بعد از گذشت نزدیک به دو سال چقدر احساس خوبی بود وقتی به خونه اومدم و دوباره تو رو در اونجا پیدا کردم... می دونم که برای چند روز بیشتر نیست... یاد اون قدیما افتادم که وقتی از سر کار به خونه میومدم، اولین سؤالت همیشه این بود: غذا چی داریم، بابایی؟... و حالا دیگه برای خودت مردی شدی و قراره رو پاهای خودت بایستی... ای روزگار! چی بگم که زمان مثل برق و باد میگذره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر