وقتی مثل هر روز وارد خونه شدم، همه جا تاریک بود. چراغ رو روشن کردم و نگاهی به دور و بر انداختم. همه چیز به مانند روزهای قبل سر جاش بود و آب از آب تکون نخورده بود. حتی ساعت دیواریم هنوز هم ساعت یازده و شش دقیقه رو نشون میداد! هفته ها بود که عقربه های این ساعت هیچ حرکتی نکرده بودند! انگار که زندگی من از حرکت بازایستاده بود و این عقربه ها نماد حیات بودند... و این همون ساعتی بود که بارها از صدای تیک تیکش آزرده خاطر شده بودم و حالا که صدایی ازش درنمیومد، دلم میخواست که برای همیشه ساکت بمونه... دلم میخواست زندگی توی همین لحظات توقف کنه... برای همیشه ساعت یازده و شش دقیقه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر