۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 20. آغاز جدی تحصیل

خیلی وقتها از خودم این سؤال رو میپرسم که چرا من توی همون پایتخت نموندم و به تحصیلاتم ادامه ندادم! احتمالاً اگر این کار رو کرده بودم درسها و زندگی به مراتب برام ساده تر میشدن! یک چیزی من رو به طرف اون شهر کشونده بود، حالا این دوست دیرین بود و دوستی ما، یا یک محیطی که من توش احساس امنیت میکردم، هنوز هم برام سؤالیه که توی تموم این سالا نتونستم براش جواب درستی پیدا کنم! نمیتونم بگم که از شهر بزرگ فراری بودم چون تمام دوران کودکیم رو توی شهر بزرگ و پایتخت گذرونده بودم. شاید هم جوابش اونقدرها که من فکر میکنم پیچیده نباشه و به سادگی بشه اینطور توجیهش کرد که هنوز بچه بودم و نیاز به محیط خانواده داشتم، محیطی که شاید خیلی زود و به اجبار ازش جدا شده بودم...
اونقدر که برای رفتن عجله داشتم حتی برای گرفتن ریز نمراتم هم به دانشگاه نرفتم! گفتم بعداً در یک فرصتی دیگه که به بچه ها سر میزنم اینکار رو انجام میدم. وسیله ای که به اون شکل نداشتم و فقط لباس و کتاب بود ( و این جور اسباب کشیها انگار بعدها یک قسمتی از زندگی من رو تشکیل داد، یعنی اسباب کشی با فقط لباس و کتاب!) بند و بساطم رو جمع کردم و عازم اون شهر که مرکز "قلب سبز" اون دیار بود، شدم.
چه احساس خوبی داشتم! خیلی خوشحال بودم از اینکه چنین تصمیمی گرفته بودم. با دوست دیرین و برادر کوچیکش که حدوداً هم سن و سال خود من بود توی یک آپارتمان یک خوابه زندگی میکردیم. برادرش توی عوالم خودش بود و فکر و ذکرش در پی پیدا کردن دخترهای جدید بود. هر روز که از خونه بیرون میرفت منتظر بودیم که ببینیم دست چه کسی رو گرفته و با خودش به خونه آورده :) زیاد براش فرقی نمیکرد که کی باشه، بقال و قصاب و نونوا! هر کی که دعوتش رو برای نوشیدن چای قبول میکرد با خودش به خونه میاورد، و یک راست به اتاق خواب میرفتن، البته بعد از صرف چای :) من از کاراش دیگه روده بر میشدم و اینکه دنیاش جداً در "یک ذره جا" خلاصه شده بود، اما دوست دیرین به عنوان برادر بزرگتر از دستش حرص میخورد! میگفت: آخه، تو رو به خدا میبینی؟! توی این سن و سال ما رو رسماً کرده "قواد" (دلال محبت) و خجالت هم نمیکشه از برادر بزرگترش! من هم سعی میکردم دلداریش بدم و آرومش کنم که: جوونه دیگه و سرش باد داره و خلاصه از این حرفها...
توی اون چند ماهی که ما به پایتیخت رفته بودیم، دوست دیرین و برادرش درسهاشون رو توی دورۀ پیش دانشگاهی شروع کرده بودن. در اصل اون موقع فقط مشغول خوندن زبان بودن تا پس از اتمامش شروع به خوندن درسهای دیگه بکنن. توی کلاسهای زبانشون دختری یونانی بود که در نزدیکی محل زندگی ما، خونه داشت. دوست دیرین برای اولین بار به خونه امون دعوتش کرد.  دختر خیلی خونگرمی بود و اون گرمای "مدیترانه ایش" کاملاً در رفتاراش حس میشد. موقعی که اومد برادر دوست دیرین خونه نبود و به جشنی رفته بود که همه با لباسهای مبدل باید میرفتن، و تصورش رو بکنین که اون لباس زنونۀ کردی رو انتخاب کرده بود برای این کار و صورتش رو هم آرایشی کاملاً غلیظ زنونه کرده بود. آخرهای شب که مهمون ما یعنی دختر یونانی هنوز خونۀ ما بود، صدای چرخیدن کلید توی قفل در خونه اومد. حدس زدیم که باید خودش باشه. پاگرد تاریک بود و وقتی در باز شد، مجسم کنید که این برادر با لباس زنونۀ کردی و نوری که از راهرو از پشتش میتابید و هاله ای رو پیرامونش درست کرده بود، وارد خونه شد، اون هم چه وارد شدنی! با هر قدمی که به سمت جلو برداشت، صدایی مشکوک هم ازش خارج شد :) و با هر قدمی که برمیداشت، صورت دختر یونانی بود که برافروخته تر میشد از عصبانیت! من دیگه دلم رو از خنده گرفته بودم و داشتم میترکیدم... که دختر یونانی یک دفعه از جاش بلند شد و هر چی از دهنش دراومد بهش گفت :) گفت: تو خجالت نمیکشی با این ریخت و قیافه ات؟ این چه رفتاریه که میکنی؟! این توهین بزرگیه به ما که اینجا نشستیم! و از فرط عصبانیت بلند شد و کتش رو پوشید و گفت: من دیگه میرم!... و هر چقدر من و دوست دیرین سعی کردیم آرومش کنیم و هر چقدر ازش از بابت این رفتار زشت برادر عذرخواهی کردیم، سودی نداشت:) از اون به بعد هم دیگه این دو نفر هرگز دوستای خوبی نشدن و خلاصه سایۀ همدیگر رو با تیر میزدن!... ولی این دختر یونانی تا سالها که من توی اون شهر زندگی میکردم همیشه یکی از دوستهای نزدیک من بود، و باز طبق معمول خیلی از کسایی که توی این روایتها ازشون یاد میکنم، ردش گم شد!
به شروع ترم هنوز چند هفته ای باقی مونده بود. تنها شرطی که دانشگاه برام گذاشته بود قبولی توی درس هندسۀ ترسیمی و رقومی بود. از اونجایی که توی دانشگاه پایتخت سر همۀ کلاسهاش رفته بودم فکر کردم که از فرصت استفاده کنم و قبل از شروع کلاسها از دست این امتحان خلاص بشم. به همین خاطر تمام وقتم رو گذاشتم برای این امتحان. درس خیلی سختی بود ولی وقتی آدم مسائلش رو حل میکرد خیلی شیرین به نظر میرسید. صبح روز امتحان زنگ در خونه امون رو زدن! یعنی کی میتونست باشه اون موقع صبح؟! ما که منتظر کسی نبودیم! بله، برادر دیگۀ دوست دیرین بود که از همون کشور بلوک شرق که پسرعموش هم درش ساکن بود، میومد. ظاهراً چندین سال بود که در اونجا درس میخوند. دانشجوی رشتۀ پزشکی بود. برای من جالب بود چون یکی دیگه از اعضای خانواده شون رو ملاقات میکردم. البته صحبت راجع بهش زیاد شنیده بودم... بعد از خوردن صبحانه و کمی گپ با  این برادر تازه از راه رسیده، من بلند شدم از جام و خداحافظی کردم. تعجب کرد و گفت کجا داری میری؟! وقتی براش توضیح دادم که امتحان دارم و تا چند ساعت دیگه برمیگردم، چشماش گرد شد! گفت: تو امتحان داشتی و اینقدر راحت اینجا نشسته بودی؟!...  امتحان اون روز هم به خوبی گذشت، که این خودش شروع خوبی شد برای من در اون شهر. نتیجۀ امتحان رو چند هفتۀ بعد گرفتم و خوشبختانه از دست این درس خسته کننده برای همیشه راحت شده بودم.
ترم به زودی شروع شد و این آغاز جدی تحصیل برای من بود. درسها تقریباً مشابه همون درسهایی بود که در دانشگاه پایتخت هم تدریس میشد منهای یکی دو تا درس که با هم فرق داشتن. سر کلاسها چند تا قیافۀ شرقی رو دیدم که بهشون میومد هموطن باشن ولی راستش جلو نرفتم و بپرسم چون به هر صورت بعداً مشخص میشد... و همینطور هم شد. رفته رفته با تک تکشون سلام و علیک میکردم و توی زنگهای تفریح با هم حرف میزدیم. اونجور که مشخص بود همه اشون از همون دانشگاه که ما اول ازش پذیرش گرفته بودیم خودشون رو منتقل کرده بودن. بچه های خوبی به نظر میومدن ولی ارتباط من باهاشون در همون حد سلام و علیک توی دانشگاه بود، یعنی حداقل توی اون دوره ولی بعدها با بیشترشون دوستای خیلی نزدیکی شدم. 

هیچ نظری موجود نیست: