۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

دگر بار: 25. جهنمی پشت بهشت

بالاخره موقع اسباب کشی و تخلیۀ خونه رسید، اسباب کشی که چه عرض کنم، در اصل فقط یک جابجایی به آپارتمان بغل دستی بود. حالا اینهمه وسیله رو کجا باید جاشون میدادیم؟ با فروختن خونۀ من انباری توی زیرزمین رو هم باید تحویل میدادیم که توش کلی از وسایل غریب آشنا بود، وسائل خود من هم که بهشون اضافه میشد. خوشبختانه تصمیم گرفته بودیم که از مبلمان هیچی رو با خودمون به خونۀ تازه نبریم و این کلی از کارای ما رو راحت تر میکرد. به هر شکلی که بود از انباری پدر و مادرش توی زیر زمین استفاده کردیم و اثاثیه رو جا دادیم... توی خونۀ اونا هم توی انباری که داشتن تا میشد از وسائل پر کردیم... و سرانجام این جابجایی به سرعت هر چه تمومتر به پایان رسید. حالا دیگه من رسماً بی خانمان محسوب میشدم و به عنوان مهمون قرار بود برای اون چند ماه با غریب آشنا توی اتاقی که درست پشت اتاق پذیراییشون قرار داشت، زندگی کنیم...
روزای اول خیلی سختم بود، به خصوص با روحیه ای که من دارم و دلم نمیخواد برای هیچکس تولید مزاحمت کنم. صبحها رو با اینکه تا به یاد دارم همیشه عادت به خوردن صبحانه داشته ام، ناشتا میزدم بیرون، بعد که سر کار میرسیدیم اونجا یک چیزی میخوردم. دلم نمیخواست با سر و صدا کردن اول صبح، خواب اونا رو به هم بریزم، هر چند که اونا کلی به من سفارش میکردن که صبحها حتماً صبحانه ات رو بخور و بعد برو سر کار... در مجموع ولی به نظر نمیومد که مشکل خاصی به وجود بیاد یعنی من هم آدمی نبودم که سر ناسازگاری داشته باشم...
بازسازی خونه همچنان ادامه داشت. گاهی میرفتیم و سرکی به خونه میکشیدیم. سؤالی که از روز اول مطرح بود، این بود که کی کدوم طبقه بشینه! این رو واگذار کردیم به مادر و دختر که تصمیم بگیرن و در نهایت قرار بر این شد که اونا طبقۀ پایین زندگی کنن و ما طبقۀ بالا. در واقع هم از یک جهاتی برای اونا در دراز مدت شاید این بهتر بود به واسطۀ پله هایی که به طبقۀ بالا میخورد.  اونا همون موقع هم به نظر میومد که براشون یک کمی مشکل باشه رفت و آمد از اون پله ها تا چه برسه به ده سال بعد! به هر صورت یک سنی ازشون گذشته بود و دیگه به یقین جوونتر نمیشدن. خوشبختانه این جریان انتخاب طبقه به خوبی و خوشی گذشت و هیچ بحث و جدلی هم در نگرفت! چرا میگم بحثی نشد؟ مطمئناً اگر خواننده تا به اینجای این داستان هم متوجه نشده باشه، در ادامه به این مسئله پی خواهد برد که این خانواده بحث و مشاجره از غذای روز براشون مهمتر بود، و مطمئنم که هنوز هم هست! حالا باور نمیکنین؟ :) پس گوش کنین! بلافاصله بعد از این جریان یک نکته ای پیدا شد برای جدل! درِ طبقۀ دوم از پشت ساختمون بود. وقتی وارد میشدی در اصل به طبقۀ اول از قدیم طبق نقشه دری وجود داشته بود که صاحبخونۀ قبلی چون زیرزمین به اضافۀ طبقۀ دوم در اختیار خودش بود، این در رو  به جاش دیوار کشیده بود. حالا که قرار بود که پدر و مادرش طبقۀ اول و زیرزمین دستشون باشه باید به یک جوری به زیر زمین دسترسی پیدا میکردن، و بهترین راه حل این بود که اون دیوار رو یک کمی به عقب منتقل میکردیم تا اون قسمت از پاگرد توی طبقۀ اونا بیفته... خوب مشکل کجا بود؟! مادرش میگفت که اصلاً اونجا نیاز نیست دیوار باشه! به جاش یک در بذاریم که ما دیگه برای اینکه به خونۀ شما بیایم نیازی نباشه از ساختمون بیرون بیایم و خونه رو دور بزنیم! و معنیش به زبون ساده این بود که فاتحۀ استقلال و این داستانها رو باید میخوندیم ما! یعنی اینکه اونا هر موقع دلشون میخواست در رو باز میکردن و میومدن توی خونۀ ما!...
راستش، این پیشنهاد خیلی عجیب و دور از عقل به ذهنم رسید. وقتی با غریب آشنا مطرح کردم، دیدیم که انگار قصد نداره در این مورد مقاومت کنه و من که تا اون لحظه سعی کرده بودم که زیاد دخالت نکنم، دیدم اگه حرفی نزنم، به معنی واقعی کلام آزادی و استقلال رو از کف دادم. بهش گفتم: ببین، من تا امروز هیچ اظهار نظری در مورد این خونه نکردم، ولی اینجا باید دیگه یک حد و مرزی مشخص کنم و این ایدۀ مادرت اصلاً معقول نیست!... خوشبختانه، وقتی دوست مجازی هم این جریان رو شنید، اون هم با من هم عقیده شد! و من میدونستم که در برابر حرف اون دیگه زیاد نمیتونه مقاومت کنه... خلاصه، آخرش مادرش از خر شیطون اومد پایین و قرار بر اون شد که همون دیوار باشه و فقط کمی جابجا بشه!... ولی شما فکر میکنین که با گذاشتن اون دیوار و نبودن در، دیگه هیچ مشکلی به وجود نیومد؟ :) فقط این سرنخ رو بهتون میدم: مشترک بودن یک سری از کلیدها، بدون زنگ زدن و کلید انداختن و وارد شدن، و گفتن صرفا یک یا الله... و توخود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
وقتی که صحبت از خونه و بازسازی نبود، موضوع روز جشن عروسی بود. تاریخ و روز مشخص شده بود ولی باقیش یعنی که اینکه کجا باشه و کیا دعوت بشن هنوز کاملاً معلوم نبود. هر دومون موافق این بودیم که یک مهمونی کاملاً کوچیک باشه و توش فقط خانواده و دوستای خیلی نزدیک، یعنی حالا که دیگه راه دیگه ای به جز اون وجود نداشت و ما به هر صورت انگار در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودیم... باور کنین حتی دلم نمیومد این جریان رو برای خانوادۀ خودم مطرح کنم چون از روز اول برام روشن شده بود که این خانواده با هیچ کس به سادگی کنار نمیان و قاطی کردن خانواده ها با هم مثل درست کردن یک بمب ساعتی بود که هر لحظه میتونست منفجر بشه! جالب اینجاست که هیچکس هم از من نپرسید که خانوادۀ تو کجا هستن و آیا اون میان یا نه؟ انگار که برای اونا هم این جریان به این شکل بهتر بود... و کدوم آدمیه که دوست نداشته باشه در چنین روزی شادیش رو با عزیزانش تقسیم کنه؟! تنها تسلی من این بود که حداقل دوست دیرین و خانواده اش میان و دست کم دیگه اونقدرها هم بیکس جلوه نمیکنم! و کی از ته دل من خبر داشت توی اون روزا، به جز خودم؟! همۀ عزیزانم فکر میکردن که من ازشون دوری میکنم و فاصله میگیرم، و خبر نداشتن که این فاصله رو به خاطر خودشونه که میگیرم! مطمئناً اونایی که اون موقعها این رو به وضوح ندیدن بعدها براشون این امر مسجل شد!
توی این دنیا یک دسته از آدما هستن که باید ازشون دوری جست، باید تا اونجاییکه ممکنه در دسترسشون قرار نگرفت چون فرقی نمیکه که تو بهشون تنه بزنی یا اونا به تو، نهایتاً تویی که "نجس" میشی! و سؤال اساسی در اینجا بود که چرا عموناصر که این رو از همون روز اول متوجه شده بود، در مورد خودش اجرا نکرد؟! ... گاهی اوقات احساسات ما آدما بزرگترین خیانتها رو در حق ما میکنن و ما در ساده انگاری خودمون فکر میکنیم که اگر عشق وجود داشت زندگی بهشت برین خواهد شد، بیخبریم از اینکه اون بهشت برین درهایی از پشت به جهنم داره، که گاهی باز میشن و فقط صدای یا الله رو میشنوی!

هیچ نظری موجود نیست: