۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

عمری که گذشت: 21. دختر ارمنی

برای اطرافیان دوستی بین من و دوست دیرین خیلی عجیب به نظر میومد! اختلاف سنی ما حدود یک دهه ای میشد. شاید به راحتی میشد گفت که ما متعلق به دو نسل مختلف بودیم، و در اون دوران هر کدوممون توی فازهایی متفاوت از زندگی. من تازه داشتم  سالهای آخر دوران نوجوونی رو طی میکردم، در حالیکه اون جوونی بود که رفته رفته داشت به سالهای سی نزدیک میشد. من در رؤیاهای خودم با عشق دوران کودکیم بودم و تمام فکر و ذکرم این بود  که از اون سر دنیا نامه ای از این عشقم دریافت کنم، و دوست دیرین در این فکر بود که شریکی برای زندگیش پیدا کنه... برای اون سالها، این فکر البته که زیاد هم دور از واقعیت نبود. نتیجتاً اون توی اون برهه به هر جنس مؤنثی که بر سر راهش قرار میگرفت به چشم یک کاندید نگاه میکرد. برای منِ نوجوون با اینکه این نگاه خیلی دور از واقعیت جلوه میکرد ولی با این وجود به این طرز فکرش احترام میذاشتم و حتی اگر کاری هم از دستم برمیومد براش انجام میدادم!
توی خونۀ ما دو جور دختر رفت و آمد میکردن، یکی اونایی که برادر کوچیکه به همراه خودش میاورد و نیاز به توضیح نداره که برای چی میومدن :) و یکی دستۀ دیگه هم دوستایی بودن که دوست دیرین باهاشون به طریقی آشنا شده بود و خلاصه به شکلی باهامون معاشرت میکردن. از اونجایی که اصلاً  قصد ازدواج داشتنش رو پنهان نمیکرد و خلاصه موضعش رو از همون ابتدا مشخص میکرد، خب طبیعتاً خیلیها زود جا میزدن و فرار رو بر قرار ترجیح میدادن... و توی زمانی کوتاه که من همخونۀ اونا شده بودم یک تعدادی از این مؤنثین رو دیدم که اومدن و رفتن! ولی یک نکته این وسط خیلی جالب بود که اکثراً این دوستان مؤنث دوستیشون رو حتی بعد از فرارشون با من ادامه میدادن...
از کسایی که توی اون دوران به عنوان "کاندید" وارد زندگی ما شدن و بعد دیگه به عنوان دوستای همیشگی برای من باقی موندن، دختر خانمی بود ارمنی اهل کشور ترکیه. اگه اشتباه نکنم، دوست دیرین توی کلاسهای زبان باهاش آشنا شده بود. دختری بود هم سن و سال خودش، شاید دو سه سالی کوچیکتر، بسیار خجالتی و محجوب. توی ترکیه شیمی خونده بود و حالا برای ادامۀ تحصیل به اونجا اومده بود، یعنی همون دانشگاهی که من توش داشتم  درس میخوندم. خواهرش توی پایتخت زندگی میکرد. اونجور که ما متوجه شدیم کلاً سه تا خواهر بودن که خواهر سومی که از همه اشون کوچیکتر بود هنوز توی ترکیه زندگی میکرد...
کاملاً معلوم بود که دوست دیرین خیلی از این دختر ارمنی خوشش اومده، یعنی از طرز نگاه کردنش و رفتارش به طور واضح میشد این رو مشاهده کرد. و اینطور که به نظر میومد این احساس یک طرفه هم نبود. خیلی خوشحال بودم برای دوست دیرین که چنین دختر خوبی رو پیدا کرده. رفته رفته ارتباط ما باهاش بیشتر و بیشتر شد. همونجور که ارتباطش با دوست دیرین نزدیکتر میشد، رابطۀ دوستیش با من هم خیلی عمیقتر میشد. راستش من چون  بچۀ بزرگ توی خانواده بودم، همیشه کمبود نداشتن یک خواهر و برادر بزرگ رو در خودم  احساس میکردم! شاید هم اون قرابتی رو که به دوست دیرین احساس میکردم از این روی بود! در هر حال کاملاً حس میکردم که این دختر ارمنی چطور به من به چشم برادر کوچیکه نگاه میکنه و هوای من رو داره. بهم میگفت که زبون ترکی رو دوست دیرین خوب بهت یاد داده و دستش درد نکنه ولی با این وجود خیلی بهتر از اینا باید بتونی یاد بگیری، بنویسی و صحبت کنی. و واقعیت امر اینجاست که زبونی رو که من امروز تا اندازه ای میدونم در وهلۀ اول مدیون دوست دیرین هستم و در انتها این دختر ارمنی. در اصل اون بود که تمام ایرادهای من رو در این زبون برطرف کرد و زبونی صاف و تمیز رو بهم یاد داد...
حدودهای اواخر ترم بود دیگه و امتحانها داشتن نزدیک میشدن. اولین سری امتحانها در اون دانشگاه! سخت مشغول درس خوندن بودم برای امتحانها و سعی میکردم که بیشتر به کتابخونۀ دانشگاه برم و اونجا درس بخونم چون وقتی به خونه میومدم دیگه درس خوندن یک کمی سخت میشد. توی همین فاصله خبردار شدیم که خانوادۀ دوست دیرین قراره برای دیدارشون بیان. اونا هنوز توی عراق زندگی میکردن. از طرفی خانوادۀ پسر داییهاش هم قصد اومدن رو داشتن یعنی زن داییش و دختر داییهاش... چه شلوغی میشد ولی برای من خیلی هیجان انگیز بود دیدن فامیلشون که یکراست داشتن از کردستان میومدن...
مادر و خواهر دوست دیرین اومده بودن و مهمون ما بودن. اومدن اونا باعث شد که من مجبور بشم بیشتر از سابق به کردی صحبت کنم. البته اونها همگی به ترکمنی که به ترکی آذری خود ما خیلی شباهت داره تکلم میکردن ولی کردی حرف زدن طبیعی تر به نظر میومد. خدا رحمت کنه مادرش رو که بعد از اون سفرشون دیگه فرصتی دست نداد که ببینمش، زن خیلی مهربونی بود، معلوم بود که دوست دیرین این مهربونیش رو از کجا به ارث برده. یادمه من چون عادت به درس خوندن صبحهای زود رو داشتم، ازش خواهش میکردم که موقع نماز من رو بیدار کنه. میگفت: پسرم، اصلاً نگران نباش، من بهت قول میدم که کلۀ سحر بیدارت کنم تا برای امتحانت بتونی خوب درس بخونی... روحش شاد جداً!
اومدن خانواده در عین اینکه خیلی خوشحال کننده برای دوست دیرین و برادرش بود ولی مسائل خاص خودش رو هم به دنبال داشت. دختر ارمنی قبل از اومدن خانواده گاهی که خونۀ ما میومد چون خونه اش خیلی دور بود شب رو پیش ما میموند. البته ما چون یک اتاق خواب بیشتر نداشتیم اون رو در اختیارش میگذاشتیم و سه نفری خودمون توی هال میخوابیدیم. بعد از اومدن مادر و خواهر دوست دیرین دختر ارمنی رفت و آمدش به خونۀ ما ادامه داشت ولی همه چیز دیگه یک جورایی تغییر کرد. من حس میکردم که چقدر معذبه و حتی لباسهایی که میپوشید به طریقی پوشیده تر شده بودن! حتی یک شب که قرار بود مادر و خواهر خونۀ پسرداییها باشن برای اون هم اینطور برنامه ریزی کرده بودن که اون هم شب رو باید اونجا بخوابه و نه خونۀ ما! من حس میکردم که دوست قدیمی هم خیلی سر حال نیست و همه اش بدخلقه! جریان اونجا بیخ پیدا کرد وقتی که دختر ارمنی برای دیدار خواهرش به پایتخت رفت و توی این فاصله برادر کوچیک دوست دیرین هم برای سفری به اونجا رفته بود. ظاهراً دختر ارمنی و خواهرش به اتفاق این برادر کوچیکه شب رو به رستوران و محل رقصی میرن. شنیدن این خبر مثل توپی توی خونۀ ما صدا کرد! یعنی اینجا بود که دو فرهنگ رو در روی هم قرار میگرفتن، یکی فرهنگ سنتی شرق آمیخته به اسلام و دیگری فرهنگ مدرن غرب. مادر دوست دیرین بلوایی به راه انداخت و انواع و اقسام "اسامی" بود که بر روی دختر ارمنی بیچاره گذاشته شد. و دوست دیرین این وسط نمیدونست چیکار باید بکنه، از یک طرف مادرش بود که دیوانه وار دوستش داشت و از طرف دیگه دختری که بهش خیلی علاقه پیدا کرده بود... به کجا میخواست این جریان بیانجامه، من درش مونده بودم!

هیچ نظری موجود نیست: