۱۳۸۵ دی ۱, جمعه

زمستون

آب و هوای کل دنیا حسابی تغییر کرده! موقعی که ما به این سرزمین قطبی اومدیم، این موقع از سال همیشه یا برف روی زمین ها بود یا اگر هم نبود، اینقدر سرد بود که آدم ناخودآگاه به یاد آلاسکا می افتاد! این چند سال اخیر هوا مرتب در این طرف دنیا رو به گرمی رفته و برعکس مناطق گرمسیر سردتر شدند... در وطن ظاهراً جاهایی برف اومده که مردمش شاید تمام عمرشون به چشم خودشون از نزدیک برف ندیده بودند! به هر روی امروز که اولین روز زمستونه بی مناسبت ندیدم که این ترانه ی خاطره انگیز رو در اینجا بذارم... روح خواننده اش شاد که حدود سه دهه ی پیش در راه سفر به شمال در اثر تصادف با ماشین جوونمرگ از این دنیا رفت...ا


افشین مقدم - زمستون


زمستون
تن عريون باغچه چون بيابون
درختا با پاهای برهنه زير بارون
نميدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه
چه تلخه
بايد تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو
نشستم زير بارون زمستون
زمستون
برای تو قشنگه پشت شيشه
بهاره زمستونها برای تو هميشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالي نديدي
نشسته زير بارون
گلای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی
ببينی تلخه روزهای جدايی
چه سخته
چه سخته
بشينم بی تو با چشمای گريون

۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

اینترنتِ همسایه

خوب، انگار یک هفته ای شده که من این طرفا پیدام نشده که البته با در نظر گرفتن درگیریهای مربوط به اسبابکشی و نقل مکان کردن، اصلاً جای تعجبی نیست! خلاصه امشب در این شب یلدا اولین نوشته ام رو از خونه ی جدید دارم مینویسم... خدا جد و آباء کسی رو که اینترنت بی سیم رو پایه سازی کرد بیامرزه که من دارم از اینترنت همسایه پایینی استفاده می کنم...:) یک وقت فکر نکنید که دارم دزدیِ اینترنت می کنم! اصلا و ابدا! حدود پنج ماه پیش وقتی داشتم بساط اینترنت بی سیم این همسایه ی عزیز رو به راه می انداختم، از اقصی نقاط ذهنم هم این فکر گذر نمی کرد که ما چند ماه دیگه قراره که همسایه بشیم!!! به قول زنده یاد شاملو: روزگارِ غریبیست نازنین...ا

۱۳۸۵ آذر ۲۲, چهارشنبه

گذر عمر

بعد از گذشت نزدیک به دو سال چقدر احساس خوبی بود وقتی به خونه اومدم و دوباره تو رو در اونجا پیدا کردم... می دونم که برای چند روز بیشتر نیست... یاد اون قدیما افتادم که وقتی از سر کار به خونه میومدم، اولین سؤالت همیشه این بود: غذا چی داریم، بابایی؟... و حالا دیگه برای خودت مردی شدی و قراره رو پاهای خودت بایستی... ای روزگار! چی بگم که زمان مثل برق و باد میگذره...

۱۳۸۵ آذر ۲۱, سه‌شنبه

بدون شرح

چند روز پیش به اتفاق دوستان به برنامه ی شب شعری رفتیم که در کتابخونه ی شهر برگزار می شد. البته ما فکر می کردیم که "شب شعرِ" چون اول بسم الله یک آقایی اومدند و شروع به سخنرانی در مورد شعر ایران کردند! ما که البته ایشون رو نمیشناختیم ولی کاشف به عمل اومد که سردبیر چند مجله در ایران بوده اند و الان چند سالی میشه که ساکن دیار غربت هستند... اصلا" قصد ندارم که صحبتهاشون رو در اینجا تکرار کنم فقط به طور خلاصه می تونم بگم که از رودکی تا نیما هر چه شاعر در وطن ظهور کردند از نظر این جناب همگی باطل هستند، چون شعرهاشون از اندیشه برخوردار نیستند! روز بعد از این سخنرانی که می تونم بگم از شاهکارهای نقدی و ادبی شعر در غربت میتونه به حساب بیاد، با کنجکاوی در اینترنت به دنبال اسم ایشون گشتم، ببینم آخه کسی که شاعرانی رو که نه تنها برای ما ایرانیان، بلکه برای دنیا مطرح هستند رو از بیخ و بن اینچنین زیر سؤال می بره، خودش اصولاً کیه و چند مرده حلاجه!... خلاصه پس از کمی جستجو چند شعر از ایشون پیدا کردم که در اینجا فقط لینکش رو میذارم
http://www.poetrymag.info/revue/04/kooshan-m-5lohekohan.html
از نظر ایشون مثلاً اخوان ثالث اصلاٌ شاعر محسوب نمیشه!!! حالا قضاوت رو به عهده ی خواننده میذارم که نگاهی به اشعار ایشون بکنه و این هم یکی از زیباترین اشعار اخوان ثالث... واقعاً بدون شرح...ا


زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۵ آذر ۱۹, یکشنبه

چهار سه سه

وارد بخش شدم، مثل همیشه بخش پانزده... دیگه انگار همه منو میشناختند و از کنار هر کسی رد میشدم، یا لبخندی می زد و یا سری تکون میداد. به اتاق پرستارها که رسیدم دیدم همگیشون اونجا جمعند، زمان گزارش کارشون رسیده بودم... چون اومدنم رو دیده بودند، به سراغ تختی که چند روز بود متعلق به من بود، رفتم تا بعد از اتمام گزارششون به سراغم بیاند... دراز کشیدم و خودم هم نفهمیدم که چطور خوابم برد... چشمم رو که باز کردم دیدم یک ساعت گذشته... بالاخره یکیشون مجهز به انواع و اقسام سوزن و چسب و از همه مهمتر سِرُم اومد که مثل برق و باد متصل به یکی از وریدهام کرد... باز خواب چشمام رو گرفت! چشمام رو هم میرفت و فقط صدای قرچ و قرچ پمپ سِرُم به گوشم میرسید... چشمام رو به زور نیمه باز نگه داشتم... افتادن قطره ها رو از لای مژه ها نظاره گر شدم، با چه ریتم جالبی سقوط می کردند: چهار سه سه ، چهار سه سه، چهار سه سه... بی اختیار به یاد ترکیب دفاعی توی فوتبال افتادم: چهار سه سه... و این قطرات که ذره ذره به درون من رخنه میکردند، می رفتند که شاید سیستم دفاعی بدن من رو، که حالا دیگه دوست و دشمن رو از هم تشخیص نمیداد، به ترکیبی نو آرایش بدند... چهار سه سه... چهار سه سه...

۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

قلعه ی تنهایی

میگن جوینده یابنده است! البته همیشه هم اینطور نیست و آدم گاهی هر چقدر هم که به جستجوش ادامه میده مثل کلاف سر در گم دور خودش میچرخه و در انتها تلاشش برای یافتن بیهوده به نظر میرسه... ولی یک موقعهایی هم هست که وقتی قراره که چیزی پیدا بشه، آنچنان به طرز معجزه آسایی سر راه آدم قرار می گیره، که آدم مات و مبهوت میمونه! به دنبال "قلعه ی تنهایی" میگشتیم و اون رو ناگهان با نام انگلیسیش پیدا کردم... پیشکش به تو، ای نازنین نگارم...ا


فرامرز اصلانی - قلعه ی تنهایی


آه اگر روزي نگاه تو
مونس چشمان من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
آه اگر دستان خوب تو
حامي دستان من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
قلعه تنهايي ما را
ديو در بندان خود کرده
خون چکد از ناخن اين ديوار
جان به لبهاي من آورده
آه اگر روزي صدای تو
گوشه آواز من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
آه اگر ديروز برگردد
لحظه اي امروز من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
قلعه تنهايي ما را
ديو در بندان خود کرده
خون چکد از ناخن اين ديوار
جان به لبهاي من آورده

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

ماشینِ زمان

بچه ها برای خودشون جداً عالمی دارند! آدم تا خودش بچه است، متوجه نیست و دلش میخواد هر چه سریعتر بزرگ بشه... مرتب کتابی دستش میگیره و میره کنار دیوار می ایسته، با گذاشتن این کتاب روی سرش و کشیدن خطی افقی روی دیوار، قدش رو اندازه می گیره! بعدش هم نگاه می کنه که ببینه از دفعهء قبل که این کار رو کرده بود، چقدر قدش بلندتر شده! بی خبر از اینکه این دنیای ظالم و بیرحم اون بیرون کشیکش رو می کشه... یادمه بچه که بودم، پدرم همیشه می گفت: پسر جان، آرزوی من اینه که یک روزی ببینم تو به سر و سامونی رسیدی، بزرگ شدی و برای خودت خانواده ای تشکیل دادی... دلم می خواست الان ازش می پرسیدم که آیا دلش نمی خواست اون موقع این آرزو رو نکرده بود و من برای همیشه توی همون سن و سال می موندم؟! دلیل این افکار من در این لحظه اینه که خودم الان همین احساس رو در مورد فرزندم دارم! به یاد دوران کودکیش که می افتم، انگار که چنگ به قلبم می زنند... کاش می تونستم، حتی برای چند لحظه هم که شده، دوباره به اون دوران برگردم!... شیطنت هاش، بازیگوشیهاش، شیرین زبونیهاش... کاش می شد ماشین زمانی رو اختراع کرد و به اون زمونها بازگشت!... کاش می شد به عقب رفت و قدر اون لحظه ها رو بیشتر دونست... کاش می شد... کاش می شد...ا

۱۳۸۵ آذر ۱۴, سه‌شنبه

قاصدک


شجریان - قاصدک
شعر - اخوان ثالث

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

سكوت

این روزا اینقدر سرم شلوغه که وقت سر خاروندن پیدا نمی کنم تا چه برسه به نوشتن در اینجا! البته نه اینکه چیزی برای نوشتن یا گفتن نداشته باشم، من فکر می کنم همیشه یه چیزی برای نوشتن پیدا می کنم، اگه بخوام :) ولی شخصا" معتقدم که آدم نباید به صرف اینکه فقط چیزی گفته باشه، به سخن بیاد و یا دست به قلم ببره... حرف باید محتوی داشته باشه، هر چند که کم به نظر بیاد: کم گوی و گزیده گوی چون در، تا ز اندک تو جهان شود پر... گاهی وقتا جدا" این قطعه شعر جان کلام رو در این رابطه ادا می کنه
سكوت، سرشار از سخنان ناگفته است، ازحرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده ... در این سکوت، حقیقت ما نهفته است. حقیقت تو ...حقیقت من...ا

ندای قلبم رو همیشه بر لبان خاموشم جستجو نکن! به چشمانم نگاه کن و ببین چه غوغایی برپاست...ا

۱۳۸۵ آذر ۸, چهارشنبه

روی خاک

هرگز آرزو نکرده ام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبود ه ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقهء گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند

بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند

از دریچه ام نگاه می کنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم

جز طنین یک ترانه آرزو نمی کنم
در فغان لذتی که پاکتر
از سکوت سادهء غمیست
آشیانه جستجو نمی کنم
در تنی که شبنمیست
روی زنبق تنم
بر جدار کلبه ام که زندگیست
یادگارها کشیده اند
مردمان رهگذر
قلب تیرخورده
شمع واژگون
نقطه های ساکت پریده رنگ
بر حروف درهم جنون

هر لبی که بر لبم رسید
یک ستاره نطفه بست
در شبم که می نشست
روی رود یادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم؟

اين ترانهء منست
- دلپذیر دلنشین
پیش از این نبوده بیش از این

فروغ فرخزاد

۱۳۸۵ آذر ۷, سه‌شنبه

یار دبستانی


منصور تهرانی - یار دبستانی

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش

دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما


یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

۱۳۸۵ آذر ۶, دوشنبه

غریب آشنا

دوستانی که مرحمت می کنند و گاهی اوقات سری به اینجا می زنند، حتما" کامنت های غریب آشنا رو دیده اند! بعضی ها حتی فکر کرده اند که هر دوی ما یک نفر هستیم چون نوشته هامون خیلی به هم شباهت داره... در هر حال، این دوست خوب حالا قراره خونه ی مجازیه عموناصر رو گاهی با نوشتن اندیشه هاش آراسته کنه! این برای عموناصر جداً مایه ی مباهات و افتخاره... امیدوارم که این همکاریه نوشتاری در دنیای مجازی سالیان سال ادامه داشته باشه... حالا ما بیصبرانه منتظر اولین نوشته ی این دوست گرامی در اینجا هستیم:)...ا

۱۳۸۵ آذر ۳, جمعه

"تصادف"

این هفته با اینکه منتظر اتفاقات زیادی بودیم، ولی تا به امروز که آخرین روز کاری هفته است، هنوز خبری در کار نیست! نمیدونم، شاید هم همگی دست به یکی کردند تا با هم امروز بر سر ما نازل بشند... اونچه که مسلمه یکیشون باید تکلیفش امروز مشخص بشه! از بازیهای سرنوشت قبلاً اینجا زیاد نوشتم و به طور قطع قصد تکرار مکررات رو ندارم، تنها نکته ای رو که میخوام بهش اشاره ای بکنم اینه که هر چه بیشتر میگذره و من به وقایعی که در گذشته رخ داده پی میبرم، حیرتم روز به روز از این زیادتر میشه که چطور همه چیز دست در دست هم داده اند، تا ما امروز در اینجا باشیم: ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند... آیا واقعاً همه چیز رو میشه به راحتی به حساب تصادف گذاشت؟! کاش به همین سادگی بود و میشد به آسونی با گفتن "همه اش اتفاقیه" خود رو خلاص کرد! ولی آخه تصادف اسمش روشه و اگر قرار باشه این تصادفات مرتباً تکرار بشند و ترتیب پیشامدشون اینچنان ارگانیزه و از روی حساب باشه، دیگه این واژه مفهوم خودش رو در این مقوله از دست میده... به هر روی اینها هر چه که هستند، یک جزئی از زندگیند و مثل باقیه اجزاء حیات، قدمشون بسیار بسیار گرامیه!!! یک ضرب المثل انگلیسی میگه: چیزی که نکشدت، فقط قوی ترت میکنه...ا

۱۳۸۵ آبان ۳۰, سه‌شنبه

آستان جانان


شجریان - آستان جانان


راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

۱۳۸۵ آبان ۲۹, دوشنبه

ساعت دیواری

وقتی مثل هر روز وارد خونه شدم، همه جا تاریک بود. چراغ رو روشن کردم و نگاهی به دور و بر انداختم. همه چیز به مانند روزهای قبل سر جاش بود و آب از آب تکون نخورده بود. حتی ساعت دیواریم هنوز هم ساعت یازده و شش دقیقه رو نشون میداد! هفته ها بود که عقربه های این ساعت هیچ حرکتی نکرده بودند! انگار که زندگی من از حرکت بازایستاده بود و این عقربه ها نماد حیات بودند... و این همون ساعتی بود که بارها از صدای تیک تیکش آزرده خاطر شده بودم و حالا که صدایی ازش درنمیومد، دلم میخواست که برای همیشه ساکت بمونه... دلم میخواست زندگی توی همین لحظات توقف کنه... برای همیشه ساعت یازده و شش دقیقه.

You raise me up

Josh Groban - You Raise Me Up


When I am down and, oh my soul, so weary
When troubles come and my heart burdened be
Then, I am still and wait here in the silence
Until you come and sit awhile with me

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up...to more than I can be

۱۳۸۵ آبان ۲۵, پنجشنبه

هر چه بادا باد

اصلاً متوجه گذشت زمان نیستم! روزها، هفته ها و ماهها همینطور میاند و مثل برق و باد از کنار ما عبور میکنند... میگن وقتی که خوش میگذره، به آدم چنین احساسی دست میده! نمیدونم شاید هم تا اندازه ای صحت داشته باشه! برای اولین بار توی زندگیم، موفق شده ام که در حد کمینه به آینده فکر کنم و گذشته که دیگه اصلاً هیچ جایی در افکارم نداره! برای من که همیشه در زندگیم در حال نقشه کشیدن برای آینده بودم، این انقلاب بسیار بزرگیه و باید اذعان کنم که واقعاً احساس خوبیه... اینکه نذاری هیچ لحظه ای توی زندگیت از کفت بره، گذشته رو در مدفنش به حال خودش رها کنی و حتی شبهای جمعه هم سر قبرش فاتحه ای نخوای براش بخونی... از آینده ترسی نداشته باشی و برای اتفاقات احتمالیی که ممکنه توی زندگیت پیش بیان، "تره" هم خورد نکنی: هر چه بادا باد...ا

۱۳۸۵ آبان ۲۴, چهارشنبه

صیاد

مدتها بود که دیگه توی ماشین به رادیوهای ایرانی گوش نمیدادم... تا چند هفته ی پیش که یکی از عزیزان رو به جایی میرسوندم... از اون روز به بعد مرتب یک ترانه ای رو از رادیوهای مختلف پخش می کردند که هر چه بیشتر توجه منو به خودش جلب کرد. دیروز سرانجام پیداش کردم... وقتی که این آهنگ رو برات گذاشتم، برق خرسندی رو در چشمانت دیدم... حدسم درست بود: خودت هم میدونستی که شعر وصف تو رو میکنه، ای صیاد من!... چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم، تا دام در آغوش نگيرم نگرانم...از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی، بر دل بنشانی...ا


افتخاری - صیاد
شعر - مهدی عابدینی
آهنگ - محمدرضا چراغعلی


چون صيد به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صياد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگيرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشيد اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مويم
از ديده ره کوی تو با اشک بشويم
با حال نزارم
با حال نزارم

برخيز که داد از من بيچاره ستانی
بنشين که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شيرين به سخن باز گشايی
خوش جلوه نمايی
ای برده امان از دل عشاق کجايی
تا سجده گذارم
تا سجده گذارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند
جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هيچ نماند
جز گرد و غبارم
جز گرد و غبارم

۱۳۸۵ آبان ۲۳, سه‌شنبه

الهه ی ناز

اون قدیما که توی اون یکی خطه زندگی می کردم، یکی از دوستای دوران دبیرستانم برای ادامه ی تحصیل به اونجا اومد... اوائل یک مدتی پیش من زندگی می کرد تا خودش خونه ای پیدا کنه. این دوست طفلکی حسابی عاشق بود و خلاصه سر از پای نمیشناخت! اون موقعها من خیلی به ترانه های بنان گوش میدادم و بر حسب تصادف، این آهنگ الهه ی نازش رو براش گذاشتم... بیچاره حالش که خراب بود با شنیدن این ترانه خراب تر هم شد! دیگه از اون روز به بعد ما حداقل روزی صد بار رو به این آهنگ گوش می دادیم!!! گفتم یادی از گذشته ها و این دوست کرده باشم و این ترانه رو اینجا بذارم... ناگفته نمونه که عاشق ما به معشوقه اش نرسید و الان در وطن با اهل و عیالی دیگر زندگی میکنه...ا


بنان - الهه ی ناز


باز ای الهه ی ناز، با دل من بساز
کین غم جانگداز، برود ز برم

گر دل من نیاسود، از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم

باز میکنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز، ز خاطر ببرم

گرنکند تیر خشمت دلم را هدف
بخدا همچون مرغ پر شور و شرر
بسویت بپرم

آنکه او ز غمت دلبندد چون من کیست؟
ناز تو بیش از این بهر چیست؟

تو الهه ی نازی در بزمم بنشین
من تو را وفادارم بیا که جز این
نباشد هنرم

اینهمه بیوفایی ندارد ثمر
بخدا اگر از من نگیری خبر
نیابی اثرم

۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

ای کاروان آهسته ران

ای کاروان آهسته ران کــارام جـــانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دل ستــانم می رود

من مانده ام مهجور از اودرمانـده و رنجور از او
گويی که نيشی دور از او بر استخوانم می رود

گفتم به نيرنگ و فسون پنهان کنم نيش درون
پنهان نمی مـــاند که خون بر آستانم می رود

او می رود دامن کشان من زهر تنهايی چشان
ديگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

محمل برآر ای ساربان تنـــدی مکــن با کــاروان
کز عشق آن سرو روان گــويی روانم می رود

برگشت يار سرکشم بگذاشت عيش ناخوشم
چون مجمری بر آتشم کز سر دخانم می رود

با اين همه بيــــــداد او وين عهد بی بنيـــــاد او
در سينــــه دارم يـــاد او يا بر زبانـم می رود

باز آی و بر چشمم نشـين ای دلستــان نازنين
کاشوب و فرياد از زمين برآسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم واندرز کس می نشنوم
وين ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود

صبــر از وصـــــال يار من برگشتن از دلــــــدار من
گرچه نبـــاشد کـار من همکار از آنم می رود

در رفتــــن جان از بدن گويند هر نـوعی سخن
من خودبه چشم خويشتن ديدم که جانم می رود

سعدی فغـــان از دست ما لايق نبـود ای بی وفا
طاقـت نمی آرم جفـا کار از فغانــم می رود

سعدی