۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

عمری که گذشت: 19. شروعی جدید در شهری قدیمی

دلم میخواست هر چه زودتر اون ترم بگذره و از پایتخت نقل مکان کنم و برگردم به شهر قبلیه، اما انگاری خیلی کند میگذشتن اون روزا! دو هوایی شدن خیلی بده، یعنی اگر تصمیم به رفتن نگرفته بودم شاید خیلی راحت تر به همه چیز عادت میکردم و یواش یواش جا میفتادم، ولی حالا که دیگه عزم به جزم رفتن کرده بودم مدام دلم اونجا بود...
به هر شکلی که بود پاییز سر شد و تعطیلات کریستمس رسید. دانشگاه  دو سه هفته ای تعطیل بود. دیدم اصلاً دلم نمیخواد تعطیلات رو تنها باشم پس تصمیم گرفتم پیش دوست دیرین و برادرش برم. یکی از بچه های همکلاسی دوران دبیرستان ما که همزمان با ما از کشور خارج شده بود و توی کشور همسایه مشغول درس خوندن بود، در تماسی باهامون گفت برای تعطیلات میخواد پیش ما بیاد. ولی من دیگه برنامه ریزیم رو کرده بودم و به دوست دیرین خبر داده بودم برای رفتنم و خلاصه اونا دیگه منتظر من بودن، به همین خاطر پیشنهاد به این همکلاسی قدیمی دادم که در نبود من خونۀ من در اختیارشه. چقدر هم خوب شد چون ظاهراً با دوست دخترش اومدن و داشتن یک خونۀ مستقل عالی شد براشون توی اون تعطیلات... اما این جریان باعث شد که این همکلاسی رو من دیگه نبینم و تا این تاریخ هم دیگه فرصتی برای ملاقات باهاش دست نداد، متأسفانه!
دوست دیرین و برادرش به خونه ای تازه اسباب کشی کرده بودن. تومنی صنار با خونۀ آخریشون فرق میکرد و توی یک منطقۀ خیلی خوب واقع شده بود. یک سری ساختمون توی یک مجتمع نه خیلی بزرگ، و توی یکی از ساختموناش طبقۀ آخرش حتی استخر و سونا هم پیدا میشد! این برای استاندارد اون موقع اون کشور و اون شهر خیلی زیاد بود، با در نظر گرفتن اینکه خیلی خونه ها هنوز از پایین ترین امکانات من جمله دستشویی و حموم توی ساختمون، محروم بودن. جداً آدم یک جاهایی رو میدید که باورش نمیشد توی ناف این قاره داره زندگی میکنه، خونه های قدیمی مال جنگ جهانی دوم، با اتاقهایی با سقفهای وحشتناک بلند که زمستونا گرم کردنشون کار حضرت فیل بود. توی خیلی از خونه ها از شوفاژ و این داستانا خبری نبود و گرم کردن با بخاریهای ذغال سنگی و نفتی و از این قبیل امکان پذیر بود، و بعضی جاها هم با گرم کنهای برقی! ولی برق چون خیلی گرون بود اصلاً گرم کردن باهاش مقرون به صرفه نبود و هزینه اش سر به فلک میکشید! این خونه ای که دوست مجازی و برادرش اجاره کرده بودن اما کاملاً مدرن بود و گرماش هم با شوفاژ...
خبر نداشتم که قراره برای دوست دیرین مهمون دیگه ای هم بیاد. پسرعموش با دو تا خانم دیگه که هر سه توی یکی از این کشورهای بلوک شرق اون زمان مشغول به تحصیل بودن، برای تعطیلات اومده بودن. خانمها ظاهراً یکیشون دوست دختر این آقای پسرعمو بود و اون یکی هم دوستش. از اونجایی که خانمها فقط عربی صحبت میکردن من هیچ ارتباطی باهاشون نمیتونستم برقرار کنم منهای چند تا کلمه ای که میفهمیدم، ولی پسرعموش چون مثل خود دوست دیرین ترکی بلد بود مشکلی برای ارتباط بین ما وجود نداشت.
کشوری که این آقای پسرعمو توش تحصیل میکرد اون موقع ها هنوز زیر سلطۀ دیکتاتوری شدیدی بود. مردمش واقعاً در بدترین شرایط و در فقر زندگی میکردن. اون موقعها دانشجوهای خارجی که توی اون کشور تحصیل میکردن به دلیل اینکه ارز خارجی با خودشون میاوردن، به طریقی اونجا حکومت میکردن! فروشگاهها و هتلهایی بودن که فقط با ارز خارجی (دلار) میشد خرید کرد و یک بومی با درآمدش هرگز پاش رو توی این جور جاها نمیتونست بذاره و اصولاً داشتن ارز خارجی براشون ممنوع بود. نتیجۀ این جریان این بود که خارجیها با دادن حتی یک آدامس خارجی به خیلی از "مقاصدشون" میتونستن برسن. متأسفانه این جریان در همۀ اقشار مردم و در همۀ سطوح شایع بود حتی در سطح دانشگاه! این پسرعمو تعریف میکرد که اگر مثلاً برای امتحانی به اندازۀ کافی درس نخونده باشه، کافیه یک بطر ویسکی بخره و سر جلسۀ امتحان حاضر بشه!... شنیدن این داستاها واقعاً دردناک بود و آدم ناخودآگاه دلش برای مردم بیچارۀ اونجا میسوخت! واقعیتی بود بس تلخ!
اون تعطیلات فرصت خوبی رو به من داد تا با خانوادۀ دوست دیرین بیشتر آشنا بشم و باهاشون رفت و آمد کنم. به هر صورت میدونستم که به زودی اینها کسانی خواهند بود که بیشتر باهاشون تماس خواهم داشت. پسرداییهای دوست دیرین که از قدیم هم از اون خونۀ خانم دکتر میشناختمشون، جداً که با من مثل عضوی از خانواده رفتار میکردن و هر وقت که پا به خونه اشون میذاشتم احساس میکردم که به گرمی ازم استقبال میکنن. اون موقعها اونا با یک پسر فلسطینی همخونه بودن، پسری محجوب و خجالتی با دلی بسیار پاک و ساده. توی اون مدت به اون هم خیلی نزدیک شدم و بعدها دوستای خیلی خوبی برای هم شدیم. ولی مثل خیلی دیگه از دوستای قدیمی که آدم ردشون رو گم میکنه، شوربختانه رد این دوست رو هم به شکلی گم کردم و تا به امروز که موفق به پیدا کردن ردی دوباره ازش نشدم... متأسفانه بعضی وقتها حتی فیسبوک و ارکوت و بقیۀ شبکه های اجتماعی هم به داد آدم نمیرسن!... ولی چه میشه کرد؟! زندگی همینه دیگه!
چند هفتۀ تعطیلات به سرعت گذشتن و وقت بازگشت به پایتخت دوباره سر رسید. اصلاً دوست نداشتم برم ولی چاره ای نبود دیگه و از ترم هنوز چند هفته ای باقی مونده بود. به غیر از اون هم، باید باقی کارها رو راست و ریست میکردم... ولی بر خلاف تصورم  اون انتظار هم به زودی به پایان رسید. مشکل خونه هم به این شکل حل شد که میم دوباره به اون خونه برگشت. گفت که اینجوری براش بهتره و تنهایی راحت تر میتونه درس بخونه. و حل این جریان دیگه مشکلی برای کوچ کردن بر سر راه من باقی نمیذاشت. همه چیز دیگه آماده بود برای رفتن... شروعی بود جدید در شهری قدیمی...

هیچ نظری موجود نیست: