۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

داستان مهاجرت 27

درسها اصلاً سنگین به نظر نمیومدن و از پسشون براومدن به خودی خود مشکل بزرگی نبود ولی این رفت و آمد بین دو شهر هر هفته برام خیلی سخت بود. جمعه ها صبح که میخواستم برم کلاس، بار و بندیلم رو هم میبستم و با خودم به دانشگاه میبردم. بعدازظهر روز جمعه آخرین کلاسا معمولاً ساعت سه تموم میشد و قطار من ساعت سه و بیست دقیقه حرکت میکرد. و تا راه آهن هم با تراموایی که درست از جلوی دانشگاه رد میشد حدود یک ربعی راه بود. میتونین تصورش رو بکنین که چه بدو بدویی هر هفته داشتم تا به اون قطار برسم. باید میرفتم هر هفته وگرنه احساس میکردم که دارم دیوونه میشم. دیدن چهرۀ پسرم که منتظر من نشسته بود همۀ خستگی هفته و سفر رو از تنم در میکرد. مادرش میگفت تو که نیستی پشت پنجره میشینه و به بیرون زل میزنه  و بعد یا اون صدای نرم کودکانه اش میگه: بابایی بیا، بابایی بیا دیگه...:( وقتی این حرفها رو میشنیدم انگار کارد آشپزخونه رو تا انتها توی قلبم فرو میکردن!
دو روز آخر هفته رو حداکثر استفاده رو سعی میکردم بکنم. تا اونجایی که در توانم بود کارهای خونه رو انجام میدادم. پسرم عاشق نون بود. اون موقعها توی این کشور نون درست و حسابی که با مذاق ما شرقیها سازگار باشه وجود نداشت. خود بومیها نونهایی رو میخوردن که بدون استثناء توشون روغن و شکر میریختن. به همین خاطر مهاجرین و پناهنده هایی که مال  کشورهایی بودن که به خوردن این نونها عادت نداشتن، یاد گرفته بودن که خودشون توی خونه نون بپزن. من هم توی اون دو روز آخر هفته کلی نون میپختم که در طول هفته مصرف نونشون تأمین باشه...
تا چشم به هم میزدم یکشنبه غروب میشد و دوباره وقت رفتن. گاهی هم دیگه تا دوشنبه صبح میموندم و قطار صبح زود رو میگرفتم و یکراست به دانشگاه میرفتم از راه آهن. اینجوری شاید اون غم انگیز بودن یکشنبه شبها رو دور میزدم... ولی در انتها فرق زیادی نمیکرد چون در اصل تمام هفته برام غم انگیز بود!
صاحبخونه ام پیرمردی بود که به دلیل بیماری قلبی بهش بازنشستگی زودرس خورده بود. حدود شصت سال رو داشت. خیلی دلش میخواست صحبت کنه بندۀ خدا! گاهی که توی اتاقم بودم و سعی میکردم که با درسها کلنجار برم، میومد و در اتاقم رو میزد، ازم خواهش میکرد که به آشپزخونه برم و بشینم باهاش گپی بزنم. برام تعریف کرد که دوست دختری چهل ساله داشته که ولش کرده و حالا این خانم با یک هم سن و سال خودش روی هم ریخته! بیچاره حالش خیلی گرفته بود و دلش میخواست که همه اش بشینه و درد دل کنه! اونم با کی، با منی که خودم دلم پر از غصه بود و خودم به دنبال سنگ صبور میگشتم! کوری که عصاکش کوری دیگر بود! ولی دلش رو هم نمیخواستم بشکنم و راستش رو بخواین دلم براش خیلی میسوخت! پیش خودم فکر میکردم که چقدر باید سخت باشه که آدم به این سن و سال برسه و بعدش هم اینجوری تنها بمونه. توی دلم میگفتم: خدا رو شکر که من کسایی رو توی زندگی دارم و حتی اگه الان موقعیت اینطور شده که باید دور از هم باشیم ولی این گذراست، و این هجران رو سرانجام پایانی هست!
توی شهری که توش داشتم تحصیل میکردم در عمل کسی رو نمیشناختم، به جز یک آشنایی که دوست پسر خانمی در شهر محل سکونت ما بود. پسر جوونی بود که به مراتب از اون خانم کم سن و سالتر بود. اون خانم توی اون مدتی که من توی هفته پیش زن و بچه نبودم به خونۀ ما زیاد رفت و آمد میکرد. من هم از اونجایی که کس دیگه ای رو توی اون شهری که توش غریب به حساب میومدم سراغ نداشتم، گاه گداری به این پسر سر میزدم. یکبار هم حتی به اتفاق با ماشینش به شهر خودمون رفتیم و برای من که مرتب اون مسیر رو با قطار طی میکردم، خودش تنوعی بود.
تنهایی درست برعکس اسمش خیلی فایده ها داره و اونقدرها هم بد نیست، به شرطی که آدم از روحیۀ خوبی برخوردار باشه. اگه حالت خوب باشه و غم و غصه ای توی این دنیا نداشته باشی، تنهایی خودش عالمی داره. اگه راهش رو بلد باشی کمال استفاده رو از این تنهایی میتونی ببری. ولی اگه دلت پر از درد و اندوه باشه، تنهایی مثل خوره تمام وجودت رو میخوره! اون موقع است که انواع و اقسام فکرهاست که به سراغت میان، فکرهایی که تا قبلش فرصت کشفشون رو نداشتی! وقتی که آخر هفته ها پیششون میرفتم و در کنارشون بودم، حالم خوب بود و همه چیز از یادم میرفت، اما وقتی برمیگشتم و در خلوت خودم ثانیه ها و دقیقه ها رو میشمردم، اضطرابی به سراغم میومد که نگو و نپرس! شک و تردید تمام وجودم رو فرا می گرفت و نمیدونستم که چطور باید باهاشون کنار بیام! یعنی وقتی درون آدم پر از شک شد، مگه راهی هم وجود داره به جز اینکه به یقین برسی؟! هیچ علاج و درمون دیگه ای برای این بیماری توی این دنیا وجود نداره!... و هر اتفاق کوچیکی، هر جملۀ مشکوکی میتونست شک برانگیز باشه!... توی یکی از سفرهایی که میخواستم به خونه بکنم، دیدم داره عذر و بهانه میاره که نمیخواد این هفته بیای و هزار تا آسمون و ریسمون هم براش بافت! ولی آخه چرا؟! و این، منی رو که همینجوریش هم توی تردید زندگی میکردم بیشتر برانگیخت! نه، نمیتونستم نرم، دیوونه میشدم اگه نمیرفتم! و در انتها رفتم... و از دیدنم ناراحت شد! گفت که بهت گفتم که این هفته ما جایی قراره بریم و از این قصه ها... و اینقدر رو مغز من راه رفت تا متقاعدم کرد که برگردم و برم... بعد از چند ساعت دوباره سوار قطار شدم و دست از پا درازتر برگشتم. ولی در درونم انقلابی برپا بود!
خورشید هیچوقت پشت ابرا نمیمونه! هرچقدر هم که زرنگ باشی و در پنهانکاری تخصص داشته باشی بالاخره یک جایی گندش درمیاد... این چیزیه که در عمل توی این سالهایی که گذشته بهم به عینه ثابت شده! و گندش بالاخره دراومد! اون روزی که من رو نیومده برگردونده بود، قرار بوده همون یارو دوباره سر و کله اش پیدا شه! پس هیچ چیز تموم نشده بود و همۀ اون قصه هایی که تعریف کرده بود فقط برای این بود که سر عموناصر احمق رو کلاهی گشاد بذاره! دیگه حالم داشت از این جریان به هم میخورد! تلفن زدم بهش و همه چیز رو پای تلفن به روش آوردم. باز همون داستانهای قبلی رو تعریف کرد و اینکه اون یارو هنوز از اینکه ما زن و شوهریم چیزی نمیدونه و و و... ولی من دیگه خسته شده بودم از این جریانا و باید کاری رو میکردم که در واقع باید ماهها قبل انجامش میدادم. در خیالات خام خودم فکر میکردم که اگه شخصاً با این یارو حرف بزنم و همه چیز رو براش تعریف کنم این ماجرا برای همیشه تموم میشه و میره! ... و جداً که چه خیالات باطل و نپخته ای داشتم من اون زمان! 

هیچ نظری موجود نیست: