بچه ها برای خودشون جداً عالمی دارند! آدم تا خودش بچه است، متوجه نیست و دلش میخواد هر چه سریعتر بزرگ بشه... مرتب کتابی دستش میگیره و میره کنار دیوار می ایسته، با گذاشتن این کتاب روی سرش و کشیدن خطی افقی روی دیوار، قدش رو اندازه می گیره! بعدش هم نگاه می کنه که ببینه از دفعهء قبل که این کار رو کرده بود، چقدر قدش بلندتر شده! بی خبر از اینکه این دنیای ظالم و بیرحم اون بیرون کشیکش رو می کشه... یادمه بچه که بودم، پدرم همیشه می گفت: پسر جان، آرزوی من اینه که یک روزی ببینم تو به سر و سامونی رسیدی، بزرگ شدی و برای خودت خانواده ای تشکیل دادی... دلم می خواست الان ازش می پرسیدم که آیا دلش نمی خواست اون موقع این آرزو رو نکرده بود و من برای همیشه توی همون سن و سال می موندم؟! دلیل این افکار من در این لحظه اینه که خودم الان همین احساس رو در مورد فرزندم دارم! به یاد دوران کودکیش که می افتم، انگار که چنگ به قلبم می زنند... کاش می تونستم، حتی برای چند لحظه هم که شده، دوباره به اون دوران برگردم!... شیطنت هاش، بازیگوشیهاش، شیرین زبونیهاش... کاش می شد ماشین زمانی رو اختراع کرد و به اون زمونها بازگشت!... کاش می شد به عقب رفت و قدر اون لحظه ها رو بیشتر دونست... کاش می شد... کاش می شد...ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر