۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

داستان مهاجرت 26

داشتن محرم راز و همدرد توی زندگی چیزیه که آدم باید قدرش رو از ته دل بدونه، یعنی حداقل اونی که چنین شانسی رو توی زندگی داره! من اون موقعها ولی توی یک وضعیتی قرار داشتم که با هیچکس نمیتونستم حرف بزنم، حتی با دوست دیرین! از موقعی که ما به اون شهر کوچیک منتقل شده بودیم، یکبار پیش ما اومد. زمانی بود که هنوز کار اقامت خودش هنوز درست نشده بود. چند روزی رو پیشمون موند. توی اون چند روز عیال اینقدر رفتارهای عجیب و غریب با من کرد و حرفهای تعجب برانگیز زد که دوست دیرین موقع خداحافظی توی ترمینال اتوبوس به من گفت: ببین یک کم مواظب زندگیتون باش! من اصلاً این حرفهایی که زده میشد رو نپسندیدم... چند ماه بعد، کار اقامت خودش ردیف شد و بعدش هم بلافاصله اومدن خانم بچه هاش از دیاری که قبلش درش ساکن بود. بعد از اومدن اونا ما باید حتماً به دیدارشون میرفتیم، به خصوص که من تا به اون موقع خانمش رو ندیده بودم و فقط تعریفش رو ازش شنیده بودم.
این مسافرت مربوط به قبل از اون روزیه که همه چیز برای من روشن شد. به من گفت که من چند روز زودتر میرم که با "میم" باشم، میم که در واقع توی همون کمپ سکونت داشت، کمپی که دوست دیرین حالا دیگه با خانواده اش تا جاشون توی یکی از شهرها مشخص میشد، باید میموند. خانم دوست دیرین که اون موقع به هیچ زبونی نمیشد باهاش صحبت کرد، خیلی گرم و صمیمی بود. خیلی ازمون پذیرایی کرد توی اون چند روز. موقع برگشتن، باز من و پسرم زودتر عازم شدیم. بعد از رفتن ما جلوی چشم دوستای من اومده بودن دنبالش، چند تا پسر! خانم دوست دیرین این رو انگار از پنجرۀ خونه دیده بود و خیلی ناراحت شده بود! ولی به من اصلاً حرفی نزدن یعنی چی باید میگفتن یا چی میتونستن بگن! بعدها برام تعریف کردن. الان که بهش فکر میکنم میبینیم چقدر یک آدم میتونه وقیح و پست باشه! درست جلوی چشم دوستای صمیمی من!...
بعد از اون چند روز کذایی که مثلاً رفت و به "ماجرا" خاتمه داد، دلم میخواست دیگه به این جریان فکر نکنم! فکر میکردم که شاید این هم یک قسمتی از بحرانهای پنج ساله باشه که توی زندگی همۀ زن و شوهرها ممکنه اتفاق بیفته! به همین خاطر هم دیگه سعی کردم به دست فراموشی بسپرمش! باید بیشتر فکرم روی این مسئلۀ درس متمرکز میکردم و اینکه چطور باید قضیۀ رفت و آمد به شهری که قرار بود درش تحصیل رو آغاز کنم یا به عبارتی ادامه بدم، رو حل میکردم. فکرم این بود که روزای کاری هفته رو درس بخونم و آخر هفته ها پیش زن و بچه بیام. میدونستم که خیلی دشوار خواهد شد، یعنی برای همگی ما و به ویژه برای پسر کوچولوم که دوری ازش برام حکم مرگ رو داشت! اما چاره ای نبود دیگه! باید حداقل یک سالی رو به اون شکل سر میکردم تا دورۀ مادرش اونجا تموم میشد، و توی اون فاصله هم فرصت میکردم که خونۀ مناسبی پیدا کنم...
از اونجایی که من هنوز توی اون دورۀ دانشگاهی مشغول بودم کل تابستون رو هم هنوز میبایستی اونجا ادامه میدادم، ولی بهشون دیگه اعلام کرده بودم که از ترم بعد قرار نیست که بیام. خیلی براشون عجیب بود و باورشون نمیشد که من توی اون مدت به اون کوتاهی هم مشکل ورود به دانشگاه رو حل کرده باشم و هم جایی برای زندگی پیدا کرده باشم. در عین حال هم خیلی اظهار تأسف کردن از اینکه به هر روی من رو به عنوان محصل توی اون دوره از دست میدادن. توی تابستون کلاسی در کار نبود توی اون دوره و قرار بر این بود که هر کسی به عنوان کارآموز توی شرکتی کار بکنه تا احتمالاً بعد از اتمام این دوره، جذب همونجا بشه. برای پیدا کردن شرکت مناسب خود مسؤلین دوره موظف بودن فعالیت بکنن. برای من اما ظاهراً به اندازۀ کافی تلاششون رو نکرده بودن و جایی رو پیدا نکرده بودن، در نتیجه من همونجا توی خود دانشگاه مشغول به پروژه ای شدم. ولی هیچ احدالناسی توی تابستون در اون دانشگاه پیدا نمیشد! همه به مرخصی رفته بودن و من تک و تنها هر روز به اونجا میرفتم و با رایانه ای که الان از متعلقات عهد دقیانوش محسوب میشه، سر و کله میزدم :)
آروم آروم تابستون هم رو به پایان بود و زمان رفتن من هم نزدیک میشد. باید اسبابهام رو به خونۀ پیرمرد میبردم، پیرمردی که قرار بود توی یکی از اتاقهای خونه اش زندگی کنم. دوست خوبی که تو اون مدت خیلی به ما سر میزد و امروز بعد از گذشت دو دهه میشه گفت یکی از بهترین دوستای منه، پیشنهاد داد که به اتفاق با ماشینش یک سفری به اون شهر بکنیم، که هم فال باشه و هم تماشا! با چند نفر دیگه از دوستایی که باهاشون رفت و آمد پیدا کرده بودیم، قرار گذاشتیم و دو ماشینه عازم شهر سرنوشت من شدیم. پیرمرد خودش توی خونه نبود و برای چند روزی به خونه ای که نزدیک ساحل داشت رفته بود. به همین خاطر این دوست خوب و دوست دخترش هم تونستن شب رو اونجا بیتوته کنن!... و سرانجام موقع خداحافظی رسید. میدونستم که آخر هفته دوباره میبینمشون ولی انگار غم عالم تمام وجودم رو فرا گرفته بود!
کلاسها یکی دو روز بعد شروع شدن. اون آقای "کارآگاه" مسئول آموزش زهرش رو به هر شکلی که بود به من ریخت! واحدهام رو قبول کرد ولی مشروط!  سیستم درسی دانشگاههای اینجا به این صورته که هر سال تحصیلی از چهار دورهۀ هفت هفته ای تشکیل میشه، برای دورۀ اول سه تا درس رو برام انتخاب کرد که بخونم و هر کدوم از این درسها رو به عنوان نمایندۀ یک سری از واحدهایی که "قبول" کرده بود، قرار داد! این به معنی بود که هر کدوم از این درسها رو اگر پاس نمیکردم، اون سری واحدها رو دیگه قبول نمیکرد! حرف زور بود دیگه ولی ریش و قیچی دست اون بود! این جریان یک بار اضافه ای رو بر روی شونه های من میگذاشت و استرسم رو زیادتر میکرد. تنهایی و دلتنگی از یک طرف،  فشار درس از طرف دیگه و از همۀ اینها بدتر اینکه در تنهایی فرصت برای فکر کردن زیاد داشتم. واقعیتش به هیچ عنوان بهش اطمینان نداشتم و حالا که من توی این شهر و اون اونجا تنها، همه اش به این فکر میفتادم که نکنه همۀ اینهایی که به من گفته، فیلم بوده و در نبود من حالا "یارو" به راحتی بیاد اونجا و بره!... و توی این سالهایی که بعد از اون جریانا گذشته بهم ثابت شده که معمولاً احساس من بهم دروغ نمیگه، احساس من ندای درونیی بود که بهم میگفت: "عموناصر، این داستان به این سادگیها نیست و به این زودیها دست از سر زندگیت برنخواهد داشت!".

هیچ نظری موجود نیست: