جداً که زندگی خیلی بی ارزشه! اون لحظه ای که فکر می کنی که به قعر دریای فلاکت رسیدی و دیگه از اون پایین تر وجود نداره، مطمئن باش که در همون آن گردابی در ته همون دریا انتظارت رو میکشه تا همونجا زیر پات رو خالی کنه!واقعاً نمیدونم باید خندید یا که باید گریست؟! با همه جورش توی زندگی دست و پنجه نرم میکنی و هزار جور مصائب رو پشت سر میذاری به امید روزهای بهتر... و اون موقعی که فکر می کنی زندگیت توی مسیر درستش در حال حرکته، به یکباره چنان ضربه ای پتک وار به طور غیبی از آسمون بر سرت فرود میاد که خودت هم نمیدونی از کجا خوردی!... لابد الآن میخواید از من بپرسید که چیکار میشه کرد؟ سؤال البته کاملاً بر حقه ولی جوابش فقط دو کلمه است: مطلقاً هیچی!!! باید پذیرفت که زندگی همینه: زشت یا زیبا، خوب یا بد، آسون یا سخت... باید قبول کرد که زندگی "ناجوانمرده" و گاهی هیچ رحم و مروتی در کارش نیست!... مثل بچه های کوچکی باید عمل کرد که از گرفتن چیزهای بسیار کوچولو خوشحال میشند و روزها و شاید هم هفته ها در رؤیای داشتنشون به سر می برند... باید که از چیزایی که زندگی به ما داده، هر چند که ناچیز به نظر میان، خوشحال باشیم و از داشتنشون لذت ببریم... باید که قدر چیزایی روکه داریم بدونیم... همین امروز، چون فردا نامعلومه!... چیزایی که داریم و اصلاً بهشون فکر نمیکنیم: سلامتی، مهر و عاطفه ی عزیزان و هزاران هزار چیز دیگه... چیزایی که برامون واضح و مبرهن هستند... همه اشون در یک چشم به هم زدن با برگشتن فقط "یک ورق" دیگه وجود ندارند... راه رفتن، غذا خوردن، خندیدن... اینقدر برامون طبیعیند که وجودشون اصلاً در اندیشه ی ما نیستند... و همه و همه ی اینها اونقدر شکننده هستند که ما اصلاً تصورش در توانمون نیست...بله، عمو ناصر، زندگی همینه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر