس کنم
I en vintervärld, finns det någon tro
در دنیایی زمستانی، ایمانی وجود دارد؟
Jag vill känna önskan om en tid så ljus som friheten
می خواهم آرزوی زمانی چنان روشن را به سان آزادی احساس کنم
Känna tro igen
ایمان را دوباره احساس کنم
Att vilja men inte känna är nog så svårt
برگزیدن لیک حس نکردن به گمانم صعب است
Att se men inte höra
دیدن ولی نشنیدن
Du vände dig bort
تو روی برگرداندی
Du sa: Inget här är givet, för sådant är livet
گفتی: هیچ چیز مبرهن نیست، زیرا زندگی این است
I mina ord finns ingen önskan eller någon lust och längtan
در کلام من نه آرزویی موجود است و نه میل و تمنایی

Tro
ایمان
Jag vill känna tro
می خواهم ایمان را احساس کنم
Jag vill känna morgondagen nalkas här i lugn och ro
می خواهم نزدیک شدن فردا را به اینجا به آرامی احساس کنم
I en vintervärld, finns det någon tro
در دنیایی زمستانی، ایمانی وجود دارد؟
Jag vill känna önskan om en tid så ljus som friheten
می خواهم آرزوی زمانی چنان روشن را به سان آزادی احساس کنم
Känna tro igen
ایمان را دوباره احساس کنم

Tro
ایمان
Jag vill känna tro
می خواهم ایمان را احساس کنم
Jag vill känna morgondagen nalkas här i lugn och ro
می خواهم نزدیک شدن فردا را به اینجا به آرامی احساس کنم
I en vintervärld, finns det någon tro
در دنیایی زمستانی، ایمانی وجود دارد؟
Jag vill känna önskan om en tid så ljus som friheten
می خواهم آرزوی زمانی چنان روشن را به سان آزادی احساس کنم
Känna tro igen
ایمان را دوباره احساس کنم

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

آن ایام یاد باد!

آدم وقتی جوونه شاید اونقدرا قدر دوستهاش رو ندونه، ولی سن آدم هر چی بالاتر میره این نیاز رو بیشتر احساس میکنه که به دنبال دوستای قدیمیش بگرده، دوستایی که شاید سالیان ساله که ازشون هیچ خبری نداشته و دائماً بهشون فکر میکرده. پدیدۀ خیلی عجیبیه!
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم از فراغت روز یکشنبه با لم دادن جلوی تلویزیون لذت میبردم که تلفنم زنگ زد. دوستی خیلی قدیمی بود، دوست دوران مدرسه. خیلی وقت پیش ردش رو پیدا کرده بودم و با هم یکباری هم تلفنی صحبت کرده بودیم ولی بعد از اون دیگه هیچ خبری ازش نداشتم. این مدت هم اینقدر که درگیر مسائل خودم بودم که اصلاً به کل فراموشش کرده بودم. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. کلی با هم صحبت کردیم و از هر دری سخن گفتیم. بعد از صحبت باهاش انگار تموم خاطرات گذشته امون با هم زنده شده بودن، خاطراتی که مدتهای مدید بود که اون گوشه های ذهنم قایم شده بودن...
توی دبیرستان سال آخر با هم توی یک کلاس بودیم ولی هیچوقت رفقای نزدیک به حساب نمیومدیم. شاید به خاطر این بود که کلاسمون خیلی بزرگ بود، شاید هم به قول خودش که بعدها بهم گفت من از شاگردهای جلو نشین بودم و هیچوقت شاگردهای عقب نشین رو نگاه نمیکردم! وقتی توی اون شرایط سخت جلای وطن کردم چندین سال طول کشید تا برای اولین بار سری به وطن بزنم. توی اون سفر اول برای اولین بار بعد از چند سال دیدمش. بهم گفت که اون هم میخواد که از کشور خارج بشه، شاید به همون کشوری که ما مشغول تحصیل بودیم. یک باری هم با هم به دیدن یک فیلم توی سینما رفتیم و کلی از آینده صحبت کردیم... تا بالاخره خبرش اومد که خارج شده، و توی پایتخت رفته بود پیش یکی دیگه از بچه های قدیمی. باهام تماس گرفت و گفت که قصد داره به شهر ما بیاد. روزی که قرار بود بیاد هیچوقت از خاطرم نمیره. اون موقعها من در کنار درس روزنامه فروشی میکردم و توی شهر همه جا رو با دوچرخه میرفتم. ساعت ورود قطارش رو میدونستم. از سر کار صبحگاهان تصمیم داشتم که یکسره به پیشوازش برم. کارم یک کمی طول کشید. وقت زیادی نداشتم و باید با عجله خودم رو به راه آهن میرسوندم. با سرعت هر چه تمومتر مشغول رکاب زدن شدم. در این شتابم چیزی که همیشه موقع دوچرخه سواری ازش وحشت داشتم، اون روز به سراغم اومد: چرخهای دوچرخه توی ریلهای تراموا گیر کرد. وقتی چنین اتفاقی میفته، دیگه کنترل کردن فرمون تقریباً غیر ممکنه... و فقط صدای سوت ترمز تراموایی رو که در فاصلۀ چند سانتیمتری من موفق شده بود اون هیولای چند ده تنی رو متوفق کنه، پست سرم شنیدم... اینجاییها میگن: فرشته ها نگهبانت بودن!
هر چی به اون دوران فکر میکنم همه اش خاطرات خوب به ذهنم میاد: روزهایی رو که با هم به روزنامه فروشی میرفتیم و بعدش میومدیم خونه از فرط گرسنگی یک کیلو برنج، یک مرغ درسته و یک کیلو نون رو دو نفری میبلعیدیم، چقدر شبا مینشست و از عشقش توی وطن صحبت میکرد و اینقدر که ترانۀ الهۀ ناز استاد بنان رو توی اون مدت گوش داده بود نوار بیچاره دیگه داشته از ریخت و قیافه میفتاد... چه میشه گفت؟! به جز آهی که از سینه برمیاد! یاد اون دوران به خیر باد! یاد جوونیها به خیر باد!

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

پاروها آماده

چه هوایی بود امروز در این شهر! برف ناگهانی به سراغ این دیار اومد، برفی دیررس. ولی وقتی اومد دیگه رحم و مروت در کارش نبود. در عرض چند ساعت چنان بارید و چنان بر زمین نشست که آدم احساس میکرد که آسمون داره انتقام این چند ماه رو از ما میگیره... میگن این دفعه دیگه مثل دفعۀ قبل که مثل اومدنش رفت، نیست و روی زمین باقی خواهد موند. خوشا به حال اونایی که باید پارو رو به دست بگیرن و پارو کنن P:... پاروها آماده است؟ :-)


امروز دشت اول در تلاش به دنبال آشیونه بود. تا از ساختمون خودمون رو به ماشین برسونیم چنان این برف دل انگیز بر سرمون بارید که وقتی توی ماشین نشستیم درست مثل آدم برفی ها شده بودیم! تنها چیزی که توی اون موقعیت کم بود این بود که دو تا گردو جای چشمامون بذارن و یک هویج توی دهنمون که دیگه به معنای واقعی کلام یک آدم برفی تمام و کمال بشیم :) در ضمن آشیونه هم به لعنتی نمیارزید و اصلاً ارزش رفتن و دیدن رو نداشت! ولی خوب دیگه باید رفت و دید، اینقدر سرک توی آشیونه های ملت کشید تا بالاخره یک جای معقول رو پیدا کرد... در انتها فقط جوینده است که یابنده خواهد شد!

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

لحظه را دریاب!

با دوست خیلی خوبی دیشب صحبت میکردم. مدتها بود ازش خبر نداشتم و یک کمی ازش گله کردم که بابا یک خبری از خودت بده. وقتی خبر نمیدی آدم نگران میشه! درد دلش باز شد و از دلیل خبر ندادنش برام گفت. دل پری داشت از دست فرزند، فرزندی که توی این سن و سال خون به دلش کرده، چنان که نه راه پیش داره و نه راه پس! مکالمه خیلی طولانی شد، طولانی تر از اونی که تصورش رو میکردم. سعی کردم که دلداریش بدم و بهش امید بدم. تلاش کردم که بهش بگم که بالاخره درست میشه و جوونا همیشه در ابتدا سردرگم هستند و به طریقی راهشون رو پیدا میکنن... ولی هم اون میدونست و هم من ته دلم میدونستم که فقط دارم بهش امید واهی میدم، چون بعضی وقتها سر کلاف که از دست در رفت دوباره به چنگ آوردنش دیگه کار ساده ای نیست... و چقدر برای والدین سخته که امید از فرزندانشون ببرن، و بشینن و تماشاگر محو شدنشون باشن...
بعد از این مکالمه احساس کردم که سرم به اندازۀ یک هندوانه روی سرم سنگینی میکنه. از فکر این دوستم نمیتونستم بیرون بیام و در انتها کاری هم از من برنمیومد چون در مورد بعضی از آدما "نرود میخ آهنین بر سنگ"... ولی در عین این سنگینی سر، ته دلم احساس خوشحالی میکردم! یک لحظه از خودم بدم اومد که چطور ممکنه که دوستت اینچنین پریشون و آشفته باشه و توی دوست، احساس شعف و شادمانی بکنی؟! از چی خوشحالی اصلاً، عموناصر؟! چند لحظه ای طول کشید تا تونستم افکارم رو جمع و جور کنم و در نهایت ارشمیدس وار در درونم آوایی برآورده شد که "یافتم!". احساس کردم که من خیلی خوشبختم... و این خوشبختی رو باید تقسیم میکردم... و پس از چند دقیقه خودم رو در حال نوشتن جملات زیر یافتم:

پسرم
بعضی وقتا ما آدما بعضی چیزا رو توی زندگی خیلی واضح و مبرهن میبینیم و یادمون میره که زندگی ممکنه خیلی کوتاهتر از اونی باشه که ما فکرش رو میکنیم. دلم میخواد فقط بدونی که چقدر بهت افتخار میکنم. افتخار میکنم که اینقدر بچۀ خوبی از آب دراومدی، اینقدر زود مرد شدی و راهت رو پیدا کردی و روی پاهای خودت ایستادی. افتخار میکنم که تونستم انسانیت و انسان بودن رو بهت یاد بدم، و الحق که شاگرد خوبی بودی و والانصاف که فرزند خلف من هستی.
برای من هیچ چیز توی این دنیا مهمتر از خوشبختی تو نیست. حتی اگر ماهها و سالها هم ازم سراغی نگیری، و من فقط بدونم که حالت خوبه و از زندگیت راضی هستی، همین برام کافی خواهد بود.
خیلی دوستت دارم، اینو هرگز فراموش نکن!
بابا

زندگی کوتاهه و باید لحظات رو دریافت... فردا ممکنه خیلی دیر باشه... خیلی دیر!

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

شکر خدا را که رفت

دیروز به طبق روال هر هفته مشغول به موسیقی بودم. شاید برای اونایی که به این مقوله نپرداخته باشن کمی شنیدن این که الان میخوام بگم عجیب باشه، ولی هر بار بعد از کلاس اینقدر شاد و پر از انرژی میشم که با هیچ احساسی توی این دنیا برام قابل مقایسه نیست. تمام هفته رو روزشماری میکنم تا اون روز بیاد و من برای چند ساعتی غرق در این دنیا بشم و اگر شده حتی برای چند لحظه دیگه به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم...
جالب بود که بعد از ارائۀ درسهای هفتۀ گذشته، ناگهان استاد گفت: میخوام تصنیفی رو بخونم که فقط برای عموناصره :) و شروع کرد به خوندن... و چه زیبا بود شعر و ترانه! الحق که بسیار به جا بود و خلاصه بعدش کلی خندیدیم... به روزگار بعضی وقتها فقط باید خندید!

پ. ن. جملات شعر رو زیاد جدی نگیرین چون هرگز از این خبرها نخواهد بود :)


روح انگیز - قهر دلبر

شکر خدا را که رفت
دلبر ز قهر از سرم        
مردم ز خوی بدش
هجران بود خوشترم
آمد جای او ماهی  بذله گو
چشم روزگار ندیده چو او
***
بیند اگر روی مهش
گردد یقین  خاک رهش
خجلت کشد از نگهش
میرد به بخت سیه اش
کردم  فدای او جان و دل
یکدم نبودم از او غافل
هر چه نکویی کردم
افزوده شد  بر دردم
***
ندارد تربیت اثری  بر بدان
رنج  بیهوده جانا مکش بر کسان
کجا رود از خاطر
نقش روی چو ماهش
ای دلخواه
مهر و محبت هرگز اختیاری نباشد
جانا مه رو
کی بود بعد از او
دل به کسان
من وفا خواهم کس یار خود را

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

جان عشاق

شجریان - جان عشاق
پیانو جواد معروفی

همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط  کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم
که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
حافظ

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

"عبدالقادر بغدادی"

چند روزی اینجا نبودم، یعنی هم بودم و هم نبودم! بارها اومدم و شروع به نوشتن کردم ولی بعدش از صرافت افتام. نوشتن باید توش احساس باشه، باید بازتاب روح باشه. دلم هم نمیخواست به قول رفیق قدیمیم فقط از "آب و هوا" بنویسم... راستش رو بخواید اصلاً حال و حوصله نداشتم و به همین خاطر هر چه که مینوشتم هم صرفاً از آب و هوا از آب درمیومد...
توی این چند ماه اخیر زندگیم دستخوش تحولاتی شد و در این تحولات که شاید خیلی از آدما به راحتی به روشی متمدنانه با هم کنار میان، متأسفانه من از این شانس برخوردار نبودم و به اندازۀ کافی آزار و اذیت دیدم. ولی نکتۀ مثبت توی کل این تحولات این بود که سرانجام تموم شد و دیروز به پایان رسید. حالا دیگه میتونم واقعاً از ته دل بگم که برای همیشه رهایی پیدا کردم، رهایی از دست کسایی که تفریحشون جنگ و دعواست و بدون مناظره و مشاجره یک چیزی توی زندگیشون کم احساس میشه! نمیتونم این احساسم رو توصیف کنم که چقدر خوشحالم از اینکه هیچ پل ارتباطیی باهاشون ندارم. هر روز صبح که از خواب بیدار میشم و چشمام رو باز میکنم، اولین فکری که به ذهنم خطور میکنه اینه که: عموناصر، باید هر روز به درگاه خداوند شکر کنی که هیچ چیز و هیچ موجود مشترکی با این قوم نداری، وگرنه تا آخر عمرت چنان درگیرت میکردن که هرگز راه فراری برات  نمیذاشتن... و عموناصر، در عین حال باید ازشون سپاسگزار باشی، چون علی رغم تمام ناملایمات این چند ماه باز هم آسون گریختی و سهل جستی... و تمام مدت تنها صحنه ای که در پیش چشمام مجسمه عکس "عبدالقادر بغدادی"(*) روی پیش بخاری خونۀ عمواسدالله است... :)

* توضیح: برای اون دسته از خواننده هایی که فیلم دائی جان ناپلئون رو ندیدن یا دیدن و از یادشون رفته؛ در قسمت آخر داستان وقتی که سعید عاشق و دلخستۀ لیلی دختر دائی جان، با عمو اسدالله برای اولین بار به خونه اش میرن، عکسی بزرگ و قاب شده از یک عرب ملبس و تمام و کمال رو، روی تاقچه میبینه. با تعجب از اسدالله میرزا میپرسه که این کیه؟ بهش میگه: ناجی من! میگه عمو اسدالله با من شوخی میکنی؟ میگه: ببین، اگه یک وقتی توی دریا داری غرق میشی و در آخرین لحظه کوسه ای بیاد و تو رو از مرگ حتمی نجات بده، آیا تو عکسش رو قاب نمیگیری و به دیوار بزنی؟ باز سعید دستگیرش نمیشه و میپرسه: ولی این چه ربطی به این عکس داره؟! و اسدالله اینطور توضیح میده: من یک موقعی همسری داشتم و این آقایی که توی این عکس میبینی، همونیه که باهاش فرار کرد و رفت. من براش شعر حافظ میخوندم و از گل نازکتر بهش نمیگفتم، این یکی براش باد گلو میزد و... حالا تو بگو این ناجی من نیست و نباید عکسش برای همیشه اینجا باشه؟!

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

نیم ورقی کاغذ

نمیدونم به دنبال چه کاغذی میگشتم که یادم افتاد که شاید توی کیف جیبیم باشه. مدتها بود که کیفم رو تجسس نکرده بودم. کیف پر از کاغذهای جور و واجور بود، بیشترشون شاید رسید خریدهایی بود که کرده بودم. یاد حرف یک نوجوونی افتادم که میگفت: فرق بین کیف یک بچه و یک بزرگسال همین رسیدهاست که معلموم نیست بزرگترها برای چی توی کیفشون جمع میکنن! ولی فقط کاغذ نبود توی کیفم، عکس هایی هم پیدا میشد، عکسهایی که جای همیشگی دارن اونجا و عکسهایی که از روز اول سرنوشتشون این بوده که مدتی اونجا باشن و بعدش به دور انداخته بشن... فقط فراموشی باعث شده بود که این عکسها توی این مدت اخیر خودشون رو از دید مخفی بکنن... فکری به سرم زد! پیش خودم فکر کردم که اگه این کاغذا رو کنار هم بذارم، یک بخشی از زندگیم رو میتونم مثل قطعات پازل کنار هم بچینم!... و به یاد نوشته ای افتادم که سالها پیش در جایی خونده بودم. نوشته ای که علی رغم کوتاهیش، خیلی حقیقتها در پسش نهفته است، نوشته ای که شاید داستان خیلی از ما آدمها باشه، فقط باید برگردیم و به دنبال کاغذ پاره هایی بگردیم که در اینجا و اونجای خونه هامون مخفی هستن!

برگردان از عموناصر 

آخرین قسمت بار اسباب کشی برده شده بود. مستأجر، مردی جوان با نواری ابریشمی سیاه بر گرد کلاهش، باری دیگر گردشی در خانه کرد تا مطمئن شود که چیزی را فراموش نکرده باشد. - نه، چیزی را فراموش نکرده بود، به هیچ وجه؛ و بدین سان خانه را ترک نمود، در راهرو، مصمم بر آنکه دیگر به آنچه که بر او در این خانه گذشته، فکر نکند. ولی اینجا را ببین، در راهرو کنار تلفن نیم ورقی کاغذ با پونزی چسبانده شده بود؛ و پر ازنوشته هایی با سبکهای گوناگون بود، بعضاً با مرکبی روان، بعضاً با مداد یا قلم قرمز.همه چیز در آنجا ثبت بود، همۀ این داستان زیبا که در این زمان کوتاه دو سال اتفاق افتاده بود؛ همۀ آن چیزهایی که میخواست فراموش کند مرقوم بود؛ قطعه ای از زندگی یک انسان بر نیم ورقی کاغذ.
ورقه را برداشت؛ از آن کاغذهای زرد رنگ کاهی بود که برق میزنند. کاغذ را برلبۀ پوشش شومینه قرار داد و چنانکه به روی آن خم شده بود شروع به خواندن کرد. اول اسم او نوشته شده بود: آلیس، زیباترین نامی که او سراغ داشت، زیراکه نامزدش بود. و عدد 11 15. عدد به مانند شمارۀ سرودهایی بود که در کلیسا خوانده میشود. سپس نوشته شده بود: بانک. شغلش بود. شغل مقدسی که به او روزی، خانه و همسر را عطا نموده بود، اساسی برای وجودش. ولی خط خورده بود! زیرا که بانک ورشکسته شده بود، ولیکن وی به دست بانکی دیگر نجات یافته بود، هر چند پس از مدتی کوتاه آمیخته به تشویش.  سپس نوبت گلفروش و کالسکه ران بود. جشن نامزدی که در آن وی جیبهایی پر از پول داشت.
پس از آن: مبل فروش، پرده فروش: او زندگی تشکیل میدهد. شرکت حمل و نقل: آنان نقل مکان میکنند. دفتر فروش بلیط در اپرا: 50 50. آنها تازه عروس و دامادند و روزهای یکشنبه به اپرا میروند. بهترین لحظاتشان زمانیست که خود ساکت و بی صدا می نشینند و جذب زیبایی و هارمونی سرزمین افسانه ای در آن سوی پرده میشوند.
در اینجا نام مردی میاید که روی آن قلم خورده است. او دوستی بود که به درجاتی در جامعه رسیده بود، ولی نتوانست خوشبختی را حفظ کند و زمین خورد، چاره ناپذیر، و چاره ای به جز سفری دور نداشت. روزگار اینچنین شکننده است! در اینجا به نظر میاید که واقعه ای جدید در زندگی این زوج رخ داده باشد. با دستخط زنانه ای  و با مداد نوشته شده است: "خانم". کدام خانم؟ - بلی، خانمی با شنلی بزرگ و با چهره ای دلسوز و مهربان، که به آرامی میاید و هرگز از سالن عبور نمیکند، بلکه از راهرو به اتاق خواب میرود. 
زیر نام او دکتر ل نقش بسته است.
برای اولین بار در اینجا نام خویشاوندی به چشم میخورد. نوشته شده است "مامان". این مادرزن است که خود را در خفا ازچشمها به دور داشته تا مزاحمتی برای تازه عروس و داماد ایجاد نکند، ولی هم اکنون در زمان احتیاج فراخوانده شده، و با کمال میل میاید زیرا به او نیاز می باشد.
در اینجا خط خطیهایی به رنگ آبی و قرمز آغاز میگردد. دفتر کاریابی:  مستخدمه نقل مکان کرده است، یا شخصی جدید قرار است که به کار گماشته شود. داروخانه. عجب! اوضاع تیره میگردد. شیربندی. در اینجا سفارش شیر داده میشود، از نوع پاستوریزه. بقالی، قصابی و غیره. امور مربوط به خانه از طریق تلفن انجام میگیرد؛ پس خانم خانه بر سر جای خود نمیباشد. نه، زیرا وی در بستر به سر میبرد.
باقی نوشته ها را دیگر نمیتوانست بخواند، چون چشمهایش بنای تیرگی و تاری گذاشته بودند، درست به مانند غریقی در دریا، زمانیکه دنیا را از دریچۀ آب شور باید ببیند. ولی آنجا که مرقوم بود: آژانس کفن و دفن. خود هویداست! - یکی بزرگ و یکی کوچک، یعنی، تابوت.  و در پرانتز نوشته شده بود: از خاکستر.
پس از آن دیگر هیچ چیز نوشته نشده نبود. با خاکستر به پایان رسید؛ و روزگار اینچنین است. 
او تکۀ کاغذ را برداشت، به آن بوسه ای زد و در جیب بغلش گذاشت.
ظرف دو دقیقه، دو سال از عمرش را از پیش چشم گذرانده بود.
زمانی که آنجا را ترک میگفت، خمیده نبود؛ برعکس سر را بالا گرفته، و چون انسانی خوشبخت و سربلند بود، زیرا که او احساس میکرد که مع هذا او زیباترینها از آنش بوده اند. چه بسیارند بخت برگشتگانی که هرگز چنین شانسی نداشته اند!

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

زندگی همینه، عموناصر؟

امروز زمستون بالاخره سرکی به شهر ما کشید و با باریدن برف سطح شهر رو سفید کرد. دلم میخواست اینجا بودین و قیافۀ مردم رو میدیدین! واقعاً قیافه هاشون دیدن داشت. اینقدر خوشحال بودن که بعضیهاشون از شادی توی پوستشون نمیگنجیدن :) چی میشه گفت؟ اینا هم دلشون به برف زمستونشون خوشه دیگه! از اونطرف هم همه اش صحبت از آفتاب و جاهای گرمسیر میکنن... ملت غریبین جداً...
خوشحالی مردم ولی زیاد دوامی نخواهد داشت. یک بومیی توی فیسبوک نوشته بود که امیدوارم که برف حداقل چند روزی باقی بمونه، ولی کافی بود به پیش بینی وضع هوا برای همین امشب یک نگاهی بندازه و ببینه که امشب بارش برف تبدیل به بارون میشه و به امید خدا تا صبح که من بخوام قدم زنان خودم رو به سر کار برسونم، همه اش رو شسته و رفته :) الان اگه کسی از این شمالیها صحبتهای منو اینجا میتونست بخونه، پیش خودش میگفت: بابا، این یارو اجنبیه عجب جنس خرابی داره ها! همین یک ذره برف رو که دلخوشی ماست از ما دریغ میدونه :) خدا رو شکر که همکارهای من هیچکدوم هنوز زبون ما رو یاد نگرفتن و با اینکه نوشته های من مستقیم توی فیسبوک هم میره، هیچکدومشون سر از این "زبون عجیب و غریب" با حروف "بدقیافه" (از نظر اینا طبیعتاً) در نمیارن! چند وقت پیش که رفته بودم به بخش قبلی که توش کار میکردم، سری بزنم، یکیشون میگفت: راستی، میبینم یه چیزایی از تو توی فیسبوک میاد ولی من وقت همون c'est la vie, amunaaser رو میفهمم! راستی چی مینویسی تو؟! :) گفتم: قصه مینویسم، داستان تعریف میکنم! چقدر حیف که واقعاً شماها از نوشته های من مستفیض نمیشین... و تو دلم خندیدم و با خودم گفتم: خدای رو عز و جل که سر در نمیارین، وگرنه که تا حالا من رو از کار که بیکار کرده بودین هیچ، از این مملکت هم بیرون مینداختین! بعدش هم میگفتین این "کله سیاه" نامرد رو ببین که ما اینجا بهش پناه دادیم و حالا میره اونم به زبون خودش راجع به جامعۀ ما اظهار نظر میکنه. دست آخر هم لابد بهم میگفتین: حالا معنی زندگی همینه، عموناصر رو خواهی فهمید...:)

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

کاش بیرون فتد از سینه...


کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا
کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا

شادی وصل تو یک لحظه و دانم که ز پی
آرد این خندۀ کم گریۀ بسیار مرا

گو مبر جانب گلشن قفسم را صیاد
بس بود ناله ای از حسرت گلزار مرا

آنکه آخر به صد افسانه به خوابم میکرد
کرد از خواب عدم بهر چه بیدار مرا؟

نیست گویایی ام از خویش چو طوطی مشتاق
این سخن هاست از آن آینه رخسار مرا

مشتاق اصفهانی

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

مرا در آتش افکندی...Məni atdın atəşə

!Nasıl ömür geçti, dostum... bilmedik... bilmedik
به یاد خاطرات دوری که غم و شادی رو همزمان درم زنده میکنه...


Baba Mirzəyef (Mahmudoğlu) - Məni atdın atəşə

مني آتدين آي قيز آي قيز آتشه 
ای دخترک، ای دخترک، در آتشم افکندی
مني آتدين آي قيز آي قيز آتشه
ای دخترک، ای دخترک، در آتشم افکندی
بسلمكدير عشقيني داييم پئشه م
پروردن عشقت، مدام پیشه ام شده
آتاجاغدين مني سئوديگيم، سؤيله بس نه ايچين
اگر میخواستی ازمن روی بگردانی ، بگو که دوست داشتنم از چه روی بود؟
دولدور عشقي شربت كيمي، وئر ايچيم
عشق را پر کن همچو شربت، بده تا بنوشم
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
آتاجاغدين مني سئوديگيم، سؤيله بس نه ايچين
اگر میخواستی از من روی بگردانی، بگو که دوست داشتنم از چه روی بود؟
دولدور عشقي شربت كيمي، وئر ايچيم
عشق را پر کن همچو شربت، بده تا بنوشم
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
چاغيريرام گل، هارالاردا قالميسان؟
تو را فریاد میکنم که بیا. کجا مانده ای؟
مني اينجيتمه،
مرا نرنجان
يالواريرام يار
التماست میکنم یار
مني آتما ترك ائتمه
از من روی مگردان، ترکم مکن
چاغيريرام گل، هارالاردا قالميسان؟
تو را فریاد میکنم بیا. کجا مانده ای؟
مني ترك ائتمه،
ترکم مکن
يالواريرام يار
التماست میکنم یار
مني آتما ترك ائتمه
از من روی مگردان، ترکم مکن
آتاجاغدين مني سئوديگيم، سؤيله بس نه ايچين
اگر میخواستی از من روی بگردانی، بگو که دوست داشتنم از چه روی بود؟
دولدور عشقي شربت كيمي، وئر ايچيم
عشق را پر کن همچو شربت، بده بنوشم
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
آتاجاغدين مني سئوديگيم، سؤيله بس نه ايچين
اگر میخواستی از من روی بگردانی، بگو که دوست داشتنم از چه روی بود؟
دولدور عشقي شربت كيمي، وئر ايچيم
عشق را پر کن همچو شربت، بده تا بنوشم
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
---
گئتمك ايسته ييرسن،  (امان،امان...) بهانه سيز گئت
گر خواهان رفتنی،  بی بهانه برو
اوياتما مورگولو خاطيره لرين
خاطرات مرده را زنده نکن
سسين همين سس دير، باخيشين اؤگئي
صدایت همان صداست اما نگاهت غریبست
گئديرسن، سسين ده ياد اولسون (باري...)
میروی، لااقل بگذار از صدایت یادی بماند
سن دنيز بوينونا آتيلميش چيچك
تو همچون شکوفه ای بر  گریبان دریا
اوستونه دالغالار آتيلاجاقدير
موجها به رویت سرازیر خواهد شد
ساختا محبتين، ساختا سندتك، نه واخت سا اوستونده توتولاجاقدير
تا به کی محبت ساختگی، پنهان خواهد ماند
يوللار تك دؤشه نيب آياخلارينا
به مانند راه ها، به زیر پایت بیافتم و
سنه يالواريم مي؟
التماست کنم؟
بو مومكون دئييل
این امکان ندارد
قويمارام قلبيم تك ووقاريم سينا
نمیگذارم وقارم همچو قلبم بشکند
آلچاليب ياشاماق، عؤمور، گون دئييل
پست شدن و زیستن، عمر و زندگی نیست
دئميرم سن اوجا بير داغسان، اگيل
نمیگویم تو کوه بلندی ، خم شو
دئميرم علاجيم قاليبدير سنه
نمیگویم علاجم به دست توست
نه سن ده محبت قارا پول دئييل
محبت نه در دست تو پول سیاهیست
نه من ديلنچي يه م، ال آچيم سنه
و نه من گدایم تا پیش تو دست باز کنم
گئتمك ايسته ييرسن، نه دانيش، نه دين
رفتن میخواهی ، نه حرفی بزن و نه کلامی
يوخ اول اوزاقلار تك، دوماندا، چمده
از نظر دور شو، در دور دست ها، مثل مه و غبار
نه ييمي سئوميشدين، دئيه بيلمه دين
چه ام را دوست داشتی؟ نتوانستی بگویی
اينديسه يوز عئيب گؤرورسن من ده
که حالا در من صد عیب میبینی
---
گؤزوم يول دا قالدي قالدي، آي گؤزل
چشمم، خیره به راهت ماند، ای زیبا
گؤزوم يول دا قالدي قالدي، آي گؤزل
چشمم، خیره به راهت ماند، ای زیبا
پاييز اولدو، يارپاقلار اولدو خزل
پاییز شد و برگها خزان
يوللارينا باخا باخا قالدي گؤزلريم
چشمم، خیره به راهت ماند، ای زیبا
سنه چاتسين اورگيمده كي سؤزلريم
تا حرف دلم به تو برسد
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
يوللارينا باخا باخا قالدي گؤزلريم
چشمم، خیره به راهت ماند ، ای زیبا
سنه چاتسين اورگيمده كي سؤزلريم
تا حرف دلم به تو برسد
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
چاغيريرام گل، هارالاردا قالميسان؟
تو را فریاد میکنم. کجا مانده ای؟
مني ترك ائتمه
ترکم مکن
يالواريرام يار،
التماست میکنم
مني آتما، ترك ائتمه
از من روی مگردان، ترکم مکن
چاغيريرام گل، هارالاردا قالميسان؟
تو را فریاد میکنم بیا. کجا مانده ای؟
يالواريرام يار،
التماست میکنم
مني آتما، ترك ائتمه
از من روی مگردان، ترکم مکن
يوللارينا باخا باخا قالدي گؤزلريم
چشمم، خیره به راهت ماند ، ای زیبا
سنه چاتسين اورگيمده كي سؤزلريم
تا حرف دلم به تو برسد
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
يوللارينا باخا باخا قالدي گؤزلريم
چشمم، خیره به راهت ماند ، ای زیبا
سنه چاتسين اورگيمده كي سؤزلريم
حرف دلم به تو برسد
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟
سؤيله سؤيله، سنه بئله نه اولدو يار؟
بگو، بگو، تو را چه شد ای یار؟

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

روز از نو و روزی از نو

امروز اینجا برعکس جمعه های دیگه روز تعطیل بود یا به عبارتی هنوز هم هست چون به نیمۀ شب هنوز پاسی مونده. نمیدونم دقیقاً چطور میشه اسم این روز رو ترجمه کرد، ولی اولین کلمه ای که به ذهنم میرسه سیزده بدره، یعنی درست سیزدهمین روز بعد از روز تولد مسیحه. نمیدونم که آیا اینا این سنت رو از روی ما کپی کردن یا ما از اونا، ولی از اونجایی که سنتهای ما قدمت خیلی زیادی دارن به احتمال خیلی زیاد گزینۀ اول محتملتره. در مجموع اگر به سنتهای مربوط به اعیادمون نگاهی بندازیم از این چیزهای مشترک زیاد میشه پیدا کرد، مثلاً همونجور که ما توی عید نوروز تخم مرغ رنگ میکنیم، اینها هم توی عید پاکشون همون کار رو انجام میدن، یا مراسم قاشق زنی که در خونه ها میرن و ملت چیزی توی کاسه ها میریزن، عیناً در اینجا هم توی عید پاک انجام میشه، یعنی بچه ها با لباسهای رنگ و وارنگ در خونۀ همسایه ها رو میزنن و طلب شیرینی و شکلات میکنن...
به هر صورت تعطیلی این جمع باعث شد که آخر هفتۀ ما طولانی تر بشه. هفته ای که گذشت با اینکه هفتۀ کاری معمولی بود ولی هنوز خیلی ها مرخصی بودن و از ترافیک سبک توی خیابونها کاملاً مشهود بود که شهر حالت معمولی نداره، به خصوص وقتی مدارس هم تعطیل باشن، اثرش بیشتر در خلوتی شهر مشخص میشه. از دوشنبه ولی دیگه اوضاع به حالت عادی خودش باز خواهد گشت، مدارس باز میشن و همۀ اونایی که تعطیلات دو هفته ای داشتن دوباره به زندگی عادی برمیگردن، به قولی دوباره روز از نو و روزی از نو... و دیگه تا چند ماه دیگه از تعطیلات در این دیار خبری نخواهد بود!

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

دندان طمع؟

از قدیم و ندیم میگفتن که دندونی رو که خراب و پوسیده است باید کند و انداخت دور، دندون طمع رو، دندون آز رو و دندون بدیها رو... راستش، دندون عموناصر بندۀ خدا به جز خوبی و نیکی در حقش نکرده بود :) تا آخرین لحظه زحمتش رو براش کشیده بود و عموناصر هم تا اونجایی که در توانش بود ازش مراقبت کرده بود. بارها و بارها وقت ناخوشی اون رو به دست طبیب سپرده بود و هر طبیبی به سهم خودش اون رو زیر چرخ خودش برده بود... ولی دیگه به جایی رسید که ضرر بودنش بیشتر از نبودنش بود و باید باهاش خداحافظی میکرد... ولی مگه دل میکند این دندون! تا آخرین ثانیه جنگید که توی آرواره سنگر خودش رو حفظ کنه، ولی هر چی اون سرسخت بود، طبیب که کمربه قتلش به طور جدی بسته بود، سرسخت تر! سرانجام هم قطعه ای کوچیک از خودش رو در اونجایی که چندین دهه در خدمت سرورش بود، به جای گذاشت :)
وقتی از پیش دندونپزشک بیرون اومدم، احساس میکردم که نیمه ای از صورتم وجود خارجی نداره. بهم مژدۀ دردهای شدید رو بعد از چند ساعت داده بودن و گفته بودن که باید توی چند ساعت آینده خودت رو به مسکن ببندی. عجله داشتم و باید خودم رو به سر کلاس میرسوندم. ولی با این حلق بیحس شده مگه میشد آواز خوند. طبیب بهم گفته بود که آواز خوندن رو امروز دیگه فراموش کن! توی راه سعی کردم که کمی تمرین کنم. دیدم که نه اونقدرها هم اوضاع وخیم نیست و میشه یک صدایی از خود درآورد... سر وقت به کلاس رسیدم. پانسمانی که روی جای خالی این "عزیز از دست رفته" گذاشته بودن، حالا دیگه قرمز یکدست شده بود. پانسمان رو عوض کردم و آماده نشستم. استاد و همکلاسیها از جریان خبر داشتن. نوبت خوندن من که رسید، گفتم من تلاش خودم رو میکنم، اگر نشد به بزرگواری خودتون ببخشید :) و در انتها اونقدرها هم بد از آب در نیومد، ولی تموم که شد، احساس کردم که تمام حفرۀ دهنم پر از خون این شهید تازه از دست رفته است... و ادامه در کلاس به طور فعال دیگه امکان ناپذیر بود، بنابرین تا آخرش مثل بچه های خوب ساکت نشستم و به نوای خوش آواز استاد و همکلاسیها گوش دادم، به امید اینکه هفتۀ دیگه طبیعت کار خودش رو کرده باشه و فقدان این عضو دیگه جزئی از وجود شده باشه... چون در انتها آدم به همه چیز توی زندگی عادت خواهد کرد، حتی نبود عزیز!

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

غریبۀ خواننده

از پنجرۀ اتاقم نگاهی به بیرون انداختم تا شاید ببینم هوای بیرون به چه شکلیه ولی چیزی پیدا نبود. هوا دیگه تاریک شده بود ولی توی  تاریکی دم غروب، غروبی که نه سرش معلوم بود و نه تهش، حرکت درختها رو میشد دید که در برابر باد سهمگین سر خم میکردن. از دیشب خبر از طوفان داده بودن اما فکر نمیکردم که به این زودی به سراغمون بیاد، این مهمون ناخونده که توی چند هفتۀ اخیر زیاد بهمون سر زده بود... وقت رفتن بود و دست از کار کشیدن، هر چی بیشتر منتظر میموندم شاید بدتر میشد! حالا دیگه صدای ضربات بارون که محکم خودشون رو به شیشه ها میکوبیدند، قابل شنیدن بود. رایانه رو خاموش کردم و شال و کلاه کردم، البته نه از شالی خبر بود و نه از کلاهی! آخه میدونین، بهم از قدیما گفته بودن: پسر، آخه تو چرا اینقدر کله شقی؟ آدم توی سرما باید خودش رو بپوشونه... و جواب من با لبخندی همیشه این بود: تا دمای هوا به ده درجه زیر صفر نرسه، نیازی به دستکش و شال و کلاه نیست...
وقتی به بیرون ساختمون رسیدم، تازه فهمیدم که عجب محشر کبرایی بوده اینجا! همه چیز از پشت شیشه های پنجره یک جور دیگه به نظر میاد، همه چیز و همه کس، حتی آدما! با خودم گفتم بذار قبل از رفتن برم و نفسی بکشم، چون توی این هوای مطبوع خدا میدونه که کی به مآمنی برسم و فرصت اینکار رو پیدا کنم. تا محل نفسکشی ده متری بیشتر فاصله نبود. باز کردن چتر برای این چند متر ارزش نداشت، اونم با اون "نسیم" دل انگیزی که میوزید! ولی توی همون چند متر آسمون با دل پرش انتقام خودش رو ازم گرفت و تا میتونست بر سرم گریست!
نفسگاه برعکس همیشه که معمولاً توی اون ساعت روز مشتریهای پر و پاقرص خودش رو داشت، عاری از هر گونه جنبنده ای بود، یعنی در هر حال جنبنده هایی که برای این حقیر قابل رؤیت بودن. به محض ورود، پشت سرم خانمی که سوار بر دوچرخه بود، اونم توی اون هوا، به سرعت از جلوی من گذشت و من هم با بی اعتنایی مشغول به کار خودم شدم. دیدم دوچرخه رو اون پشت پارک کرد و به سرعت داخل نفسگاه شد. پیش خودم گفتم، حتماً بندۀ خدا ساعتهاست که نفسکشی نکرده و نفس خونش شدیداً افتاده که اینقدر عجله داره! به سرعت از توی کیفش تلفنش رو درآورد و به همراهش نفسی گیروند. اصولاً آدم فضولی نیستم ولی حرکاتش برام خیلی بامزه بود. زیرچشمی داشتم به کاراش نیم نگاهی مینداختم، ولی ظاهراً روم به طرف دیگه بود. یک دفعه شنیدم که داره صحبت میکنه. فکر کردم حتماً با تلفنشه، ولی بلافاصله متوجه شدم که روش به منه! سربرگردوندم به طرفش، داشت میگفت: میخوام آواز بخونم، تولد دوستمه، از نظر شما اشکالی نداره؟! با لبخندی که آمیخته به تعجبم بود گفتم: نه، به هیچ وجه، خیلی هم عالیه... حالا دیگه با کنجکاوی بیشتری به مکالمۀ تلفنیش داشتم گوش میدادم...
- سلام، خوبی؟ مامانت خونه است؟... آها، رفته دکتر؟ آره راست میگی ها، بهم گفته بود که قراره پیش دکتر بره... باشه عزیز دلم، به همراهش زنگ میزنم... خداحافظ!
بعد تلفن رو قطع کرد و دوباره مشغول شماره گرفتن شد. من دیگه تقریباً کار نفسگیریم رو به اتمام بود، بنابرین چاره ای جز این نداشتم که مأمنی رو که من رو برای چند دقیقه از شر باد و بارون رهانیده بود، ترک کنم. اگر بیشتر هم وایمیستادم دیگه صورت خوشی نداشت. چتر رو باز کردم و زدم به باد و بارون... هنوز چند متری از از اونجا دور نشده بودم که صدای آوازی از میون همهمۀ باد به گوشم خورد... تولد، تولد، تولدت مبارک... تولد، تولد، تولدت مبارک... صورت رو برگردوندم و باد که حالا جهت رو عوض کرده بود قطره های بارون رو به صورتم کوبید... دیدم بعد از من یک نفر دیگه به اونجا اومده و داره با دهانی باز از حیرت، اون غریبۀ خوانندۀ در طوفان رو تماشا میکنه... با خودم اندیشیدم: ای کاش همۀ ما آدما در دوستیهامون اینقدر خالص و بی ریا و باصفا بودیم... ای کاش... ای کاش واقعاً!

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

از دل نرود هر آنچه از دیده برفت

دیشب که میخواستم برم بخوابم بعد از یک هفته و اندی دوباره سر کار رفتن  یک کمی سخت به نظر میومد ولی وقتی به اتاقم رسیدم و پشت میزم نشستم، دیدم اونقدرها هم بد نبوده. بعضی از آدما برای توی خونه نشستن انگار ساخته نشدن و ظاهراً عموناصر هم یکی از اوناست. دارم به این فکر میکنم، اون روزی که مجبور بشم دیگه برای همیشه دست از کار کردن بکشم، چقدر برام سخت خواهد بود... ولی خوب به قول اینا "اون روز و اون رنج" ("حالا کو تا اون روز"... ترجمۀ بعضی از اصطلاحات از یک زبون به زبون دیگه تقریباً غیرممکنه!)
یک سری چیزا رو انگار از موقعی که پاتو توی این دنیا میذاری، روی پیشونیت نوشتن، توی خونته. از موقعی که چشمام رو توی این دنیای نامرد باز کردم، شاید اولین کلمه ای که یاد گرفته باشم، محبته! تصورم همیشه این بوده که شاید همۀ مسائل و مشقات زندگی رو بشه باهاش حل کرد، دوای هر دردیه. امروز چیزی بهم گفته شد که بر تمام باورهام توی این چند صباحی که از عمرم میگذره، صحه گذاشت و اگر به اندازۀ ارزنی شک در این باور کرده بودم، فهمیدم که اشتباه نمیکردم! بهم گفته شد که: تو، عموناصر، دور یا نزدیک محبتت همیشه احساس میشه! پس درسته، محبت هرگز جای دور نمیره؟ یعنی اینکه میگن: تو نیکی میکن و در دجله انداز... مهر و محبت یعنی به بودن فیزیکی در کنار هم ربطی نداره؟ یعنی مهر آدما توی دلشونه و حتی اگه فرسنگها از هم دور باشن هم، بعد مکان و زمان کوچیکترین خدشه ای درش وارد نمیکنه؟ یعنی از دل نرود هر آنچه از دیده برفت... پس تکلیف پلیدان این وسط چی میشه؟! اونایی که چشم دیدن محبت رو ندارن؟ اونایی که به جز از بدذاتی و بدسگالی در سر ندارن؟ اونایی که طاقت دیدن محبت رو ندارن؟ ... عیبی نداره! اونا هم یک روزی خواهند فهمید! اونا هم حتی اگه یک روز از عمرشون باقی مونده باشه، سرانجام پی به این واقعیت خواهند برد که چه چیزایی رو توی زندگی با تنگ نظری و خباثتشون از دست دادن، و خواهند دونست که در انتها زندگی معنایی نداره مگر عشق و عاطفه!

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

بگذر ز من ای آشنا

بعضی از ترانه ها هیچوقت قدیمی نمیشن، فقط انگار یه جورایی از یاد آدم میرن. کافیه با تلنگری دوباره در خاطر آدم زنده بشن، و با زنده شدنشون هزاران هزار خاطرۀ دیگر رو در آدم زنده کنن... داشتم فیلمی نگاه میکردم که توش این ترانه رو میخوندن... تمام موهای بدنم سیخ شد!

عارف - عشق تو نمیمیرد

بگذر ز من ای آشنا
چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو
چون دیگران با سرگذشتم
میخواهم عشقت در دل بمیرد
میخواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد
بگذر ز من ای آشنا
چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو
چون دیگران با سرگذشتم
هر عشقی میمیرد
خاموشی میگیرد
عشق تو نمیمیرد
باور کن بعد از تو دیگری
در قلبم جایت را نمیگیرد
هر عشقی میمیرد
خاموشی میگیرد
عشق تو نمیمیرد
باور کن بعد از تو دیگری
در قلبم جایت را نمیگیرد
هر عشقی میمیرد
خاموشی میگیرد
عشق تو نمیمیرد
باور کن بعد از تو دیگری
در قلبم جایت را نمیگیرد
هر عشقی میمیرد
خاموشی میگیرد
عشق تو نمیمیرد
باور کن بعد از تو دیگری
در قلبم جایت را نمیگیرد
هر عشقی میمیرد
خاموشی میگیرد
عشق تو نمیمیرد
باور کن بعد از تو دیگری
در قلبم جایت را نمیگیرد

زمزمه های نخستین روز سال

بالاخره سال 2011 به پایان رسید. این اولین نوشتار من در سال جدیده، سالی که با روزی بارونی شروع شد. صبح با صدای شدید بارون از خواب بیدار شدم. نه به اون باد و سرمای دیشب و نه به این هوای امروز...
مطمئناً خیلیها موقع تحویل سال خیلی قولها به خودشون دادند. با خود میعادهایی کردند و امیدشون به این بود که شاید بتونن حداقل قسمتی از اونا رو به تحقق برسونن! من اما هیچ قولی به خودم ندادم چون میدونستم که دادن قول به خویشتن خویش فرق زیادی نداره! آدم حرف خیلی ممکنه بزنه ولی وقتی پای عمل به میون بیاد همه اش باد هواست. چیزی رو که ولی هیچکس نمیتونه ازم بگیره، امیده! امید به آینده، امید به زندگیی روشنتر، امید به فردا. لیوان هیچوقت پر نبوده و هرگز نیز پر نخواهد بود. لیوان همیشه نیمه پره... و من خوشحالم از پر بودن اون نیمه اش، خوشحالم از اینکه تا به امروز زندگی بدی نداشتم، خوشحالم از اینکه به خیلی از آرزوهام توی زندگی رسیدم، خوشحالم از اینکه مالک سلامتیم هستم، خوشحالم از اینکه جوون خوبی رو به این جامعه تحویل دادم، خوشحالم از اینکه زنده ام و زندگی میکنم، خوشحالم از اینکه میتونم هنوز دوست داشته باشم و خوشحالم از اینکه کسایی توی این دنیا وجود دارن که دوستم دارن... بقیه اش دیگه به پشیزی نخواهد ارزید!
 امیدم خیلی زیاده! امید به این دارم که این سال بهتر از سال قبل باشه و با حتی بهتر از سالهای قبل، ولی دیگه یاد گرفتم که توی زندگی توهم نداشته باشم. اگر تا به چندی پیش هم هنوز گوشه هایی از توهمات توی ذهنم پدیدار بود، دیگه الان وجود خارجی ندارن. میدونم که این سال هم باز بازیهایی فقط مخصوص من برام آماده کرده. میدونم که زندگی به مانند بچه های کوچیکه، که در عین معصومیت بسیار خبیث میتونه باشه. درست مثل اون موجودات کوچولو هرگز از بازی خسته نمیشه. با تمام بیگناهیش وقتی با اون چشمای کوچیکش بهت نگاه میکنه که قلبت میخواد از جا بایسته و در عین حال میتونه با همون معصومیت تو رو روی انگشت کوچیکش بچرخونه و به بازیت بگیره... و تو بازی میکنی، تو بازیچه میشی با تمام وجودت، چون به اون موجود ریز نقش عشق میورزی، تو لذت میبری از اینکه ملعبه شدی، تو افتخار میکنی به این بازی، زیرا که با همۀ وجود دوستش داری... و تو زندگی رو با تمام معصومیتش دوست داری!