۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

دگر بار: 26. تدارکات

از موقعی که به خونۀ پدر و مادرش نقل مکان کرده بودیم، صبحها رو سعی میکردیم پیاده سر کار بریم یا حداقل یک قسمت راه رو. تا یک جایی وسط راه مسیرمون یکی بود و بعد از اون راهمون از هم جدا میشد، اون به پیاده رویش ادامه میداد و من هم سوار تراموا میشدم، چون ادامۀ مسیر تا خود محل کار سربالایی وحشتناکی بود! این پیاده رویها فرصت خوبی بود برای ما که راجع به مسائل مختلف گپ بزنیم، از آینده صحبت کنیم و از نقشه هایی که براش داشتیم. راستش من کمی نگران اوضاع مالیمون برای آینده بودم چون با خریدن اون خونه به طرز فجیعی زیر بار وام رفته بودیم. وقتی یکبار این جریان رو خیلی به طور جدی مطرح کردم زیاد خوشش نیومد! گفت: تو همه اش منفی فکر میکنی و بیخودی نگرانی... میدونستم که از این نظر با هم خیلی تفاوت داریم یعنی اینکه اون همیشه میخواست روی "لبه پرتگاه" راه بره و من تا اونجایی که ممکن بود میخواستم فاصله ام رو حفظ کنم، بنابرین این برخوردش شاید اونقدرها هم عجیب نبود، با این وجود این از نگرانی من و اینکه در آینده نتونیم از پس دادن قسطهای وام بربیایم، کم نمیکرد...
مرخصیمون شروع شد. تصمیم گرفتیم که چند روزی رو به کشور سکونت برادرش سفر کنیم، در واقع هم فال بود و هم تماشا. هدف اصلی در اصل این بود که لباس عروسی مناسبی رو اونجا پیدا کنه، چون ظاهراً توی شهر خودمون هر جا که رفته بود از مدلهاش خوشش نیومده بود. نتیجتاً اینجوری میخواست با یک تیر دو نشون بزنه. به همراه مادرش و پسرش عازم اون دیار شدیم. برادرش در واقع قدیما ساکن کشور ما بود و اینجا تحصیلاتش رو به پایان برده بود، ولی بعد از اتمام درسش توی رشته اشون اینقدر تعداد متقاضی زیاد میشه که کار پیدا کردن براش عملاً غیرممکن میشه، به همین دلیل با همسرش برای کار به اون کشور میرن. توی اون دوران کلی از هموطنا که توی این رشته درس خونده بودن به اون کشور هجوم بردن که بعدش هم دیگه همونجا موندگار شدن. شهری که توش زندگی میکرد از پایتخت چند ساعتی با ماشین فاصله داشت. از فرودگاهی که هواپیمای ما فرود میومد با اتوبوس کلی طول میکشید تا به اون شهر برسیم...
اون چند روز که اونجا بودیم فرصت خوبی برای استراحت کردن بود، البته صرف نظر از گشتنهای مداوم توی فروشگاهها در پی پیدا کردن لباس! در نهایت اما لباس مورد علاقه یافت شد و این مشکل اساسی برطرف... و اون طرف یعنی توی کشور خودمون برادر کوچیکه سخت مشغول کار بازسازی خونه بود. مرتباً هر روز باهاشون تماس داشتیم یعنی در واقع با پدرش که توی اون مدت بعد از رفتن ما تنها شده بود و برادرش که سعی میکرد مرتب به پدر سر بزنه. خبرا باید دائم رد و بدل میشدن، این رو دیگه کاملاً حسابش دستم اومده بود. اگر یک روز از اخبار هم بیخبر میموندند (که غیرممکن بود!) حال همگیشون شدیداً خراب میشد... و یک روز توی این تماسهای بین کشوری پدرش خبری رو داد که دیدم رنگ و روی مادرش پای تلفن برگشت! کسی که مغازه اشون رو ازشون خریده بود، یعنی همون مغازه و کافه ای که به هم چسبیده بودن و غریب آشنا و برادر کوچیکه هم صاحبش بودن، رفته بود و ازشون از طریق وکیل شکایت کرده بود! دیگه بعد از شنیدن اون خبر جو کلاً عوض شد... همه اش میشنیدم که: "این چه شانسیه که ما داریم؟ هر کی به ما میرسه یا میخواد سر ما رو کلاه بذاره یا یک طلبی ازمون پیدا میکنه..."! و فعلاً در اینجا فقط به این بسنده میکنم که این جریان شکایت و دادگاه تا چند سال بعد خوراک صحبت هر روز و هر شب این خانواده شد و در انتها بلای جون همگی ما...
بعد از برگشتنمون از مسافرت مدت زیادی دیگه به تاریخ جشن نمونده بود و یک سری تدارکات هنوز باید دیده میشد. جا مشخص شده بود، یعنی توی رستوران دوست بردار کوچیکش قرار بود این جشن گرفته بشه. رستوران خیلی بزرگی نبود ولی از اون طرف هم ما تعداد مهمونهامون زیاد نبود. چون قرار نبود که به سنت وطنی عقد کنیم، کافی بود تنها از نظر قانونی اینجا به عقد هم دربیایم. اینجا معمولاً خودشون روزهای شنبه رو به شهرداری واقع در مرکز شهر میرن و در اونجا چندین عاقد حاضر هستن که در زمانی بسیار کوتاه، چند دقیقه، خطبۀ "عقد مدنی" رو جاری میکنن! بدون اغراق میتنوم بگم که کل عقد دو جمله است! برای کسایی که بخوان این خانمها و یا آقایون عاقد در مراسم خصوصیشون حاضر بشن، میشه از قبل ازشون وقت گرفت و اونا با دریافت مبلغی خیلی جزئی میان و قال قضیه رو میکنن! نکتۀ جالب اینجاست که بیشتر این عاقدین از فعالان سیاسی و وابسته به احزاب کشورهستن. یکی از این عاقدها خانمی هموطنه که تا اونجایی که من میدونم سالهاست که مشغول به این کاره. خلاصه در تماسی که با این خانم گرفتیم و ملاقاتی که با هر دوی ما داشت، این قسمت جریان رو هم حل کردیم.
دیگه تقریباً همۀ کارها داشت جور میشد. برنامه رو به این شکل گذاشته بودیم که هفتۀ بعد از جشن رو با هم به سفر بریم، خودمون دو تا و بدون پدر و مادر طبعاً، و بعد از برگشت از سفر یک هفته وقت داشتیم برای جمع و جور کردن وسائل، تمیز کردن خونه و اسباب کشی! عجب برنامۀ سنگینی جداً گذاشته بودیم برای خودمون! وقتی به فکر اسباب کشی پدر و مادرش از اون خونه میفتادم غم عالم دلم رو میگرفت، خونه ای که حدود پونزده سال بود توش زندگی کرده بودن، و مقدار اسبابی که داشتن و از همۀ اینا بدتر زیرزمینشون بود که خدا میدونست چقدر طول میکشید که خالیش کرد، چون دور انداختن اصلا توی فرهنگ لغتشون انگار وجود خارجی نداشت!... و لیست مهمونها هم بعد از چند بار بالا و پایین کردن سرانجام آماده شد و براشون فرستاده شد... همۀ تدارکات دیده شده بود که یک زندگی مشترک و خوشبخت در محیطی سرشار از گرمای خانواده آغاز بشه... لااقل من اینطور فکر میکردم، شما چی؟!


هیچ نظری موجود نیست: