۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!

یک هفته مرخصی از نیمه هم گذشت! اصلاً امسال انگاری که اون حس تعطیلات وجود نداره! شاید هم به این علته که یکسره مرخصی نگرفتم... بر عکس چند روز گذشته که همه اش ابر و بارون دیدیم توی این مملکت، امروز بسیار آفتابی و زیبا شروع شده، باید دید که تا آخر شب به چه شکلی ادامه پیدا خواهد کرد!
چند روزی رو دور بودم از نوشتن و از اینجا، یعنی راستش رو بخواین زیاد هم دسترسی به کامپیوتر به اون صورت نداشتم. چند روزی رو از این شهر دور بودم و با دوستان قدیمی و خوب گذروندم. آب و هوایی عوض شد و فرصتی شد تا نفسی تازه کنم. بودن در کنار دوستای قدیمی همیشه حس خوبی به آدم میده و البته فرصت زیاد برای صحبت کردن و گپ زدن، گپ زدن از هر دری، از آب و هوا، از زندگی، از سالی که گذشت... از تغییراتی که به وجود اومد و خلاصه از هر دری که آدم میتونه بهش فکر کنه...
وقتی کسی که تو رو این همه ساله که میشناسه اونطور که با شنیدن حتی یک سلام از پای تلفن میدونه حال و روزت به چه شکلیه،  بهت تلویحاً میگه که عوض شدی، به سادگی نمیشه حرفهاش رو ناشنیده انگاشت! باید حرفهاش رو از ته دل جدی گرفت! ولی آیا واقعاً اونقدر من تغییر کردم؟! در عرض کمی بیشتر از یک سال؟! خودم هم باورم نمیشه! هرگز فکر نمیکردم که یک روزی لقبی رو که دهه ها پیش به روی نویسندۀ مشهور سوئدی، آگوست استریندبرگ، داده بودن، بهم داده بشه ، یعنی "متنفر از زنان" :) میگن هیچکس به اندازۀ خود آدم از دل خودش خبر نداره و هیچکس مثل خود آدم نمیدونه که از درونش چی میگذره، و من هرگز نفرتی در درونم احساس نمیکنم، این رو به خوبی میدونم. اما اگر اینطوره چرا کسی که زیر و روی من رو بیش از سه دهه است که میشناسه، چنین برداشتی رو از من کرده؟! آیا حقیقتی تلخ در پس این پرده نهفته است که خود من هم حتی متوجهش نیستم؟! آیا در ضمیر ناخودآگاه من نفرتی زاده شده که حتی خودم هم متوجهش نیستم؟! تنها چیزی رو که من خودم به طور قطع میتونم براش دستم رو بر روی همۀ کتابهای آسمانی بذارم و سوگند یاد کنم، اگر سوگند معنایی داشته باشه، اینه که اطمینانم به طور کامل ازشون سلب شده، و اون دیگه خراب شده! برای همیشه؟! کی میدونه! آیا در این احساسم محقم؟ نمیدونم! ولی به هر روی اینچنیه! همه رو با یک چوب روندن؟! میدونم درست نیست ولی متأسفانه فعلاً دلایل و مستندات محکمتری دال بر رد این "اتهامات" برام وجود نداره! آیا همه اش فقط بدشانسی بوده و تصادف؟! اون رو هم نمیدونم، شاید هم اینطور بوده باشه... ولی اعتقادات رو بر پایۀ شانس و تصادف بنا نهادن برای کسی که تمام عمرش رو با علم سر و کله زده یک کمی مشکله... و از قدیم شاید بیخود نمیگفتن: "تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها"!...
بگذریم، در این روز زیبا دوباره وارد بحث فلسفی شدم، بحثهایی که از ازل بوده و تا به ابد ادامه هم ادامه خواهد داشت. هرگز برای اینکه چطور و چرا حوا آدم رو فریفت و باعث فلاکت و بدبختیش شد، جوابی پیدا نکردند و شک نکنین که برای زندگی عموناصر هم جوابی پیدا نخواهد شد... زندگی تا بوده و بوده، همین بوده و همین خواهد بود: سؤالی همیشه بی جواب! این سؤالها رو تا آخرین روز و تا آخرین نفس به همراه خودمون خواهیم داشت، و اگر فکر کردین که در دنیایی دگر جوابی خواهید گرفت، فقط من رو به یاد شعری از رفیق قدیمم، شاعر فیلسوف، عمر خیام میندازین:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

هیچ نظری موجود نیست: