۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

چهارگاه

اون قدیم قدیما که هنوز به این دیار مهاجرت نکرده بودیم، اون موقعها که هنوز دانشجو به حساب میومدیم، و اون موقعها که هنوز از سی دی، دی وی دی، بلو ری و این مدرنیته ها خبری نبود، ما بودیم، ضبط صوتمون و نوارهامون :) چند وقت پیش عکسی توی فیسبوک دیدم که خیلی نوستالژیک بود. یکی عکسی از این "عتیقه جات" رو گذاشته بود که در کنارش هم مدادی دیده میشد و زیرش نوشته بود که "مطمئناً خیلی از جوونا نمیتونن رابطه ای توی این عکس بین این دو شیء پیدا کنن :) ... و من باید بگم که رابطه اش رو فقط اونایی که با این "نوارها" زندگی میکردن، خوب میدونن :)
اگه همۀ این نوارهایی رو که من توی زندگیم خریدم و ضبط کردم و کپی کردم، الان میتونستم یک جا جمع کنم، حتم دارم که جایی برام توی این خونه باقی نمیموند! ولی به مرور زمان و با کوچهای مختلف و اومدن و رفتنهای آدمهای گوناگون توی زندگیم از تعداد این نوارها هم رفته رفته کاسته شد و تا به امروز که دیگه شاید تعدادشون از انگشتان دست هم تجاوز نکنه! و نکتۀ جالبترش اینه که حالا حتی یک دستگاه ضبط صوت رو هم دیگه در تصرف خودم ندارم که به هم اینها هم بتونم گوش کنم... استهزاء روزگاره دیگه!
توی این نوارها بعضیهاشون هرگز از ذهنم بیرون نرفتن و هنوز اگه چشمام رو ببندم میتونم صدای موزیک رو با گوش جانم بشنوم. یکی از اونا نواری بود که من در یکی از سفرها از وطن خریده بودم، آلبومی بود از استاد مسلم آواز ایران در دستگاه چهارگاه. مطمئناً اگر توی چند صد آلبومی که از این استاد هست بگردم میتونم دوباره پیداش کنم ولی کار ساده ای اصلاً نیست، با در نظر گرفتن حجم فعالیتهای این هنرمند عالیقدر... یادمه اون موقعها با دوست دیرینم که توی اون برهه به دیدار ما اومده بود و بعدش هم چاره ای جز مونده پیدا نکرده بود، مینشستیم و به این نوار گوش میدادیم. اونجاییش که استاد با مهارت هر چه تمومتر از نرده بان نتها یکی یکی بالا میرفت و میرفت تا جایی که آدم مسخ میشد و در حالت خلصه فرو میرفت، با خودم فکر میکردم: که عموناصر، چه خبطی کردی که دنبال علاقه ات به آواز نرفتی، علاقه ای که شاید از بدو تولد به همراهت بود ولی هرگز بهش فرصت رشد ندادی و گذاشتی چیزهای دیگه ای تو زندگیت حرف اول رو بزنن... اون موقعها همیشه دلم میخواست توی چهارگاه بخونم!



فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم
طائر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
حافظ

یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو چشم سیاه
به دنبال چشمش یکی خال بود
که چشم خودش هم به دنبال بود

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشۀ مردم دادم
حافظ

نیست در سودای زلفت کار من جز بی قراری
ای پریشان طره تا چندم پریشان می گذاری
نازنینا جانب میخانه مگذر
کین حریفان یا بگیرندت که یاری
یا بنوشندت که جامی

هیچ نظری موجود نیست: