۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

داستان مهاجرت 28

امروزه اگه توی این کشور دنبال کسی بگردی مثل آب خوردن میتونی پیداش کنی. اینترنت در این زمینه دری رو به سوی دنیایی باز کرده که توی اون سالها فقط رؤیایی به نظر میومد... به هر شکلی بود باید این "طرف" رو پیداش میکردم و باهاش رو در رو صحبت میکردم. از روی اون نامه هایی که پیدا کرده بودم، آدرسش کاملاً توی ذهنم نقش بسته بود. آدرس مال شهری توی جنوب این کشور بود. با در دست داشتن آدرس و فامیلی طرف، شاید میشد شماره تلفنی ازش پیدا کرد. و شانس با من یار بود چون به اطلاعات تلفنی که زنگ زدم تونستم از روی آدرس شماره تلفنی پیدا کنم. حالا شماره رو پیدا کردم ولی نمیدونستم که اونجا دقیقاً خونۀ کیه و کسی که گوشی رو برمیداره  چه برخوردی میکنه! ولی فرقی نمیکرد و به هر شکلی بود باید این طرف رو گیرش میاوردم...
از تلفن خونه که نمیشد زنگ زد چون با پیرمرد صاحب خونه همچین قراری نداشتیم، بنابرین به نزدیکترین تلفن عمومی نزدیک خونه رفتم و تلفن زدم. دختر خانمی گوشی رو برداشت. گفتم من از دوستای فلانی هستم و تنها شماره ای که ازش داشتم همین بود، میتونم باهاش حرف بزنم؟ از حرفهای دختر متوجه شدم که طرف داییشه و در واقع خودش دیگه اونجا زندگی نمیکنه ولی شماره تلفنی از اون رو بهم داد. بعدها فهمیدم که این خواهرزاده اسمش "میم" بوده و در واقع با گفتن اسمش اصلاً هیچ دروغی نمیگفته!! گفت که دایی الان توی یک شهر دیگه زندگی میکنه... شماره رو یادداشت کردم، زنگ زدم. نمیدونستم چی باید بگم، یعنی اصولاً تحت چنین شرایطی چی میشد گفت؟! خودم رو معرفی کردم و جوابی که از اون طرف گرفتم همونی بود که انتظارش رو داشتم. گفت: "شما برادرش هستین؟" سعی کردم همه چیز رو براش توضیح بدم و اینکه اون هم این وسط سرش رو کلاه بزرگی گذاشته. اما متقاعد کردنش کار ساده ای نبود، اونم پای تلفن! نمیدونم اون پیشنهاد داد که همدیگر رو ببینیم یا من ولی در هر حال قرار بر این شد که من به ملاقاتش برم. شهری که توش زندگی میکرد تا محل اقامت من چند ساعتی با قطار فاصله داشت. آدرس و اطلاعات رو بهم داد و قرار شد که روز بعد من به اونجا برم... ظاهراً برای کار توی کارخونه ای به اون شهر خودش رو منتقل کرده بود.
روز بعد به راه آهن رفتم. بلیط رو خریدم و منتظر  ساعت حرکت قطار شدم. بعضی اوقات آدم یک کارایی میکنه که خودش هم نمیدونه چرا انجامش داده! نمیدونم چرا از راه آهن بهش زنگ زدم، منظورم مادر بچه امه! و نتونستم جلوی خودم رو پای تلفن بگیرم، از ناراحتی و عصبانیت یا از هر چیز دیگه ای! ای کاش زنگ نزده بودم! دقیقاً به خاطر ندارم که چه حرفهایی بینمون رد و بدل شد ولی فقط اینقدر رو میدونم که موفق شد من رو از رفتن منصرف بکنه... و ازم نپرسین چطور! مطمئن هستم  این اولین باری نیست که شما رو به تعجب میندازم و بهتون قول شرف میدم که به یقین آخرین بار هم نخواهد بود! در اصل با صداقت میگم که موقع نوشتن این داستان گاهی خودم هم از خودم و کارهایی که کردم شاخ حیرت از سرم بیرون میزنه تا چه برسه به شما خوانندۀ عزیز!... به جای رفتن با قطار به سمت جنوب درست مسیر برعکس رو انتخاب کردم و سوار قطاری که به سمت خونه میرفت، شدم، یعنی به طرف شمال! اینجوری متقاعدم کرده بود، که تو بیا اینجا و با هم صحبت میکنیم!
توی اون مدت زیاد اون مسیر رو با قطار سفر کرده بودم ولی به جرأت میتونم بگم که اون سفر یکی از بدترین مسافرتهای زندگیم بود. اینقدر حالم بد بود که اصلاً انگاری باقی مسافرهای قطار رو نمیدیدم! حتی مسئول قطار که برای گرفتن بلیطها اومد، متوجه اومدنش نشدم. بندۀ خدا وقتی قیافۀ من رو دید خیلی ناراحت شد! دختری جوون بود که با مهربونی خاصی پرسید: حالتون خوبه؟ با شنیدن این سؤالش که شاید ماهها منتظر شنیدنش بودم، اینکه کسی ازم بپرسه: چطوری؟، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشکهام از گونه ام به سمت پایین سرازیر شدن! بعضی از آدما جداً که ذاتاً انساندوست هستن تحت هر شرایطی! دختر جوون بهم گفت که به همراهش برم. من رو با خودش به استراحتگاه مخصوص خودشون برد که کوپه ای بود توی یکی از واگنهای قطار. در رو بست و کنارم نشست. گذاشت من حسابی اشکهام رو ریختم و توی اون مدت هیچ کلمه ای به زبون نیاورد. بعد که دید من آرومتر شدم، به نرمی ازم پرسید که آیا میخوام راجع بهش صحبت کنم؟ و من بعد از مدتی طولانی برای اولین بار کسی رو پیدا کرده بودم که سفرۀ دلم رو براش باز کنم، اونم یک نفر که صد در صد غریبه بود، نه من رو میشناخت و نه اون رو و نه کسی دیگه ای رو که با من ارتباطی داشت! شاید هم اینجوری برای من راحت تر بود!... همه چیز رو براش گفتم. چیزی نمیگفت و فقط به حرفهای من گوش میکرد. سعی نمیکرد قضاوت کنه، بیشتر تلاش میکرد که دلداری بده من رو! با این وصف رفتاری که با من شده بود رو خیلی عجیب دید!... و به زودی یواش یواش به مقصد نزدیک میشدیم. من برگشتم و سر جای خودم نشستم. موقع توقف قطار اومد و ازم خداحافظی کرد. برام آرزوی موفقیت کرد و اظهار امیدواری کرد که همه چیز به خوبی و خوشی حل بشه! ای بابا، خدا از ته دلش کاش میشنید، این دختر مهربون و خیرخواه رو... که هنوز بعد از گذشت این همه سال اسمش از خاطرم محو نشده!
از قطار پیاده شدم. مثل آدمهای منگ و گیج بودم. نفهمیدم که چطور خودم رو به ترمینال اتوبوسها رسوندم و سوار اتوبوس شدم. نمیدونستم چه چیزایی در آینده در انتظارم هستن، و صف کشیدن و توی نوبت ایستادن! نمیدونستم که بعد از این سفر دیگه قرار نیست به شهر محل تحصیلم برگردم، حداقل تا مدتهای مدید برای درس خوندن، نمیدونستم که قراره اتفاقاتی توی زندگیم بیفته که تا اون موقع حتی از خیالم هم گذر نمیکرد که یک روزی ممکنه برای من پیش بیاد، و نمیدونستم که توی خونه چه چیزی انتظارم رو میکشه!

هیچ نظری موجود نیست: