۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

مار از پونه بدش میاد...

نوشتن خاطرات به طور جدی پاک من رو از وبلاگنویسی عادیم دور کرده! اینقدرحرف برای گفتن زیاده و اینقدر خاطرات به مقادیر فراوون یافت میشن که نمیدونم به کدومشون برسم :)
خیلی وقته که این موقع شب چیزی ننوشته ام اون هم یک جمعه شب! الان هم در واقع اصلاً خیال نوشتن رو نداشتم و با فعالیتهایی که تمام روز داشتم، یعنی کلۀ سحر پاشدن، پیاده روی از خونه  به محل کار، پیاده روی از محل کار به خونه و بعدش هم پیاده روی به مرکز شهر و چندین بار متر کردن خیابون اصلی وسط شهر، دیگه جونی واسه آدم نمیمونه :) ولی دور از جون شما، این عموناصر انگار جون سگ داره :)...
وقتی از کار برگشتم خونه اصلاً قصد بیرون رفتن رو نداشتم، به خصوص که جمعه بود و معمولاً روزهای جمعه در این دیار آدم دیگه حس میکنه که رمق آخرشه، به قول یک اصطلاح آلمانی "آدم از سوراخ آخری سوت میزنه" :) ولی هر ساله توی این شهر هفتۀ آخر تابستون توی شهر غوغایی برپاست، جشنی میگیرن و جمعیتیه که توی خیابونهای وسط شهر در حال حرکته... و چون در خلال هفته فرصتی دست نداده بود تا سرکی به اونجا بکشم، فرصت رو امروز مغتنم دیدم تا به این مهم هم به طریقی پرداخته باشم :)... و خلاصه شانس عموناصره دیگه: مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه! که نه مار واقعاً مار بود و نه پونه جداً پونه ! ای کاش مار واقعاً بویی از مار بودن برده بود که الان وضعش از اینها بهتر میبود و بیچاره پونه که گیاهیه به اون خوبی و معطری و حیفه که چنین استعاره ای رو در موردش به کار بگیرن... واقعاً حیفه!

هیچ نظری موجود نیست: