۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

دگر بار: 24. نوبت خوشبختی

مغز فرمانروای بدن انسانه و در پیچیده بودنش هیچکس امروزه شکی نداره. یکی از خواص عجیب در این سلطان وجود ما، اینه که گاهی بعضی از مسائل رو وقتی خیلی آزاردهنده هستن و دردناک، یک جایی توی گنجه های مخصوص خودش قایم میکنه تا  جلوی چشم خودش هم نباشه تا چه برسه به بقیه که شاید از بودنشون حتی خبر هم ندارن... و ظاهراً مغز من هم ماجرای یأس و نا امیدیی که در من به وجود اومده بود رو برد اون پشتها و قایمش کرد، ناامیدیی که در اثر برخورد بسیار تکون دهندۀ غریب آشنا که در مورد خونه و پسر من از خودش نشون داده بود! فکر کردن بهش خیلی عذاب آور بود!
مشکل اول یعنی خریدن خونه حل شده بود ولی مشکل بعدی هم اونچنان ساده نبود یعنی فروختن دو تا آپارتمان، یکی آپارتمان من و دیگری هم آپارتمان پدر و مادرش. احتمالاً توی همۀ کشورها بسته به موقعیت اقتصادی جریان خرید و فروش املاک خیلی بالا و پایین داره و این کشور هم مسلماً مستثنی از این جریان نیست. با معاملات ملکی که تماس گرفتیم به نظر نمیومد که اوضاع زیاد برای فروشندگان بد باشه ولی به مرور وقتی مشتریها میومدن و خونه ها رو میدیدن، نگرانی ما در این مورد بیشتر شد! شانس من بود دیگه! خونۀ پدر و مادرش وضعیتش بهتر بود، شاید به خاطر بزرگ بودنش بود. ولی به هر شکل بود برای هر دو تا خونه مشتری پیدا شد و من در نهایت مجبور شدم با کمی ضرر بفروشم. چارۀ دیگه ای وجود نداشت چون اون خونه ای که خریده بودیم قولنامه شده بود و به هر قیمتی بود باید این آپارتمانها رو میفروختیم تا بانک بهمون وام بده. این روزا شنیدم که بعضی از بانکها حتی از ابتدا شرط میذارن که فقط در صورتی با دادن وام موافقت میکنن که خونه ای رو که داری قولنامه کرده باشی...
پدر و مادرش هنوز وطن بودن. حتی موقعی که قرار شد برای تحویل گرفتن کلیدها بریم و قراردادها رو امضا کنیم هم هنوز برنگشته بودن. غریب آشنا با داشتن اختیار تامی که از قبل بهش داده بودن به جاشون امضا کرد. زمانی که من وارد این خانواده شدم، این زن و شوهر به خاطر مشغلۀ کاریشون و از اون مهمتر به خاطر پسر غریب آشنا هیچوقت نمیتونستن با هم به سفر وطن برن. غریب آشنا به خاطر مأموریتهای مداومی که از طرف کارش میرفت خیلی وقتها مجبور بود که پسرش رو به دست پدر بزرگ و مادر بزرگ بسپره، یعنی البته بذارین این صحبتم رو تصحیحش کنم: بیشتر از اونی که در حالت عادی بهشون میسپرد!  چون قبلاً هم به این موضوع اشاره کرده ام که عملاً این نوه رو پدر ومادرش بزرگ میکردن! اما از موقعی که من اومده بودم، دیگه خیالشون از بابت این نوه راحت شده بود، این رو بارها از دهن خودشون مستقیم شنیدم. نتیجتاً مسافرتهاشون به وطن دیگه به یکی دو هفته بسنده نمیکرد و شاید ماهها به طول میانجامید...
خونه رو تحویل گرفتیم ولی فعلاً قصد اسباب کشی نداشتیم. برنامه این بود که ظرف سه ماه تمام خونه رو بازسازی کنیم. مسئولیت این پروژه رو هم همون برادرش که در واقع باعث شده بود که این خونه رو پیدا کنیم، به عهده گرفته بود. خودش توی کار راه و ساختمان بود و کلی آدم توی این زمینه میشناخت، بنابرین این کار براش راحت تر از حداقل ماهایی بود که هیچ پیش زمینه ای در این مورد نداشتیم.
پدر و مادرش بالاخره بعد از چند ماه از سفر برگشتن. چیزی که جالب بود و من رو شدیداً به تعجب انداخت برخورد مادرش در مورد زیرزمین و صحبتهایی که کرده بودیم، بود. اصلاً انگار نه انگار که در این مورد صحبتی شده بود! برعکس از حرفهاش اینطور برمیومد که توی اون مدتی که نبودن کلی نقشه برای اون زیرزمین کشیده بودن که نقشه هاش رو برای پسرشون بازگو میکردن تا اون هم در برنامه های بازسازی عملیشون کنه. نگاه غریب آشنا به من کاملاً آشکار بود وقتی این این حرفا رو میشنید یعنی: من که گفتم! و من پیش خودم تنها یک فکر بود که توی سرم میچرخید: فقط پدره نیست که عجیب و غریبه!
قرارمون بر این شد که خونۀ ما زودتر تحویل خریدار داده بشه و بعدش من و غریب آشنا بریم اون چند ماهی رو که باقی مونده بود تا بازسازی خونه تموم بشه رو، خونۀ پدر و مادرش موقتاً زندگی کنیم. راستش ته دلم اصلاً به این جریان راضی نبودم و خودم رو خیلی معذب احساس میکردم. از هر دیدی که نگاه میکردی به این جریان اونا در انتها برای من غریبه بودن! یک مدت نسبتاً طولانی توی خونۀ غریبه ها زندگی کردن گزینه ای نبود که زیاد برام جذابیت داشته باشه! ولی چاره ای نبود چون از هر نظری این کار عملی تر به نظر میرسید، از لحاظ اسباب کشی به خصوص، که اون خودش عذاب الیم بود!
حالا با تمام این جریانهای مربوط به خونه، خرید و فروش، اسباب کشی و بازسازی و هزار تا داستان دیگه، نمیدونم ماجرای عروسی یک دفعه چطور دوباره موضوع روز شد! ولی خب زیاد هم جای تعجبی نبود چون تا اون موقع من به هر صورت فقط همسایۀ بغلی بودم و درسته که دخترشون "عملاً" دیگه با من زندگی میکرد ولی با این وجود هنوز هم جای انکار و حاشا وجود داشت که دیوار حاشا همیشه بلنده! حالا که دیگه قرار بود عملاً بریم و یک مدتی توی خونۀ اونا زندگی کنیم باید جریان شکلی دیگه ای به خودش میگرفت و باید به اطراف این خبر داده میشد که به زودی جشنی برپا خواهد شد و اصلاً فکر بد نکنید!... و بعد از صحبتهای فراوون قرار بر این شد که وسطهای تابستون ازدواج کنیم، یعنی چه موقعی؟ درست دو هفته قبل از اینکه خونۀ پدر و مادرش تحویل داده بشه و ما همگی به اون خونۀ جدید نقل مکان کنیم... به خونۀ جدید حتماً باید به عنوان زن و شوهر میرفتیم!... و همۀ اینها درست مثل جریان تند آبی بود که من درش شناور بودم و داشت با سرعت هر چه تمومتر من رو با خودش میبرد! نمیگم دست و پا میزدم و بر خلاف جریان شنا میکردم، نه هرگز! خوشحال بودم و در عین تمام تناقضاتی که وجود داشت احساس خوشبختی میکردم... چون حس میکردم که خوشبخت شدن توی زندگی حق همه است، حق منه، و شاید، شاید دیگه نوبت به من هم رسیده باشه... شاید!

هیچ نظری موجود نیست: