۱۳۹۵ آذر ۲۵, پنجشنبه

زمین قطبی: مسابقه در خواب

هیچکس تو این دنیا کامل نیست، اصلاً چیزی به نام کامل وجود خارجی نداره. تازه اینکه در سطح فردیه، در مقیاس بزرگترش، هیچ ملتی هم کامل نیست و مثل همه چیز توی این دنیای پهناور مزایا و نواقص خودش رو داره. هر ملتی هم که توی این کرۀ خاکی ادعا کرده باشه و یا ادعا بکنه که از هر نظر جامع و کامله، ببخشید، شکر زیادی خورده!
اینجایی که الان یواش یواش داره نزدیک به سه دهه ای میشه که ساکن دیارشون هستم، خیلی به گردنم حق دارن. بی انصاف نیستم که نمک رو بخورم و نمکدون رو بشکنم. مثل همۀ ملتهای دیگه همونجور که گفتم هم خوبیهایی دارن و هم بدیهایی، چیزای خوبی دارن که سعی کردم ازشون یاد بگیرم و خیلی هم خوشحالم که این امکان رو به دست آوردم. ولی امروز توی این نوشته ام و احتمالاً یک سری دیگه در آینده، نمیخوام از خوبیهاشون صحبت کنم، مطمئناً در مطالب دیگه ای به این مقوله هم خواهم پرداخت، چون باید همیشه حد انصاف رو رعایت کرد... البته تأکید میکنم که اینها صد در صد فقط از نگاهه منه و شاید دیگران با نظر من موافق نباشن، و از همۀ اینها مهمتر اینکه قصدم تنها کمی مزاحه و بیشتر هیچ، چون برای همۀ ملیتها توی این دنیا احترام قائل هستم و به هیچ شکلی قصد توهین ندارم.

مسابقه در خواب
هیچ ملتی رو تو این کرۀ خاکی ندیدم که به اندازۀ اینها از مسابقه دادن خوششون بیاد، یعنی شما فقط کافیه بخواین این کلمه رو به زبون بیارین و هنوز به بای وسط کلمه نرسیدین که اونا رو آمادۀ کارزار میبینین. باور نمکنین که یکی از تفریحاتی که دارن اینه که بعد از کار دسته جمعی به شهر بازی این شهر برن و اونجا در زمینه های مختلف با هم به مصاف مسابقه برن. راستش بعد از این همه سال هنوز هم نفهمیدم که چه نیرویی اونها رو اینچنین به این قضیه برمی انگیزه؟ آیا برد و باخته، یا صرف دادن مسابقه و یا اصولاً چیز دیگه ایه که به عقل شیطون هم شاید قد نده! نکتۀ جالب اینجاست که این مسابقه دادن به طوری زندگی اینها رو تحت الشعاع خودش قرار میده که گاهی خودشون هم حتی بهش واقف نیستن. نمیخوام اسم چشم و هم چشمی روش بذارم ولی در نهایت یک چیزی شبیه اون. سالها پیش سر یک جریانی مدتی کوتاه به کسی در یک کافه تریایی کمک میکردم. بهم میگفت: "باور نمیکنی ولی اینا انگار از نظر روحی به هم وصل هستن! یک روز از سر صبح میان و همه مثلاً قهوه با شیر میخوان، یک روز دیگه هر کی میاد فقط کاپوچینو طلب میکنه..." و البته من اوائل ناباورانه فقط لبخندی میزدم، ولی به مرور زمان هر چی بیشتر گذشت خودم هم بیشتر بر این باور شدم که حقیقتی در پس پردۀ این داستان نهفته است... و حالا پس از گذشت سالها دیگه به این نتیجه رسیدم که این چشم سبزها در این زمین قطبی حتی در خوابشون هم با هم در حال مسابقه دادن و "چشم و هم چشمی" هستن :)

۱۳۹۵ آذر ۱۵, دوشنبه

آواز دهل شنیدن از دور خوش است!

دیروز انتخابات ریاست جمهوری توی کشوری بود که من سالها پیش توش زندگی کردم. هر چند که چند دهه است از اون کشور دورم، ولی با این وجود وضعیت به خصوص خارجیها در اون دیار برام جالب بوده و هست. توی این چند روز اخیر رسانه های این قاره مرتب اخبار مربوط به این انتخابات رو پوشش دادن. این انتخابات از این دید جنجال برانگیز بود چون این احتمال میرفت که کاندید حزب شدیداً دست راستی و بیگانه ستیزش برنده بشه. خوشبختانه طبق آمار امروز صبح این حزب با اختلاف نسبتاً زیادی باخت و حداقل برای چند سالی خیال مردم و به ویژه خارجیها کمی راحت شد...
اما خطر هرگز به طور کل رفع نشده. اگر اینها این دوره شکست خوردن به یقین در دورۀ بعد قویتر از قبل باز هم به میدان خواهند اومد. و از همه مهمتر اینکه این خطر تنها متوجه این کشور نیست و این روندیه که کلاً طی سالهای اخیر توی این قاره و شاید هم در قاره های دیگه در جریانه. بارها در همینجا از این خطر که متوجه کشوری که الان دارم توش زندگی میکنم نوشتم و در موردش صحبت کردم. متأسفانه خیلیها ساده لوحانه این رو باور ندارن و نمیخوان بپذیرن که شصت هفتاد سال پیش نازیها هم به این شکل بر سر کار اومدن و سرنوشت نه فقط کشور خودشون بلکه تمامی دنیا رو برای دست کم یک دهه رقم زدن... و میدونین، این ساده لوحی رو اگر در جوامع اون طرف ببینیم شاید نشه خردۀ زیادی بهشون گرفت، یعنی با در نظر گرفتن سطح آگاهی مردم در اون جوامع، ولی اینها که اینقدر دم از آزادی و برابری انسانها با هم میزنن، واقعاً و جداً که آدم انگشت بر دهان میمونه! فقط جهت اطلاع اون دسته از عزیزانی که فکر میکنن جوامع اینطرف دنیا مهد آگاهی و دمکراسی هستن، فقط باید بگم: عزیزان عموناصر، آواز دهل شنیدن از دور خوش است!

۱۳۹۵ آذر ۱۳, شنبه

حرف دل

ارتباطات این دوره زمونه زمین تا آسمون با قدیما فرق میکنه، با اون موقعها که من نوجوون بودم، اون دوران که نه موبایلی بود و نه اینترنتی. با این وجود احساس میکنم که آدما راحتتر با هم ارتباط برقرار میکردن و حرف دل همدیگه رو میفهمیدن.
اون دوران ارزوی من این بود که بیسیمی درست کنم و بتونم از اون طریق با کسایی که "جامعه" اون زمان اجازه نمیداد آزادانه باهاشون در ارتباط باشم، تماس داشته باشم. مغازه محبوبم مهران کیت واقع در پشت شهرداری اون دوران بود. از رادیوی یک موج تا هفت موج و آژیر و انواع و اقسام کیتهای الکترونیکی رو با شوق و ذوق درست میکردم. و بالاخره یک روز یک بیسیم درست کردم ولی کار نکرد که نکرد... و من آرزوی داشتن این وسیله ارتباطی رو با نوجوونیهای خودم مدفون کردم...
امروز همه جور وسیله برای ارتباط  برقرار کردن هست. اون بیسیم آرزوی نوجوونیهای من تقریبا دیگه دست هر پیر و جوونی هست، حتی دیگه به صدا بسنده نمیکنیم و تصویر همدیگه رو میبینیم، از این سر دنیا تا به اون سر دنیا، ایمیل هست و چت واَپهای  رنگ و وارنگ، ولی دریغا و صد دریغا که نمیتونیم با هم حرف بزنیم و اونچه که در دل داریم رو به زبون بیاریم! اینهمه پیشرفت کردیم و خیلی هم شاد و خرامانیم از این همه فتوحات علمی که انجام دادیم ولی واقعا به کجا رسیدیم و به کجا داریم میریم... به کجا؟!

یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک برامدیم و بر باد شدیم


خیام

۱۳۹۵ آذر ۱۱, پنجشنبه

عید بخت برگشتگان

این کار مگه میذاره آدم چهار تا کلمه اینجا بنویسه! هر چقدر هم که انتظار سیر نزولی رو میکشم انگار اصلا و ابدا خبری ازش نیست که نیست. حتی ثابت هم نیست این سیر که آدم دلش رو به اون خوش کنه و پیش خودش بگه که دست کم باز جای شکرش باقیه که سیر صعودی نداره!
این روزا اینجاییها دیگه فکر و ذکرشون خرید این ایامه. با هر کی هم که صحبت میکنی شکایت از این داره که دیگه امسال این آخرین باریه که خودش رو درگیر این جریان میکنه، ولی باز سال دیگه همین موقعها انگار که همه چیز رو فراموش کرده باشن، باز فیلشون یاد هندستون میکنه! دلیل خاصی برای چیزی که میخوام الان بگم هنوز پیدا نکردم ولی با دلیل یا بدون دلیل فرق زیادی نمیکنه: من اصلاً این ایام رو دوست ندارم! این همه سال توی این قاره بودم و خیلی هم سعی کردم که بهش علاقه پیدا کنم ولی دست خودم نیست دیگه، وقتی این عید اینا نزدیک میشه من ناخواسته فقط دلم میگیره! نه مذهبی هستم و نه اصولاً مذهب اینارو دارم. تازه اینا خودشون هم بیشترشون دلایلی به جز مذهب دارن که جشن میگیرن و در اصل بیشتر بچه ها هستن که از اومدن این عید به دلیل گرفتن کادوهای جورواجور خوشحال میشن.
امسال توی رادیو و تلویزیون به جز تبلیغ کالاهای مخصوص کریستمس تبلیغات دیگه ای رو دیدم که برام تازگی داره، اینکه به جای این همه اسراف در خرید کادوهای کریستمس به یاد اونایی باشیم که به هر دلیلی از ساده ترین امکانات زندگی محروم هستن، به دلیل جنگ و آوارگی، به دلیل فقر و... چقدر خوب میشد اگه همونجور که اون آگهی های تجارتی که خیلی از ماها رو مسخ خودش میکنه و ناخودآگاه به طرف فروشگاهها سرازیر میشیم، اثری اینجوری روی ماها میگذاشت و دست کم یک بخش کوچیکی از اون پولارو صرف این بخت برگشتگانی میکردیم که اگه اونا نبودن ماها اینچنین توی این کشورهای ثروتمند در رفاه زندگی نمیکردیم.  بیخود نیست که میگن "هیچ کاخی بنا نمیشه اگه کوخی در کنارش ساخته نشه!" نه عزیزان، از این عید اون بخت برگشتگان سهمی نداشتن و نخواهند داشت! 

۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

به شکوفه ها به باران، برسان سلام ما را!

داشتم با سرعت از در ورودی بخش خارج میشدم که همکارم رو از دور دیدم که از در انتهایی راهرو داشت وارد میشد. از دور دستی براش تکون دادم، که با صدای بلند صدام کرد. ایستادم و وقتی نزدیکتر شد، گفت: کجا با این عجله؟ و من فقط با اشاره دو انگشت رو به صورت عدد هفت نشون دادم و لبخندی زدم. میخواستم به راهم ادامه بدم که شنیدم گفت: یک شعری بود، به کجا... و باقیش رو دیگه به یاد نیاورد. و من به خوبی دریافتم که منظورش کدوم شعر بوده و فقط گفتم: به کجا چنین شتابان، گون از نسیم پرسید... و در راه بیرون رفتن از ساختمون و به فضای سرد و یخ بستۀ بیرون تمامی شعر از ذهنم گذشت. جداً که بعضی از شعرها چطور بیانگر احساسات آدمه بدون اینکه شاعر رو دیده باشی و بشناسیش، فقط میدونی که حرفش حرف دل توست!... "چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران، برسان سلام ما را...".

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر!‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!

شفیعی کدکنی

۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

بهای عموناصر بودن

روز یکشنبه است و به نسبت اینکه داریم به زمستون نزدیک میشیم هوا هنوز اونقدرها سرد نشده. آفتابی دلپذیر و مطبوع از پنجره ها به درون خونه چنان نفوذ کرده که هر کی ندونه فکر میکنه چلۀ تابستونه. توی این هوای خوب و گرم آدم دلش میخواد به دشت و صحرا بزنه و ساعتها فقط قدم بزنه ولی حیف! حیف که نمیشه! حیف که باری سنگین روی قلبه  و هر کار میکنم نمیتونم این بار که مثل صخره ای داره روی قلبم سنگینی میکنه رو به طریقی هلش بدم و به آرامشی برسم که انگار سالهاست ازش محروم بودم! ای خدا، ای کاش کسی میومد و راه چاره ای بهم نشون میداد! ای کاش راهی پیدا میکردم تا اونچه درونم رو داره مثل خوره میخوره عاری از هر گونه نگرانیی میکردم! آخه من چطور میتونم عموناصر باشم و کاری رو بکنم که هرگز توی زندگیم نکردم؟ چطور میتونم عموناصر باشم و دل بشکنم؟! توی عمرم هرگز تنونستم اینکار رو بکنم و حالا یا باید خودم شکنجه بشم و بخورم و دم نزنم تا خودم باشم، یا دلی رو بشکنم و خودم رو خلاص کنم... آره، عموناصر، این بهاییه که برای خودت بودن اینبار هم باید پرداخت کنی!

۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

دلم هوای بچگیهام رو کرده

دلم هوای بچگیهام رو کرده، اون موقعها که همه چیز و همه کس برام صادق و پر از مهر و محبت بودن، اون موقعها که آدما با هم صاف و یکدل بودن، اون موقعها که هر کسی فقط به فکر خودش نبود! اون موقعها که مادر بزرگ هنوز جوون بود و گاهی به خونۀ ما میومد، و وقتی میومد همیشه زنبیلش پر از چیزایی بود که از توپخونه و باب همایون خریده بود، اون موقعها که من رو با خودش میبرد و با افتخار هر جا که با هم میرفتیم من رو نشون میداد و میگفت این نوۀ ارشد منه... دلم لک زده برای اون روزا که همه چیز ساده بود  برای من، زندگیم در مدرسه و بازی خلاصه میشد، البته به جزاون موقعهایی که با داداش کوچیکه توی سر و کلۀ هم میزدیم و بعضی وقتها هم همدیگه رو به قصد کشت اونقدر میزدیم که اگه یکی از بیرون نگاه میکرد شاید آنی پیش خودش فکر میکرد به گمانم اینا نباید از یک پدر و مادر باشن! 
راستی چی شد؟! چرا همۀ اون خاطرات خوش تغییر کرد؟ چرا همه چیز به یکباره عوض شد؟ نوجوونی اومد و دنیای من هم عوض شد. دیگه همه چیز رنگ و بوی دیگه ای پیدا کرد؟ و بعد هم تا اومدی خودت رو پیدا کنی دیدی داری تو دنیای ناشناخته ای به دنبال خودت میگردی! تا اومدی به خودت بیای زندگیت دستخوش حوادث گوناگون شد و دیگه حتی به دنبال خود گشتنت از یادت رفت. دیگه وقتی برای این کار نداشتی، دیگه زندگیت فقط خودت نبودی، دیگه موجودی بیگناهی رو به این دنیا آورده بودی و برای همۀ عمرت مسئولیتش روی شونه هات بود، موجودی که روز به روز بزرگتر و بزرگتر میشد و هر چی اون بیشتر شکل میگرفت تو بیشتر خودت رو در ورطۀ زندگی گم میکردی...
دلم هوای بچگیهام رو کرده چون بچگیهام پیچیده نبودن، بچگیهام امید به نوجوونی و جوونی داشتم، امید به بزرگ شدن داشتم و هر شب با رؤیای بزرگ شدن به بستر میرفتم و سر بر بالین میذاشتم... ولی تا اومدم به خودم بجنبم نه خیری از نوجوونی دیده بودم و نه از جوونی...
و حالا که دیگه اثرات میانسالی رو حتی دیگه قادر نیستم از دیدۀ خودم پنهان کنم، امیدم تنها به آینده است، اما نه به آیندۀ خودم! چقدر از شنیدن این جملۀ قدیمیها حرصم میگرفت وقتی میگفتن: "دیگه از ما که گذشت". دلم میخواست به اونایی که آهی از نهاد برمیاوردن و این جمله رو با غم فراوون به زبون میاوردن، فریاد بزنم و بگم: بابا، شما که پیر نیستین، آخه این چه حرفیه که میزنین؟!... حالا خودم به اونجا رسیدم که باید همون جمله ای رو که ازش نفرت داشتم به زبون بیارم...
و دلم هوای بچگیهام رو کرده و دلم میخواست که در این لحظه ماشین زمانی داشتم و به چشم بر هم زدنی دوباره به همون دوران برمیگشتم و برای همیشه در همون دوران میموندم، اون دورانی که همۀ دردها با بوسۀ پدر و دست نوازش و عطوفت مادر بر سرم مرهمی میشد،... و دلم هوای بچگیهام رو کرده... 

۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

"جمعۀ سیاه"

بعد از یک جلسۀ خسته کنندۀ بعدازظهر جمعه به آشپزخونه رفتم که چایی برای خودم درست کنم. همکاری رو دیدم که مثل همیشه با خوشرویی لبخندی بهم زد و حالم رو پرسید. با نقابی بر چهره که برای این همکار خوب کاملاَ شفاف بود، سعی کردم با لبخندی پاسخش رو بدم و راضیش کنم که حالم بد نیست، اما خستگی ظاهراَ کاملاَ در چهره ام نمایان بود. گفت: خسته ای انگار؟ چرا؟! باید الان خیلی سرحال و باشی و شاد از اینکه آخرین ساعتهای هفته است و دو روز قراره استراحت کنی... تو دلم فقط گفتم که ای کاش اینچنین بود!
از جمعه ها هیچوقت خوشم نمیومده. علتش هم شاید برمیگرده به دورانی که نوجوون بودم و در وطن زندگی میکردم و عصرهای جمعه همیشه دلگیرترین و غم انگیزترین ساعتهای عمرم بودن. گاهی پیش خودم فکر میکردم که ای کاش اصلاَ جمعه ای وجود نداشت و از پنج شنبه یکراست میرفتیم به سراغ "شنبۀ ناراضی" که گاهی هم البته پا بود که در فلک مینداخت!
امروز در این دیار این جمعه، آخرین جمعۀ قبل از شروع شدن ایام کریستمسه، یا به عبارت بهتر درست چهار هفته قبل از میلاد مسیحه. توی این سالهای اخیر، اینها که هر سال سعی میکنن چیز جدیدی رو از دیار اونور آب تقلید کنن، این روز رو که موسوم به "جمعۀ سیاه" هست به عنوان یک روز مهم در کلیۀ رسانه ها جلوه دادن. هدف هم به طور قطع چیزی نیست به جز اینکه فروشگاه ها مردم رو به هوای حراجهای جور و واجور که از نیمه های شب آغاز میشه، از خونه هاشون بیرون بکشن و به شکلی جنسهاشون رو بفروشن... جداَ که بعضی از اسامی و اصطلاحات چطور مفاهیم مختلفی توی کشورهای مختلف داره! یعنی تصورش رو بکنین که "جمعۀ سیاه" اون سر کرۀ زمین چه حسی به آدما میده و اینجا چه حسی!  به هر روی هر طور که هست برای عموناصر این سیاه جمعه فرقی با جمعه های دیگه نداره و براش مثل همۀ جمعه های دیگه خاکستریه و شاید هم به گونه ای خاکستری تر از جمعه های قبل...  

۱۳۹۵ آذر ۴, پنجشنبه

"حولۀ نحس"

جبر تاریخ همیشه سؤالی بوده که ذهن من رو به خودش مشغول کرده، اینکه چرا یکی توی فقر و بدبختی به این دنیای فانی پا میذاره و یکی از همون ابتدای خلقتش در ناز و نعمت چشمش رو برای اولین بار در این جهان بی سر و ته باز میکنه. ولی این تنها مختض به ثروت و مال و منال نیست! انگار همه چیز ما در این مجموعه میگنجه. وقتی میگم همه چیز واقعاَ منظورم همه چیزه. چرا بعضی از آدما با خوشبختی به دنیا میان و بدون اینکه کوچکترین زحمتی به خودشون بدن خوشبختی همه جا در گوشه ای کمین کرده و کشیکشون رو میکشه؟! اینجاست که آدم فقط به این نتیجه میتونه برسه که همه چیز توی این دنیا  تصادفی بیش نیست و همه چیز شانسه و بر حسب اتفاق. بعضی ها شانس دارن و سهمشون قسمت خوبه و بعضیهای دیگه هر کاری هم که بکنن، هر چقدر خودشون رو به این در و او در بزنن، هر چقدر حوله رو در دست نگه دارن و شعارهایی به صدای بلند سر برن که "من تا آخرین قطرۀ خونم میجنگم و حاضر نیستم که این حولۀ لعنتی رو توی رینگ بندازم و اعلام کنم که شکست خوردم"، باز هم سهمی از اون خوشبختی ندارن...
خوشبختی کلمه ایه بی معنا برای اونا، چون آدمهایی که بر سر راهشون قرار میگیرن دو دسته بیشتر نیستن، آره فقط دو دسته و نه بیشتر: اون دسته ای که به دنبال اهدافی هستن که وقتی بهش رسیدن مچاله ات میکنن و مثل دستمالی پر از چرک به داخل سطل آشغال پرتابت میکنن و دستۀ دوم اونایی که وقتی به هدفشون نرسیدن در انتها همون کاری رو میکنن که دستۀ اول کردن!
و عموناصر یکبار هم که شده توی زندگی دست از توهمات بردار، به خودت بیای و این "حولۀ نحس" رو به درون رینگ بنداز و یک بار برای همیشه چنان با صدای بلند فریادی از ته دل سر بده تا همگان با گوش تن و با گوش جان بشنون "من برای همیشه تسلیمم... و من عطایتان را به لقایتان بخشیدم!"

۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

کاغذ پاره ها

دیروز بعد از مدتها نوشتم و نمیتونم توصیف کنم که چقدر حس خوبی بهم داد. انگار که بعد از ماهها و شاید هم سالها احساس کردم که یکبار دیگه خودم رو پیدا کردم... و چقدر سهل و آسون آدم خودش رو ممکنه گم کنه!
عزیزی یک وقتی برام نوشته بود که آدمها ماه هستن، ماهی که هم نیمۀ تاریک داره و هم نیمۀ روشن. متآسفانه همیشه نیمۀ روشنشون پدیدار نیست. چقدر خوب میشد که از ابتدا میشد همون نیمۀ تاریکشون رو دید تا این عمری که به عاریت به ما داده شده بیخود و بیهوده به هدر نره. چقدر خوب میشد که خیلی زود میشد فهمید که آدمهایی توی این دنیا هستن که چه بسا تنها به دنبال کاغذ پاره هایی هستن تا به خوشبختی برسن و در راه رسیدن به این کاغذ پاره ها حاضرن زندگی آدمهایی که سرشون توی کار خودشونه و دارن زندگیشون رو میکنن درگیر کنن، بدون اینکه در نظر بگیرن که به چه حقی چنین میکنن!
ای، چی بگم که به قول دوست دیرینم "درد یکی نیست!" درد هزاره و درمان شاید هیچ... دیروز این شعر رو در جواب عزیزی نوشتم. نمیدونم یک دفعه از کجا به ذهنم رسید ولی اونقدر رو میدونم که بازتاب کامل چیزیه که دارم در درون خودم و با تمام وجودم حس میکنم... "خلد گر به پا خاری آسان برآرم     چه سازم به خاری که در دل نشیند؟!"

غمم در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیند

طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟

"طبیب اصفهانی"

۱۳۹۵ آذر ۲, سه‌شنبه

به من بگو، پدر!

نزدیک به یک سال داره میشه... حدودای کریستمس سال پیش بود که پدر ما رو به حال خودمون رها کرد و رفت... نمیدونم چرا امروزبعد از این همه مدت بیشتر از همیشه دلم میخواست که اینجا بود. دلم میخواست بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم و بهم بگه "بخند! بخند! بذار به سن من برسی و اونوقت نوبت خنده های پسر خودت هم میشه". آخ که چقدر دلم میخواست بود و میتونستم ازش بپرسم، ای پدر، کجای کار خلقت من اشکال داشت؟! کجای کار درست نبود که من زندگیم همه اش توی سربالاییه انگار و تا میام حس کنم توی سرازیری افتادم میبینم که بازم فقط سرابی بیش نبوده و فقط خودم رو گول زدم...
میدونم که سؤالهایی که در این لحظه دارن مثل فرفره توی سرم میچرخن بی جوابن و شاید هم هرگز در این عمر نتونم پاسخی براشون پیدا کنم، این برام شاید مثل روز روشن باشه. این چراها و به چه دلیلها و آخه مگه میشه ها! اینکه چرا بیشتر آدمها شاید تا آخر عمرشون هم نمیفهمن که از زندگی چی میخوان و دنبال چی هستن، اینکه نه میدونن چرا اومدن و چه باید بکنن و چرا باید برن! اینکه چرا هر چقدر تلاش میکنی و تلاش میکنی آخرش هم باز برمیگردی سر خونۀ اول! آخه پدرتو رو به اون خدایی که هر شب به خاطر عزیزش از خواب شبت میزدی و سر به سجده بر درگاهش میذاشتی قسمت میدم که  به من بگو  کجای کار ایراد داشته که حالا من باید تاوان اونا رو پس بدم؟! به من بگو! اگر در بهشتی و نزدیک به ملائک ازشون بخواه که از بزرگشون این رو بپرسن که آسمون چه پدرکشتگی با من داره... آره پدر، به من بگو فقط!

آسمان بار امانت نتوانست کشید      قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

سیلی اول

یه گوشه ای توی این دنیا افتادم که مردمش به طرز وحشتناکی اهل مسابقه دادن و برد و باخت هستن. کافیه بهشون بگی بیا در این مورد با هم دست و پنجه نرم کنیم و میتونی مطمئن باشی که هرگز دست رد به سینه ات نمیزنن! اصلاً گاهی فکر میکنم که اینا با خودشون هم همیشه در حال مسابقه دادن هستن تا چه برسه به باقی آدما... خلاصه که انگار برد و باخت یکی از اعضای لاینفک زندگی ایناست. البته همۀ آدما از بردن خوششون میاد و هر کی منکر این قضیه بود باید به نحوی زیر سؤال بردش چون هیچ بنی بشری از باخت شادمان نشده، نمیشه و به یقین هرگز هم نخواهد شد.
نمیدونم بعد از چندین دهه در بین این چشم سبزها و چشم آبیها زندگی کردن، چقدر این داستان عشق مسابقه بودن و بردن روی من تأثیر گذاشته. تا اونجایی که خودم میدونم و بهش واقف هستم در اصل هیچی! شاید هم این فقط یک توهمه که دارم و بیشتر از اونیکه فکرش رو میکنم "خودم هم لنگۀ اینجاییها شده باشم"... خدا به دور! :) ولی در این لحظه میدونم که از بردن خیلی خوشحال هستم، از اینکه به دوست خوبی تونستم این انرژی رو بدم که در برابر ظلم گردن کج نکنه و سرش رو بالا نگه داره... و چه لذتی داشت وقتی که شنیدم "قوم ظالمین" عقب نشستن و به طریقی ترجیح دادن که با عموناصر درنیفتن!... به راستی که چقدر روزانه از این ظلمها در حق خارجیها و خارجی تبارها در این مملکت و ممالک اطرافش در این قاره میشه و در نهایت آب هم از آب تکون نمیخوره! من این رو همیشه گفته ام و خواهم گفت که ما نسل دو سر طلاهایی هستیم که نه اون طرف جایی داریم و نه این طرف، اونطرف یک جور با ما بیگانه هستن و اینطرف به شکلی دیگه، اونطرف از خودی میخوریم و اینطرف از بیگانه... ولی یک چیز برای من کاملاً واضح و مبرهنه، از اونطرف که ما دست شستیم و حتی اگر بخوایم هم کاری از دستمون ساخته نیست، ولی اینطرف دست کم باید سعی خودمون رو بکنیم که به سادگی سر تعظیم در برابر ظلم و جوری که گاهی میخوان در حقمون روا کنن، فرود نیاریم. اینکه میگن "ظلم هرگز پیروز نمیشه" خیالی خام بیش نیست! ظلم پیروز میشه و خیلی هم خوب پیروز میشه. ظلم در صورتی شکست میخوره که ما بعد از خوردن سیلی اول، اون روی صورتمون رو برنگردونیم که دومیش رو بخوریم! سیلی اول رو نزن ولی اگر خوردی دیگه نباید بذاری دومی رو هم بخوری، چون اگر داوطلبانه خوردی، ارزشت رو به عنوان یک انسان از دست دادی.

۱۳۹۵ مرداد ۲۹, جمعه

به یاد دوست و خاطرات شیرین دور

بهش گفتم: یادت میاد یک موقعی یک همچین کاستی داشتی و من از روش کپی کردم؟ گفت: این که مال هزار سال پیشه!... و راست میگفت! وقتی خودمم خوب فکر میکنم یک چنین حسی بهم دست میده، اینکه انگار این اتفاق شاید نه هزار سال قبل ولی دست کم قرنها پیش رخ داده باشه! درست مثل وقتی که به پیش بینی وضع هوا در دنیای مجازی نگاه میکنی و دمای هوا با دو رقم مختلف نوشته شده، یکیش دمای واقعی و دیگریش دمایی که "حس میشه"!
و این حس گذشته های دور، من رو میبره به فضای اون سالها و در کنار این دوست که الان حس میکنه این رخداد هزاره ای پیش اتفاق افتاده. باید از دوستای قدیمی یاد کرد، باید سراغشون رو گرفت تا زمانی که مغز و ذهن یاری میکنن، تا آلزایمر با چهرۀ کریهش به سراغ آدم نیومده...
الان که فکر میکنم میبینم چه خاطرات خوب و شیرینی با این دوست داشتیم. در عنفوان جوونی و در اون سالهایی که تازه میخواستیم کشف کنیم که دنیا دست کیه! تازه به شهرشون کوچ کرده بودم تا در دانشگاه اون شهر درس رو ادامه بدم. اولین روز من  توی سالن به اون بزرگی درس در اون دانشگاه بود، و توی اون همه چهره های جورواجور هموطنا رو کاملا میشد تشخیص داد. نمیدونم این چه داستانیه که مختصه وطن ما و هموطنهای ماست که هر جای دنیا که همدیگر رو میبینیم بیشتر وقتها به جای لبخند زدن به هم نگاههای عجیب و غریب به هم میندازیم! میخوام بگم که شاید توی اون دوران خود من هم شاید از این جریان مستثنی نبودم و چه بسا که چنین نگاههایی هم به این بچه ها که بعدها جزو بهترین دوستهای من شدند، کرده باشم.
ازاونجایی که من دیرتر ترم رو در اونجا شروع کرده بودم از بعضی درسها عقب بودم و قصد داشتم که چند تا امتحانی رو در طی تابستون بخونم. همین قضیه باعث که سر صحبت با این دوست باز بشه و اون هم جزوۀ یکی از این درسها رو در اختیارم بذاره... و این دوستی به این طریق شروع شد.
جایی که زندگی میکرد از مرکز شهر دور بود، یعنی تقریباً از مرز شهری هم باید کمی خارج میشدی. به همین خاطر بهش که سر میزدم شب رو هم همونجا میموندم و خلاصه وقت زیادی داشتیم که کلی با هم اختلاط کنیم. توی خونۀ ویلایی خانم پیری زندگی میکرد که ظاهراً خیلی خسیس بود. برام تعریف میکرد که گاهی زمستونها با دستکش و کلاه مجبور بوده بشینه تا بتونه درس بخونه. یکبار که خانم پیره به سفر رفته بوده این دوست سری به آشپزخونۀ طبقۀ پایین میزنه و خلاصه درجۀ ترموستات سیستم گرمایشی خونه رو تغییر میده تا در نبود این خانم از گرمای بیشتری بهره ببره. خانم صاحبخونه بعداً در برگشتش متوجه میشه و باهاش حسابی دعوا میکنه!... یا وقتی برام تعریف میکرد که پنجرۀ اتاقش یکبار باز بوده و خفاشی وارد اتاقش شده بوده و چطور از ترسش زیر پتو خودش رو قایم کرده بوده... :)
بعدها از اون خونه نقل مکان کرد و به آپارتمان یکی از آشناهای تصادفاً مشترکمون اسبابکشی کرد. این شخص که در بدو ورود من و دوستام به ما خیلی کمک کرده بود به طریقی با این دوست هم آشنا بود. از اونجاییکه توی اون شهر در اصل زندگی نمیکرد و گاهی میومد، خونه اش  رو به این دوست اجاره داد... یکبار که فامیلهاش از وطن اومده بودن این دوست مجبور شده بود که آپارتمان رو دربست در اختیار صاحبخونه بذاره و خلاصه چند روزی رو شبها پیش من میومد و در اتاق کوچیک دانشجویی من بیتوته میکرد. چقدر میخندیدیم وقتی دوتایی روی یک تخت یک نفره میخوابیدیم و صبحها شکایت میکرد که "بابا، چقدر تو لاغری آخه؟ استخونهات شبها مثل نیزه به بدن آدم فرو میره...". و از مهمونهای صاحبخونه و بچه شیطونش تعریف میکرد و اینکه چطور پدر یا مادر با لهجۀ شیرین گیلکی اسم بچه رو صدا میکردن و بهش تشر میزدن... و اون دوست دختر جدیدی که بعدش توی خونه جدیدش پیدا کرد و تخصص گرافولوژی داشت و از روی دست خط افراد شخصیتهاشون رو تشخیص میداد و چطور تونسته بود از روی کارت تبریک صاحبخونۀ سابق این دوست متوجه بشه که "عجب آدم خسیس و بدذاتیه!" ... و البته داستانها و شیطنتهای ریز و درشت دیگه در همین روابط که اینجا جاش نیست و به "دلایل امنیتی" برای این دوست ترجیحاً قیچی سانسور رو بیرون میکشم و... :-)
آخ که چقدر دلم میخواست میتونستم به اون روزها دوباره دست کمی سرکی بکشم! روزهایی که در عین تلخیهاش و ناملایماتش فقط پر از شیرینیها و بیگناهیهای جوونی بودن.  یاد اون روزها به خیر بادا! میدونم کجایی و به نظر میرسه که زندگی خوب و آرومی داشته باشی. از صمیم قلب برات آرزوی خوبی و خوشبختی رو دارم. شاید که روزی بچه های ما و چه بسا نوه و نتیجه های ما تونستن که چنین خاطره هایی رو در جای دیگه ای از این دنیای کوچک برای خودشون بسازن!

۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

صداقت در مقابل وقاحت

آیا همۀ حرفها رو باید گفت؟ آیا همه چیز رو باید به زبون آورد و به قولی همیشه باید صداقت داشت؟ این سؤالیه که مسلماً همۀ ما هر روز باهاش به شکلی در تماس هستیم. دوستی همیشه میگفت: "مرز بین صداقت و وقاحت به باریکی مویی بیش نیست". و چقدر درست میگفت این دوست. میشه همیشه رک بود و همۀ حقایق رو به زبون آورد به این عنوان که "دست کم من صادق هستم و راستش رو میگم" ولی در انتها به این قیمت  تموم میشه  که شاید خیلیها رو رنجوند و از خود  دور کرد. این البته یک طرف قضیه است و اون طرفش اینه که چقدر میشه حرفها رو در دل ریخت و فقط رعایت دیگران رو کرد. آیا اصولاً این کار درستیه که همیشه سکوت کنی و خم به ابرو نیاری برای اینکه انسانها رو ناراحت نکنی؟ به یقین این پرسشیه که ما مرتب و در همۀ مراحل زندگی از خودمون میکنیم و جای شک نداره که جواب واحدی براش نمیشه پیدا کرد، دست کم نه به این سادگیها...
راستش رو بخواین این سؤال همیشه زندگی من رو به طریقی تحت الشعاع قرار داده و خیلی وقتها ذهن من رو به خودش مشغول کرده. البته که با بالا رفتن سن و کسب تجربۀ بیشتر تو زندگی جوابش بیشتر اوقات داره رفته رفته روشنتر میشه. حالا این به این دلیله که آدم از تجربه هاش در مورد آدمها استفادۀ بهتری میکنه یا اینکه با تعداد پیراهنهای پاره شده مقدار اگوییسم هم افزون میشه یا نه، درست قابل بحث و بررسی نیست! با این گفته ام اصلا قصد ندارم که چنین ادعایی بکنم که آدمها وقتی مسن تر میشن کمی خودخواهتر میشن ولی متاسفانه هر چقدر هم که بخوام این جریان رو کتمان کنم یک واقعیت تلخی در پسش نهفته است... بگذریم و وارد معقولات سن و سال نشیم تا از عموناصر نرنجیدن :) اونچه که مسلمه اینه که شاید بهتر باشه آدم سوار بر اون کشتیی که هست و سکانش در دستشه و داره در دریای زندگی به طرف مقصدی شاید معلوم دریانوردی میکنه، گاهی نقشه های دریایی رو دوباره نگاهی بندازه و با ابزاری که در اختیارش هست موقعیت خودش رو رصد کنه و ببینه کجاست و داره به کجا میره. و اگر به این پی برد که راه رو اشتباه رفته و یا شاید هم بیراهه و از اون بدتر شاید در جهت مخالف، باید که به عنوان ناخدای این کشتی همقطارانش رو در جریان بذاره و اونا رو از عواقب این تغییر مسیری که ناچاره، باخبر بکنه. اینجا باید که صداقت داشت حتی اگر به قیمت ناراحتی همقطاران تموم بشه.

۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

"گرفتگی نوشتاری"

خواننده های عزیزتر از جان!

سالها پیش وقتی که اون "مهمون ناخوندۀ چپ دست" به سراغم اومد و با دست چپ قدرتمندش دست چپم رو چنان فشرد که ماهها نوشتن از حیطۀ تواناییهام به دور شد، به یاد دارم که همینجا با چه مصیبتی نوشتم که "خواهم نوشت تا اونجاییکه این دست باهام یار باشه..." خوشبختانه اون مهمون سرزده رفت، نمیتونم بگم برای همیشه چون هنوز هم گاهگداری به سراغم میاد و سری بهم میزنه فقط برای اینکه احساس تنهایی نکنم... شاید! ولی سرزدنهاش کوتاه و بی خطرن! گفتم که خواهم نوشت و اون ماههای کذایی آرزوم فقط این بود که روزی دوباره سلامتیم رو به دست بیارم تا بتونم بنویسم، ولی فکر یک چیزه و عمل چیز دیگه ای... این بارها و بارها در زندگی بهم ثابت شده. آدمها خیلی حرفها میزنن و خیلی ادعاها دارن ولی وقتی پای به اجرا در آوردنشون وسط بیاد، خیلی از اون حرفها پوچ و توخالی از آب درمیان! خب، عموناصر هم جزو همون آدمهاست، مگه نه؟ جزو همون چند میلیاردی که روی این کره گرد و مدور هر روز هزاران بار نفسی رو فرو میده ممد حیاتشه و چون نفس برمیاره مفرح ذاتش...
نمیدونم این ماههای اخیر چه اتفاقی در من رخ داده! هرگز اهل دروغ و همزادش مبالغه نبودم و نیستم، ولی به جرأت میتونم بگم که روزی نبوده که از خواب بیدار بشم و این سؤال رو از خودم نپرسم که "آیا امروز دیگه دوباره شروع به نوشتن میکنی؟ پس کی میخوای نوشته هایی رو که درست یک دهۀ پیش شروع به نوشتنشون کردی به پایان ببری؟!..." و بعد در طی روز هیچ اتفاقی در راستای بهبودی این وضع انجام نشده و حاصلش فقط عذاب وجدانی شده که اون رو تا به ساعات خواب شب با خودم به بستر ببرم... این بوده روزهایی که من توی این ماههای گذشته گذرندونم.
مرتب با خودم در جدال بودم و به دنبال دلیل گشتم، اینکه چرا؟ چرا این "گرفتگی نوشتاری" اینچنین به سراغ من اومده؟ آیا رفتن پدر بوده یا مشغلۀ کاری ویا هزار مشغلۀ دیگه؟ یا شاید هم همه اشون و یا شاید هم هیچ کدومشون! اونچه که هست نتیجه اش این بوده که تا به این لحظه بعد از گذشت بیشتر از شش ماه این اولین باریه که موفق شدم انگشتانم رو برای نوشتن جدی روی کیبوردم به حرکت دربیارم. میدونم اینیرو که میخوام الان بنویسم پر از تناقضه ولی گفتنش باز از نگفتنش بهتره: به خودم قول دادم که دیگه در مورد نوشتن قولی ندم، یعنی قولی ندم که نتونم سرش بایستم... ای کاش بتونم به این رخوتی که حس میکنم تمام وجودم رو فرا گرفته غلبه کنم و دوباره نوشته هام رو از سر بگیرم، چون از شما چه پنهون وقتی مینویسم حس میکنم که زنده ام و حالم بهتره. به یاد دوست نویسنده ام افتادم که این اواخر هربار ازش سراغی گرفتم و حالش رو پرسیدم گفت: "حالم خیلی خوبه، عمو! فکر نمیکنم دیگه از این بهتر بشه!" و اگر هیچکس تو دنیا درک نکنه که این دوست چی داره میگه و به چه دلیل، من یکی جداَ خوب و با تمام وجود درکش میکنم...

به امید روزهای بهتر و پرنوشته تر
با مهر
عموناصر

۱۳۹۴ بهمن ۲۸, چهارشنبه

" روزها گذشتند و ندانستم که زندگی بود"

سالها پیش دنیای پژوهش رو پشت سر گذاشتم و فکر نمیکردم که دیگه باهاش سر و کاری به طور جدی داشته باشم، ولی همیشه میگن "دنیا رو چه دیدی؟" در اصل بیخود نیست. یک روز سر کار اومدن و گفتن که حاضری دستیاری راهنمایی این دانشجو رو به عهده بگیری؟ دیگه نه نمیشد گفت، چون خودم از جمله سردمدارانی بودم که از روز اول غرغر کرده بودم و گفته بودم که "آخه مگه میشه توی بیمارستان دانشگاه، بخش مهندسی پزشکیش کار تحقیقاتی انجام نده؟!" زبان سرخ سر سبز میدهد برباد! خودم گفته بودم و خودم هم به طور جدی پیگیرش شده بودم و حالا که اولین دانشجو رو با هزار زور و زحمت وارد میدون کرده بودن دیگه از زیر بار مسئولیت شونه خالی کردن کار آسونی نبود! البته از اونجایی که من رو صرفا به عنوان دستیار میخواستن مسئولیت زیادی به دنبال نداشت و کار اصلی راهنمایی رو شخص دیگه ای قرار بود به عهده بگیره که با اینکه به مراتب از من جوونتر بود ولی تجربۀ زیادی توی این کار داشت و تا به اون روز دهها دانشجوی دکترا رو به مقصد رسونده بود...
از اون روز دو سه سالی میگذره و این دانشجوی پیشگام با چنگ و دندون همچنان در تلاشه، و راهی که درمینورده گاهی بالاست و گاهی پایین، مثل باقیه زندگی، بالا و پایین و بالا و پایین... دنیا دنیای اینترنته و عصر تبادل اطلاعاته از طریق الکتریسیته و صفر و یکها. اون قدیمها تماس با استاد راهنما فقط از طریق دیدار حضوری بود و بس. این روزا با اینکه شاید دفاترتون در مجاورت هم باشن ولی باز هم از طریق ایمیل با هم در تماس هستین! نوشته هاست که از این طریق رد و بدل میشن و تصحیح میشن...
و همین دیروز بود که یکی از نوشته ها مثل همیشه کپیش به دست من دستیار هم رسید. دانشجو در ایمیل قبلیش عذرخواهی کرده بود که به علت جابجایی در محل کار فرصت زیادی نداشته بوده که بیشتر روی پروژه کار بکنه و استاد راهنما در جوابش ایمیلش رو اینچنین آغاز کرده بود: "روزها گذشتند و ندانستم که زندگی بود"! با دیدن این جمله که ظاهراً از شاعری معاصر در این دیار بوده و مبدل به کلمات قصاری شده که سینه به سینه بین مردم این دیار در چرخشه، خشکم زد، انگار که بهم شوکی وارد کرده بودند! مطمئنم که گاهی از این شوکها به همۀ ماها وارد میشه، ولی این یکی با بقیه خیلی فرق داشت، انگار که یکی من رو گرفت و ناگهان تکونی داد! یاد خیام عزیزم افتادم که همیشه عاشق شعرهاش بودم و هستم، شاعری که در دوران نوجوونی باهاش آشنا شدم و از اون موقع تا به حال همیشه  شعراش همراهم بوده. شاید بعضی از شعرهاش اون موقعها فقط جالب و خیلی عمیق به نظرم میومد ولی به یقین همه اشون رو درک و حس نمیکردم:

افسوس که  نامه جوانی طی شد
وان  تازه   بهار زندگانی دی شد
حالی  که   ورا  نام   جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد

الان این شعر رو شاید با تمام وجودم دارم احساس میکنم. شاید هم به خاطر از دست دادن پدر بوده باشه، یعنی الان دارم حرفهای دوست دیرین رو بیشتر درک میکنم که میگفت: والدین که رفتن دیگه حس میکنی بچۀ کسی نیستی، مثل درختی میمونی که ریشه هات رو از زمین درآورده باشن و میدونی که دیری نخواهد گذشت که "قرعۀ فال" به نام تو زده بشه... ای، چی بگم انگار که زیاد مالیخولیایی شدم و رخت عزا رو به این سادگی نمیتونم از تن خیال دربیارم! فعلأ که هستم و هر روز نفسی برمیاد که مفرح ذاته. به قول زنده یاد سهراب سپهری "تا شقایق هست، زندگی باید کرد".

۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

آسوده بخواب، پدر!

آخرین روز قبل از تعطیلات کریستمسه، آخرین ساعتهای کاریه... وقت خیلی کند میگذره مثل همیشه، یعنی دیگه دست و دل آدم به کار نمیره دیگه وقتی که میدونی یکی دو هفته ای رو تعطیل هستی... و موقع خداحافظی از همکارام زمانی که میگن به امید دیدار تا روز اول بعد از سال نو، یک دفعه یک حسی درونم میگه "فکر نمیکنم اون روز سر کار باشی"! تا نوک زبونم میاد که بگم: شاید هم اون روز همدیگر رو ندیدیم... ولی نمیگم و فقط خداحافظی میکنم...
درست دو هفته بعد بهم ثابت میشه که یک بار دیگه "حسم" بهم دروغ نگفته بوده، نیمه های شب در حالیکه من تمام شب چشمم به گوشیم بود و انگار یکی بهم گفته بود که به زودی چراغ سبزش شروع به چشمک زدن خواهد کرد... و درست هم همینطور شد. خبر بدی که مدتها بود همگی میدونستیم که دیر یا زود به گوشمون خواهد رسید، سرانجام در خونه امون رو به صدا درآورد: پدر از میون ما رفته بود و ما رو با کوله باری از غم و اندوه تنها گذاشته بود! خواهر بود که توی تلگرام این خبر رو نوشته بود، جایی که ما ماهها بود دائم از اخبار مختلف در مورد بیماریش با هم صحبت میکردیم...  نمیخواستم بیدارش کنم هر چند که در اون لحظه نیاز به شونه هاش داشتم که اشکهام روشون سرازیر کنم ولی دلم نیومد که از خواب ناز بیدارش کنم. گوشیم رو برداشتم، از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. باید زنگ میزدم و با مادر صحبت میکردم. شماره رو که توی دفترچه تلفن گوشی انتخاب کردم این عکس جلو اومد که در اون تاریکی و ظلمات شب اصلا انتظارش رو نداشتم... دلم گرفت چون دیگه اونجا نبود تا انگشت رو به علامت هر چه که در اون لحظۀ گرفتن عکس بهش فکر کرده بود، دوباره برام بالا بیاره :(


برادر که اون سر دنیا بود و در اون لحظات احتمالا در خواب شیرین هنوز پیام رو ندیده بود، هنوز ازش خبری نشده بود، هنوز خبر نداشت... مدتی طولانی توی اتاق نشیمن قدم زدم، نمیدونستم چکارباید بکنم! آیا میتونستم خودم رو به وطن برسونم و به موقع؟ فکرم به جایی قد نمیداد، بنابرین دوباره به بستر برگشتم. و این بار دیگه از حرکتهای من از خواب بیدار شد. با دیدن صورتش در اون نیمه تاریکی اتاق چشمهام پر اشک شد و فقط تونستم بگم: فوت شد!
دیگه دم دمای صبح بود که تلفنم به صدا دراومد و میدونستم که برادره... و بعد از اون دیگه مرتب تماسهای تلفنی بود که با هم رد و بدل میکردیم. صحبت فقط از این بود که آیا میتونیم بلیطی گیر بیاریم و سریعتر خودمون رو به اون گوشۀ دنیا برسونیم یا نه!
و بعضی وقتها وقتی که کاری بخواد درست بشه، هیچ احدی نمیتونه جلوش رو بگیره! برادر موفق شد برای همون روز بلیطی پیدا بکنه و من هم برای صبح روز بعد... و با اینکه هر دومون چیزی حدود 24 ساعت در راه بودیم تونستیم سرانجام خودمون رو سر وقت به مراسم برسونیم... و تا چشم بر هم زدیم همه چیز به پایان رسیده بود. 81 سال قبل زندگیی شروع شده بود و در چشم بر هم زدنی این زندگی به پایان خودش رسیده بود و حالا دیگه پدر در آرامش در جایی که سالها قبل مادرش رو در اونجا به خاک سپرده بود، آرمیده بود... روحت شاد و آسوده بخواب، پدر!
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز بافتۀ وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
میسوزد و خاک میشود، دودی کو