۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

دگر بار: 21. خانه از پای بست ویران بود!

وقتی من پام رو توی این رابطه گذاشتم هیچوقت به این جریان فکر نکردم که اینکه طرف مقابل بچه داره برای من مشکلی به وجود بیاره! پیش خودم اینجوری تصور میکردم که خودم یک بچه رو بزرگ کردم و داشتن این تجربه میتونه برام توی این رابطه خیلی مفید باشه. از روز اول هم که راجع به مسئلۀ پسرش با هم حرف میزدیم همیشه تأکید میکردم که من هرگز نه میخوام و نه میتونم جای پدر اون رو بگیرم و بارها این صحبت رو براش تکرار میکردم که رابطۀ من و پسرش درست مثل دو تا دوسته که تازه با هم شروع به رفاقت میکنن، بعضی از رفاقتها هر چی که بیشتر پیش میره عمیقتر و عمیقتر میشه، و بعضیها هم تا یک سطحی پیش میره و بعدش در همون سطح باقی میمونه! خوشبختانه احساس میکردم که من و پسرش هیچ مشکل خاصی با هم نداریم و حرفهای همدیگر رو خوب درک میکنیم. ولی خودش به نظر میومد که انتظاراتش در این مورد کلاً در یک سطح دیگه ای باشه! هیچوقت به زبون نمیاورد این رو ولی من احساس میکردم که دلش میخواد من جایگزین پدر بچه اش باشم! با این وجود این مسئله رو هرگز به صورت آشکار و واضح باز نکرده بود... شاید هم هنوز برای این جریان یک کم زود بود! یک بار به واسطۀ مسافرتی که به اتفاق مادرش کردن و پیش برادرش رفتن، پسرش رو پیش من گذاشت، یعنی با اینکه پدر خود غریب آشنا هم بود ولی در هر صورت مسئولیت اصلی به عهدۀ من بود چون پدرش تمام روز رو سر کار بود. درست توی همون چند روز پسرش سرمایی خورد و یک کمی تب کرد. من هم بهش دارو دادم و حالش یک کمی بهتر شد. در تماس تلفنیی که با هم داشتیم براش گفتم که پسرش سرما خورده ولی دیگه حالش بهتره و جای نگرانی اصلاً نیست. بعد هم گفتم که من برای کاری باید سری به یکی از بچه ها بزنم و در ضمن پدرش هم اومده خونه و تنها نیست. دلم میخواست اون مکالمه رو ضبط کرده بودم و میتونستم صداش رو در اینجا بذارم! چنان برخوردی با من کرد که من رسماً شوکه شدم. تمام حرفش هم این بود که "تو، بچۀ من مریضه و اونوقت میخوای بری به دوستت سر بزنی؟!"...
راستش، خوب که فکر میکنم، البته الان، میبینم که علائم فراوونی رو "اونی که اون بالا نشسته" میخواست که بهم نشون بده که "مرد حسابی، چشات رو باز کن و ببین با کی طرفی و چه آینده ای در انتظارته"، ولی خوب دیگه چه میشه کرد؟ ما انسانا رو، اگر توی زندگیمون برای کارامون آمار بگیرن، در بیشتر مواقع چوب سهل انگاریهای شخص شخیص خودمون رو میخوریم و نه کس دیگه ای رو! میگیم "عیب نداره! درست میشه! اگه آدم صبر داشته باشه میتونه همۀ مسائل رو حل کنه!" در حالیکه بعضی چیزا توی زندگی درست بشو نیستن! بعضی آدما هرگز تغییر نمیکنن و از همۀ اونا بدتر همیشه "مشت نمونۀ خرواره"... "رو رو که دادی آسترش رو هم میخوان" و انگشت رو برای گاز گرفتن که دادی درسته تمام دستت رو میبلعن!
برنامه ریزی برای ازدواج به همت دوست مجازی  فعلاً حداقل برای اون زمستون متوقف شده بود. ولی تصمیم برای مسافرت دست جمعی هنوز بر سر جای خودش باقی بود. قرار بر این شد که همگی یعنی به اتفاق همۀ خانوادۀ اون برای تعطیلات کریستمس به یکی از پایتختهای توی این قاره بریم. یکی از برادرهاش که سالها بود کوچ کرده بود و رفته بود و ساکن کشور دیگه ای بود، هم قرار بود با دختر کوچیکش بیاد و به این سفر بپیونده. نکتۀ جالب در مورد این برادرش این بود که وقتی ما با هم آشنا شدیم، من احساس میکردم که اصلاً راجع بهش صحبتی نمیکنه، پدر و مادرش هم همینجور. به مرور زمان متوجه شدم که روابطشون زیاد حسنه نیست و علتش رو هم از لابلای حرفهاشون میشد کاملاً به وضوح متوجه شد: عروس! و چه حرفها که در مورد خود عروس و خانواده اش نمیگفتن! اینجور که میگفتن برادرش و همسرش با هم مشکل داشتن ولی در عین حال تازه بچه دار شده بودن. در همون مسافرتی که غریب  آشنا مادرش برای دیدار برادر میکنن، "تصادفاً" کاسه و کوسۀ زندگی زناشویی این برادر و عروسشون به هم میریزه و در عرض یک چشم به هم زدن کار به جدایی و طلاق میکشه! عروس خانم هم بچه هاش رو برمیداره و یک راست میره پیش خانواده اش، و تقصیر این جدایی رو هم در وهلۀ اول به گردن شوهر میندازه چون معتقد بوده که بهش خیانت کرده (الله اعلم!) و بعد هم مادر شوهر و خواهر شوهر رو عامل اصلی این شر میدونه!... در میان پرده بگم: من وقتی این جریانها رو شنیدم پیش خودم فکر کردم که چه حرفها که نمیزنه این خانم! اصلاً فرشته تر و مظلومتر از این مادر و دختر مگه توی این دنیا وجود داره؟! استغفرالله! ...
برادرم که اون دوره مشغول تحصیل در یکی از شهرهای شمالی این کشور بود، درست توی همون تعطیلات کریستمس تصمیم گرفت که یک سر به وطن بزنه. چون پروازش رو از شهر ما گرفته بود چند روزی رو پیش ما قرار بود بمونه که درست مصادف با همین مسافرت ما شد. خنده دار اینجا بود که اون چند روزی که برادرم اونجا بود قبل از مسافرتمون، دوباره مثل اوائل شبها رو رفت و خونۀ پدر و مادرش خوابید! اسامی مختلف رو این جریان میشه گذاشت و از ابعاد گوناگونی میشه بهش نگاه کرد: تظاهر و دورویی از یک طرف و شرم و خجالت کشیدن از طرف دیگه به ذهن من میرسه... قضاوت رو به عهدۀ خوانندۀ با انصاف میذارم ولی در عین حال اون کلمۀ "تظاهر" رو زیاد از ذهنتون دور نکنین و برای باقی این داستان مرتب مد نظرتون داشته باشین چون در درک برخی جریانهای آینده خیلی به دردتون خواهد خورد!... و مسافرت من حیث المجموع زیاد هم بد از آب درنیومد، با اینکه هوا بسیار سرد بود و بیشتر مدت رو ما توی هتل گذروندیم.
خونه ای که توش زندگی میکردیم زیاد بزرگ نبود یعنی از روز اول هم که به اونجا نقل مکان کرده بودم این احساس رو داشتم که موقتیه و در انتها باید یک روزی در فکر جایی بزرگتر باشیم. در فکر پیدا کردن یک آپارتمان مناسب بودیم و گاهگداری آگهی ها رو نگاه میکردیم. یک روز توی صحبتهامون من فکری به ذهنم رسید. گفتم اگر پدر و مادرت علاقه مند هستن که توی خونۀ ویلایی زندگی کنن، میتونیم با هم به دنبال یک خونۀ دو واحده بگردیم. اون هم که همه چیز رو فوری باهاشون مطرح میکرد، سریع این ایدۀ من رو به گوششون رسوند و اونا هم استقبال کردن.  وقتی این جریان رو برای دوست مجازی تعریف کردم صد در صد با این فکر مخالف کرد. میگفت که اشتباه بزرگی مرتکب میشین اگه دست به چنین کاری بزنین چون با اونا توی یک خونه زندگی کردن باعث میشه که توی زندگیتون مشکل به وجود بیاد! حرفش اصلاً بی ربط نبود ولی این قضیه یک بعد دیگه هم داشت که من اون رو نمیتونستم نادیده بگیرم: اینقدر که این دختر وابسته به خانواده بود که اگه حتی چند ساعت ازشون خبر نداشت و نمیدیدشون مثل آدمهای معتاد علائم ترکش بر همه آشکار میشد، و اینقدر که پسرش به پدر و بزرگ و مادربزرگ عادت داشت، ما اگر هر جای دیگه ای میرفتیم و خونه میخریدیم، باید انوقت دائم در مسیر بین دو خونه آواره و سرگردون میشدیم! به این خاطر بود که من مخاطرات زندگی کردن با اونا رو شاید اونقدرها جدی نمیگرفتم... و واقعیت امر اینجا بود که ایراد اساسی از نزدیکی فیزیکی ناشی نمیشد و متأسفانه باید گفت که خانه از پای بست ویران بود!

هیچ نظری موجود نیست: