۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 23. خداحافظ، گذشتۀ نافرجام!

میدونست که من برای تابستون به پایتخت رفتم چون از اونجا بهش نامه داده بودم، نامه نگاری ما از موقعی که من کشور رو ترک کرده بودم حتی یک لحظه هم قطع نشده بود. رفت و برگشت نامه ها کلی طول میکشید، تازه ما سعی میکردیم که با پست اکسپرس بفرستیم که شاید یکی دو روزی زودتر به مقصد برسه... و میم تلفن زد و گفت که نامه ای برای من از وطن اومده! میدونستم که باید از طرف خودش باشه.
نامه های اخیرش خیلی عجیب و غریب بودن! احساس میکردم که تغییر کرده چون صحبتهایی که میکرد اصلاً هیچ شباهتی به اونی که من روز آخر توی کوچه جلوی در خونه اشون با چشمای گریون ازش خداحافظی کرده بودم، نداشت! حرف از دین و مذهب میزد، صحبت از وجود خدا میکرد! و من پیش خودم فکر میکردم که اینا چه ربطی به ما داره، آخه؟! ما دو تا نوجوون عاشق بودیم که مهمترین مسئله شاید برامون این بود که چطور میتونیم تحت اون شرایط به هم برسیم، مگر غیر از این بود؟! اینکه من دیندار بودم یا نه، و اینکه آیا من به وجود خدا اعتقاد داشتم یا نه، چه دخلی به ما داشت؟!... توی نامه های آخرش همه اش صحبت از این میکرد که من باید هر چه سریعتر به وطن برم تا از نزدیک با هم راجع به این مسائل صحبت کنیم! اما من اصلاً این داستانا جایی توی ذهنم نداشتن و توی نامۀ آخری صریحاً با همۀ این جریانایی که مطرح کرده بود، مخالفت کرده بودم! با تمام این احوال هرگز انتظار این رو نداشتم که این صحبتها بخواد به جای بدی بیانجامه!...
میم خودش اومد و نامه رو هم با خودش آورده بود. در پاکت نامه رو با اشتیاق همیشگی باز کردم و شروع به خوندن کردم، در حالیکه میم و دختر ارمنی در حال گپ زدن بودن. خودم که خودم رو نمیدیدم،  ولی ظاهراً با هر جمله ای که میخوندم رنگم بیشتر میپرید! اصلاً باورم نمیشد چیزایی رو که میخوندم! مگه ممکن بود چنین چیزی؟! اینکه بعد از اون همه سال عشق و عاشقی بهت بگن: "یا در مورد وجود خدا با هم صحبت میکنیم یا دیگه همه چیز بینمون تموم میشه!". نمیدونستم باید بخندم یا باید گریه کنم! از طرفی اینقدر مسخره بود این جمله که دلم میخواست از ته دل قهقه ای سر بدم تا صداش همۀ همسایه ها رو زابراه کنه، و از طرف دیگه اینقدر ناراحت و مغموم شدم که دلم میخواست هقهق وار مثل ابر بهارون گریه کنم! بیچاره ها، میم و دختر ارمنی، حال من رو که اونطور منقلب دیدن، نمیدونستن چکار باید بکنن! زبونم به معنای واقعی کلام بند اومده بود و حتی قادر نبودم که براشون جریان رو توضیح بودم... و وقتی که به حرف اومدم محتوای نامه رو براشون بازگو کردم...
اون روز شاید یکی از بدترین روزهای زندگی من بود، یا حداقل زندگی من تا اون موقع، چون آدما خاصیتشون اینه که فکر میکنن که دیگه بدتر از این ممکن نیست پیش بیاد... و چقدر در اشتباهن آدما! دوستای خوبم اونروز خیلی سعی کردن که من رو از اون حال و هوا بیرون بیارن ولی کار آسونی نبود! گفتن که بیرون بریم و برای اینکه جو کمی تغییر بکنه دوست دیرین پیشنهاد داد که به دیدن فیلمی کمدی بریم! بنده های خدا فکر میکردن که اینطوری شاید من یک کمی از اون فکرهای سیاه بیرون بیام. حتی اسم فیلم هنوز توی ذهنم هست "به میمونه شیرینی بده!"، کمدیی از هنرپیشه ای ایتالیایی که توی اون دوران خیلی روی بورس بود. اما من توی سالن سینما فقط تصویرهای متحرک رو میدیدم و یک صداهایی که به صورت گنگ به گوشم میرسید، اصلاً انگار نیمه کور و نیمه کر شده بودم! و صدای خندۀ مداوم تماشاچیها توی سالن سینما بود که به طرز مبهمی پرده های گوشم رو به ارتعاش در میاورد... احساس میکردم تب دارم و تمام بدنم در حال شعله ور شدنه! بعداً برام تعریف میکردن که انگار داشتم هذیون میگفتم و موقع برگشتن به خونه نزدیک بوده ترموایی زیرم بگیره چون داشتم نیمه های شب روی ریلها حرکت میکردم فارغ از صدای زنگ و بوق بلند و کرکنندۀ تراموا، و اگه بچه ها من رو به کناری نکشیده بودن... کی میدونه؟... و ساعتی بعد توی خونه حس کردم که دوباره به دنیا برگشتم، دور و برم رو نگاه کردم و دیدم که دوستام دارن با چشمانی مملو از نگرانی به من نگاه میکنن!
روز بعد هیچی از اون شب رو به خاطر نمیاوردم، تو گویی که به خواب رفته بودم و از خوابم به اندازۀ سر سوزنی به یادم نمونده بود، شاید هم مغز اینجور دستور داده بود، که افکار منفی، فعلاً برین اون پشتها و کاری به کاری ما نداشته باشین! خلأیی رو در درونم احساس میکردم ولی در عین حال هم حسی خیلی عجیب داشتم! نمیتونم درست وصفش کنم اون احساس رو، انگار که باد توپی پرباد رو خالی کرده باشن، دیگه به درد بازی نمیخوره ولی براش دیگه اونقدرها مهم نیست، احساس سبکی میکنه و مطمئنه که دیگه باهاش کسی نمیتونه بازی کنه... و من هم چنین احساس سبک بودنی درم وجود داشت! شاید اگر تنها بودم و اون دوستای خوب دور و برم نبودن خیلی بیشتر بهم سخت میگذشت و پذیرفتن این جریان به مراتب برام پیچیده تر میشد، ولی اونا بودن و بودنشون برام تسلی بود...
اون تابستون در پایتخت ما از هر طرف مهمون بارون شدیم. از یک طرف به من خبر رسید که شوهر خاله ام به کشور همسایه برای کنفرانسی قراره بیاد و در سفرش قصد داره به من هم سری بزنه، و از طرف دیگه پدر دوست دیرین میومد، و همۀ اینا فرصتی بود برای من که دیگه به این موضوع اصلاً فکر نکنم و سرم به مهمونها و گردوندنشون توی شهر گرم باشه... و این بهترین مداوایی بود که از آسمون میتونست برای من  به هدیه برسه، بودن با عزیزان! گذشته ها رو دیگه باید به حال خودشون رها میکردم، و چشمها رو تا اونجایی که جا داشت به سمت افق آینده میدوختم... پس، خداحافظ گذشتۀ نافرجام، سلام  آیندۀ نامعلوم! 

هیچ نظری موجود نیست: