۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

دگر بار: 26. تدارکات

از موقعی که به خونۀ پدر و مادرش نقل مکان کرده بودیم، صبحها رو سعی میکردیم پیاده سر کار بریم یا حداقل یک قسمت راه رو. تا یک جایی وسط راه مسیرمون یکی بود و بعد از اون راهمون از هم جدا میشد، اون به پیاده رویش ادامه میداد و من هم سوار تراموا میشدم، چون ادامۀ مسیر تا خود محل کار سربالایی وحشتناکی بود! این پیاده رویها فرصت خوبی بود برای ما که راجع به مسائل مختلف گپ بزنیم، از آینده صحبت کنیم و از نقشه هایی که براش داشتیم. راستش من کمی نگران اوضاع مالیمون برای آینده بودم چون با خریدن اون خونه به طرز فجیعی زیر بار وام رفته بودیم. وقتی یکبار این جریان رو خیلی به طور جدی مطرح کردم زیاد خوشش نیومد! گفت: تو همه اش منفی فکر میکنی و بیخودی نگرانی... میدونستم که از این نظر با هم خیلی تفاوت داریم یعنی اینکه اون همیشه میخواست روی "لبه پرتگاه" راه بره و من تا اونجایی که ممکن بود میخواستم فاصله ام رو حفظ کنم، بنابرین این برخوردش شاید اونقدرها هم عجیب نبود، با این وجود این از نگرانی من و اینکه در آینده نتونیم از پس دادن قسطهای وام بربیایم، کم نمیکرد...
مرخصیمون شروع شد. تصمیم گرفتیم که چند روزی رو به کشور سکونت برادرش سفر کنیم، در واقع هم فال بود و هم تماشا. هدف اصلی در اصل این بود که لباس عروسی مناسبی رو اونجا پیدا کنه، چون ظاهراً توی شهر خودمون هر جا که رفته بود از مدلهاش خوشش نیومده بود. نتیجتاً اینجوری میخواست با یک تیر دو نشون بزنه. به همراه مادرش و پسرش عازم اون دیار شدیم. برادرش در واقع قدیما ساکن کشور ما بود و اینجا تحصیلاتش رو به پایان برده بود، ولی بعد از اتمام درسش توی رشته اشون اینقدر تعداد متقاضی زیاد میشه که کار پیدا کردن براش عملاً غیرممکن میشه، به همین دلیل با همسرش برای کار به اون کشور میرن. توی اون دوران کلی از هموطنا که توی این رشته درس خونده بودن به اون کشور هجوم بردن که بعدش هم دیگه همونجا موندگار شدن. شهری که توش زندگی میکرد از پایتخت چند ساعتی با ماشین فاصله داشت. از فرودگاهی که هواپیمای ما فرود میومد با اتوبوس کلی طول میکشید تا به اون شهر برسیم...
اون چند روز که اونجا بودیم فرصت خوبی برای استراحت کردن بود، البته صرف نظر از گشتنهای مداوم توی فروشگاهها در پی پیدا کردن لباس! در نهایت اما لباس مورد علاقه یافت شد و این مشکل اساسی برطرف... و اون طرف یعنی توی کشور خودمون برادر کوچیکه سخت مشغول کار بازسازی خونه بود. مرتباً هر روز باهاشون تماس داشتیم یعنی در واقع با پدرش که توی اون مدت بعد از رفتن ما تنها شده بود و برادرش که سعی میکرد مرتب به پدر سر بزنه. خبرا باید دائم رد و بدل میشدن، این رو دیگه کاملاً حسابش دستم اومده بود. اگر یک روز از اخبار هم بیخبر میموندند (که غیرممکن بود!) حال همگیشون شدیداً خراب میشد... و یک روز توی این تماسهای بین کشوری پدرش خبری رو داد که دیدم رنگ و روی مادرش پای تلفن برگشت! کسی که مغازه اشون رو ازشون خریده بود، یعنی همون مغازه و کافه ای که به هم چسبیده بودن و غریب آشنا و برادر کوچیکه هم صاحبش بودن، رفته بود و ازشون از طریق وکیل شکایت کرده بود! دیگه بعد از شنیدن اون خبر جو کلاً عوض شد... همه اش میشنیدم که: "این چه شانسیه که ما داریم؟ هر کی به ما میرسه یا میخواد سر ما رو کلاه بذاره یا یک طلبی ازمون پیدا میکنه..."! و فعلاً در اینجا فقط به این بسنده میکنم که این جریان شکایت و دادگاه تا چند سال بعد خوراک صحبت هر روز و هر شب این خانواده شد و در انتها بلای جون همگی ما...
بعد از برگشتنمون از مسافرت مدت زیادی دیگه به تاریخ جشن نمونده بود و یک سری تدارکات هنوز باید دیده میشد. جا مشخص شده بود، یعنی توی رستوران دوست بردار کوچیکش قرار بود این جشن گرفته بشه. رستوران خیلی بزرگی نبود ولی از اون طرف هم ما تعداد مهمونهامون زیاد نبود. چون قرار نبود که به سنت وطنی عقد کنیم، کافی بود تنها از نظر قانونی اینجا به عقد هم دربیایم. اینجا معمولاً خودشون روزهای شنبه رو به شهرداری واقع در مرکز شهر میرن و در اونجا چندین عاقد حاضر هستن که در زمانی بسیار کوتاه، چند دقیقه، خطبۀ "عقد مدنی" رو جاری میکنن! بدون اغراق میتنوم بگم که کل عقد دو جمله است! برای کسایی که بخوان این خانمها و یا آقایون عاقد در مراسم خصوصیشون حاضر بشن، میشه از قبل ازشون وقت گرفت و اونا با دریافت مبلغی خیلی جزئی میان و قال قضیه رو میکنن! نکتۀ جالب اینجاست که بیشتر این عاقدین از فعالان سیاسی و وابسته به احزاب کشورهستن. یکی از این عاقدها خانمی هموطنه که تا اونجایی که من میدونم سالهاست که مشغول به این کاره. خلاصه در تماسی که با این خانم گرفتیم و ملاقاتی که با هر دوی ما داشت، این قسمت جریان رو هم حل کردیم.
دیگه تقریباً همۀ کارها داشت جور میشد. برنامه رو به این شکل گذاشته بودیم که هفتۀ بعد از جشن رو با هم به سفر بریم، خودمون دو تا و بدون پدر و مادر طبعاً، و بعد از برگشت از سفر یک هفته وقت داشتیم برای جمع و جور کردن وسائل، تمیز کردن خونه و اسباب کشی! عجب برنامۀ سنگینی جداً گذاشته بودیم برای خودمون! وقتی به فکر اسباب کشی پدر و مادرش از اون خونه میفتادم غم عالم دلم رو میگرفت، خونه ای که حدود پونزده سال بود توش زندگی کرده بودن، و مقدار اسبابی که داشتن و از همۀ اینا بدتر زیرزمینشون بود که خدا میدونست چقدر طول میکشید که خالیش کرد، چون دور انداختن اصلا توی فرهنگ لغتشون انگار وجود خارجی نداشت!... و لیست مهمونها هم بعد از چند بار بالا و پایین کردن سرانجام آماده شد و براشون فرستاده شد... همۀ تدارکات دیده شده بود که یک زندگی مشترک و خوشبخت در محیطی سرشار از گرمای خانواده آغاز بشه... لااقل من اینطور فکر میکردم، شما چی؟!


۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

داستان مهاجرت 31

چشمام رو که باز کردم خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم، ولی اونجا چیکار میکردم؟! به مغزم کمی فشار آوردم  و یک سری صحنه ها به صورت مبهمی به خاطرم اومدن، اومدن آمبولانس، توی بیمارستان مثل اینکه لوله ای توی حلقم بود و ... خانم پرستاری اومد توی اتاق و گفت که ملاقاتی داری، دوست دانشگاهی بود که اومده بود من رو به خونه ببره. دکتر گفته بود که موردی نداره و میتونه بره...
توی راه سراغ پسرم رو گرفتم، گفت که حالش خوبه و پیش اون دوست همسایه است. یکراست به خونۀ همسایه رفتیم و اونجا مرد کوچولو داشت برای خودش خوش و خندون بازی میکرد... از خودم خجالت کشیدم! دلم میخواست آب میشدم و توی زمین فرو میرفتم...
دوست دانشگاهی دلش نمیخواست من رو تنها بذاره ولی من بهش اصرار کردم که بره و به کاراش برسه و خاطرجمعش کردم که جای نگرانی نیست. گفت که من میرم و کارهام رو انجام میدم و شب میام که پیشت بمونم...
به زندگی برگشته بودم ولی واقعیت هیچ تغییری نکرده بود و اتفاقاتی که افتاده بودن هنوز بر سر جای خودشون باقی بودن. فرقی که کرده بود روحیۀ من بود. احساس میکردم که دیگه فرقی نمیکنه اینایی که پیش اومده، من باید به فکر پسرم باشم و از همه مهمتر باید براش وجود داشته باشم. تصمیم گرفتم که از وقتی که دارم استفادۀ مثبت بکنم. بهترین کار رسیدن به وضع خونه بود. ا زموقعی که به اون خونه نقل مکان کرده بودن، چون من موقع اسباب کشی نبودم، کلی جعبه و کارتون بود که هنوز باز نشده بودن و خودم هم که وسائلم رو از اون یکی شهر برگردونده بودم، به همون شکلی که اومده بودن سر جاشون مونده بودن. دیدم مرتب کردن خونه خودش کلی سرم رو گرم میکنه...
از موقعی که رفته بود مرتب زنگ میزد، به هوای اینکه با پسرم حرف بزنه و مثلاً از حالش باخبر باشه! اینجور که از لحن حرفاش برمیومد، زیاد هم از رفتنش راضی نبود و اون "بهشت برینی" رو که در رؤیاش دیده بود اونقدرها هم بهشت نبود! حس میکردم که توی حرفهاش بوی پشیمونی و برگشتن میاد... هنوز چند هفته هم نگذشته بود!
وقتی این حسی که بهم میگفت احتمال داره برگرده رو برای دوست دانشگاهی گفتم، کمی تعجب کرد! سری تکون داد و فقط یک چیز بهم گفت: "عموناصر، به این آسونی قبول نکن، و بذار واقعاً پشیمون بشه اگر هم جداً قصد برگشت رو داره!"... در طول نوشتن این حکایت شاید این رو بارها گفته باشم ولی فکر میکنم هر چند بار هم که تکرارش کنم باز هم کافی نخواهد بود! اینکه الان بعد از گذشت این همه سال و بعد از پاره کردن چند صد تا پیرهن بعدش، جواب بعضی از مسائل برام مثل آب زلالی میمونه که از چشمه ای به بیرون فوران میکنه! الان فکر میکنم که باید اون موقع به حرف این دوست خوب گوش میکردم، باید به این جریان فرصت میدادم، باید به همه چیز فرصت میدادم و از همه مهمتر باید به خودم فرصت میدادم، ولی متأسفانه بیشتر از اینا دوستش داشتم، دوست داشتنی که برام توی زندگی خیلی گرون تموم شد، گرونتر از اونی که خوانندۀ گرامی در این لحظه قدرت و یارای تصورش رو داره!
و طولی نکشید که برگشت! چرا برگشت برام روشن نبود! آیا به خاطر این بود که نتونسته بود از پس عذاب وجدانش بربیاد؟ عذاب وجدان ناشی از رها کردن طفل کوچیکش؟ عذاب وجدان به خاطر اون همه دروغی که توی اون مدت گفته بود؟ اصلاً وجدان داشت!؟ نمیدونستم راستش! آیا من به سادگی میتونستم ببخشمش؟! آیا اینقدر دوستش داشتم که بتونم همۀ غرورم رو زیر پا بذارم، نمیگم غرور مردونه چون بهش اعتقادی ندارم، غرور مردونه و زنونه نداره! همۀ آدما جریحه دار میشن بدون در نظر گرفتن جنسشون... و من بدجوری زخمی بودم، زخمهایی که نمیدونستم آیا هیچوقت خوب میشن یا نه! تنها امیدم به این بود که شاید زمان رفته رفته مرهمی بر این زخمها بذاره و بهشون التیام ببخشه، چون شنیده بودم که زمان معجزه میکنه! سؤالی که اون میون مطرح بود این بود که آیا واقعاً خودش فهمیده بود که چیکار کرده و آیا جداً پشیمون بود از کرده هاش! شاید هم این چیزی بود که زمان باید ثابت میکرد! آره، باید صبر میکردم، نباید عجله میکردم، باید از خودم تا اونجایی که امکان داشت صبر و بردباری نشون میدادم... اگر صبر میکردم شاید همه چیز رفته رفته سر جای خودش برمیگشت، شاید همۀ اینها به مرور زمان فراموش میشد! اصلاً مگه آدمی توی دنیا وجود داره که توی زندگیش اشتباه نکرده باشه؟! همۀ آدما دچار لغزش میشن، پاشون سر میخوره و ممکنه جای نامناسب قدم بذارن! آره، مگه نمیگن که انسان جائزالخطاست؟! "گر من بد کنم و تو بد مکافات دهی..."... و با این افکار بود که موفق شدم برای اولین بار توی زندگی سر کسی رو یک شیرۀ درست و حسابی بمالم! سر چه کسی رو میپرسین لابد؟ و جواب کاملاً آشکاره، یعنی سر خودم رو!... میگن هر کاری بار اولش سخته، از بار دوم و سوم و چهارم دیگه هر چی بگذره راحت تر میشه! و بهتون قول شرف میدم که وقتی یکبار سر خودت رو کلاهی گشاد گذاشتی حتم داشته باش که دفعۀ بعد گشادی کلاه بعدی به مراتب بیشتر از دفعۀ قبلش میشه و دفعات بعدی به همون شکل باز هم بیشتر!
با مشاور تحصیلیم توی دانشگاه صحبت کردم و تقاضای مرخصی کردم. بهم گفت که اصلاً نیازی نیست نگران باشم و هر وقت که شرایطم برای ادامۀ تحصیل مساعدتر شد و قصد بازگشت رو داشتم باهاش تماس بگیرم تا ترتیب همه چیز رو برام بده! فکر کردم که تا سال آینده که دورۀ اون تموم میشد من هم توی همون شهر خودمون کاری بگیرم و بعدش همگی به اتفاق نقل مکان کنیم و بریم به شهر محل تحصیل من. ولی زمان زیادی به تابستون نمونده بود عملاً و پیدا کردن کاری جدی برای اون دورۀ کوتاه ساده نبود! با ادارۀ کاریابی صحبت کردم و اونا موقتاً توی "خانۀ مردم" اون شهر به عنوان سرایدار کاری برام پیدا کردن. خانۀ مردم تقریباً توی همۀ شهرهای این کشور وجود داره، از کارهاییه که سوسیال دمکراتها توی این بیشتر از نیم قرنی که بر مسند قدرت نشستن، انجام دادن. هدفشون ظاهراً درست کردن جایی بوده که مردم بتونن گردهم آیی داشته باشن، ولی امروزه این مکانها دیگه برای گذران اقتصادی، سالنهاش رو برای موارد گوناگون مثل کنفرانس، سینما و غیره اجاره میدن... و کار من رسیدگی به این سالنها بود! کار بود دیگه و فرق زیادی نمیکرد، مهم این بود که سرم گرم باشه تا زیاد فکر نکنم... و فکر چیزی بود که فراوون توی ذهنم یافت میشد!

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 23. خداحافظ، گذشتۀ نافرجام!

میدونست که من برای تابستون به پایتخت رفتم چون از اونجا بهش نامه داده بودم، نامه نگاری ما از موقعی که من کشور رو ترک کرده بودم حتی یک لحظه هم قطع نشده بود. رفت و برگشت نامه ها کلی طول میکشید، تازه ما سعی میکردیم که با پست اکسپرس بفرستیم که شاید یکی دو روزی زودتر به مقصد برسه... و میم تلفن زد و گفت که نامه ای برای من از وطن اومده! میدونستم که باید از طرف خودش باشه.
نامه های اخیرش خیلی عجیب و غریب بودن! احساس میکردم که تغییر کرده چون صحبتهایی که میکرد اصلاً هیچ شباهتی به اونی که من روز آخر توی کوچه جلوی در خونه اشون با چشمای گریون ازش خداحافظی کرده بودم، نداشت! حرف از دین و مذهب میزد، صحبت از وجود خدا میکرد! و من پیش خودم فکر میکردم که اینا چه ربطی به ما داره، آخه؟! ما دو تا نوجوون عاشق بودیم که مهمترین مسئله شاید برامون این بود که چطور میتونیم تحت اون شرایط به هم برسیم، مگر غیر از این بود؟! اینکه من دیندار بودم یا نه، و اینکه آیا من به وجود خدا اعتقاد داشتم یا نه، چه دخلی به ما داشت؟!... توی نامه های آخرش همه اش صحبت از این میکرد که من باید هر چه سریعتر به وطن برم تا از نزدیک با هم راجع به این مسائل صحبت کنیم! اما من اصلاً این داستانا جایی توی ذهنم نداشتن و توی نامۀ آخری صریحاً با همۀ این جریانایی که مطرح کرده بود، مخالفت کرده بودم! با تمام این احوال هرگز انتظار این رو نداشتم که این صحبتها بخواد به جای بدی بیانجامه!...
میم خودش اومد و نامه رو هم با خودش آورده بود. در پاکت نامه رو با اشتیاق همیشگی باز کردم و شروع به خوندن کردم، در حالیکه میم و دختر ارمنی در حال گپ زدن بودن. خودم که خودم رو نمیدیدم،  ولی ظاهراً با هر جمله ای که میخوندم رنگم بیشتر میپرید! اصلاً باورم نمیشد چیزایی رو که میخوندم! مگه ممکن بود چنین چیزی؟! اینکه بعد از اون همه سال عشق و عاشقی بهت بگن: "یا در مورد وجود خدا با هم صحبت میکنیم یا دیگه همه چیز بینمون تموم میشه!". نمیدونستم باید بخندم یا باید گریه کنم! از طرفی اینقدر مسخره بود این جمله که دلم میخواست از ته دل قهقه ای سر بدم تا صداش همۀ همسایه ها رو زابراه کنه، و از طرف دیگه اینقدر ناراحت و مغموم شدم که دلم میخواست هقهق وار مثل ابر بهارون گریه کنم! بیچاره ها، میم و دختر ارمنی، حال من رو که اونطور منقلب دیدن، نمیدونستن چکار باید بکنن! زبونم به معنای واقعی کلام بند اومده بود و حتی قادر نبودم که براشون جریان رو توضیح بودم... و وقتی که به حرف اومدم محتوای نامه رو براشون بازگو کردم...
اون روز شاید یکی از بدترین روزهای زندگی من بود، یا حداقل زندگی من تا اون موقع، چون آدما خاصیتشون اینه که فکر میکنن که دیگه بدتر از این ممکن نیست پیش بیاد... و چقدر در اشتباهن آدما! دوستای خوبم اونروز خیلی سعی کردن که من رو از اون حال و هوا بیرون بیارن ولی کار آسونی نبود! گفتن که بیرون بریم و برای اینکه جو کمی تغییر بکنه دوست دیرین پیشنهاد داد که به دیدن فیلمی کمدی بریم! بنده های خدا فکر میکردن که اینطوری شاید من یک کمی از اون فکرهای سیاه بیرون بیام. حتی اسم فیلم هنوز توی ذهنم هست "به میمونه شیرینی بده!"، کمدیی از هنرپیشه ای ایتالیایی که توی اون دوران خیلی روی بورس بود. اما من توی سالن سینما فقط تصویرهای متحرک رو میدیدم و یک صداهایی که به صورت گنگ به گوشم میرسید، اصلاً انگار نیمه کور و نیمه کر شده بودم! و صدای خندۀ مداوم تماشاچیها توی سالن سینما بود که به طرز مبهمی پرده های گوشم رو به ارتعاش در میاورد... احساس میکردم تب دارم و تمام بدنم در حال شعله ور شدنه! بعداً برام تعریف میکردن که انگار داشتم هذیون میگفتم و موقع برگشتن به خونه نزدیک بوده ترموایی زیرم بگیره چون داشتم نیمه های شب روی ریلها حرکت میکردم فارغ از صدای زنگ و بوق بلند و کرکنندۀ تراموا، و اگه بچه ها من رو به کناری نکشیده بودن... کی میدونه؟... و ساعتی بعد توی خونه حس کردم که دوباره به دنیا برگشتم، دور و برم رو نگاه کردم و دیدم که دوستام دارن با چشمانی مملو از نگرانی به من نگاه میکنن!
روز بعد هیچی از اون شب رو به خاطر نمیاوردم، تو گویی که به خواب رفته بودم و از خوابم به اندازۀ سر سوزنی به یادم نمونده بود، شاید هم مغز اینجور دستور داده بود، که افکار منفی، فعلاً برین اون پشتها و کاری به کاری ما نداشته باشین! خلأیی رو در درونم احساس میکردم ولی در عین حال هم حسی خیلی عجیب داشتم! نمیتونم درست وصفش کنم اون احساس رو، انگار که باد توپی پرباد رو خالی کرده باشن، دیگه به درد بازی نمیخوره ولی براش دیگه اونقدرها مهم نیست، احساس سبکی میکنه و مطمئنه که دیگه باهاش کسی نمیتونه بازی کنه... و من هم چنین احساس سبک بودنی درم وجود داشت! شاید اگر تنها بودم و اون دوستای خوب دور و برم نبودن خیلی بیشتر بهم سخت میگذشت و پذیرفتن این جریان به مراتب برام پیچیده تر میشد، ولی اونا بودن و بودنشون برام تسلی بود...
اون تابستون در پایتخت ما از هر طرف مهمون بارون شدیم. از یک طرف به من خبر رسید که شوهر خاله ام به کشور همسایه برای کنفرانسی قراره بیاد و در سفرش قصد داره به من هم سری بزنه، و از طرف دیگه پدر دوست دیرین میومد، و همۀ اینا فرصتی بود برای من که دیگه به این موضوع اصلاً فکر نکنم و سرم به مهمونها و گردوندنشون توی شهر گرم باشه... و این بهترین مداوایی بود که از آسمون میتونست برای من  به هدیه برسه، بودن با عزیزان! گذشته ها رو دیگه باید به حال خودشون رها میکردم، و چشمها رو تا اونجایی که جا داشت به سمت افق آینده میدوختم... پس، خداحافظ گذشتۀ نافرجام، سلام  آیندۀ نامعلوم! 

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

تکیه بر باد

محمد اصفهانی - تکیه بر باد
آهنگ: بهروز صفاریان، شعر: روزبه بمانی

تقاص چی رو میگیری که تا اینجا کشوندیمون
کجای راهو کج رفتیم که تا اینجا رسوندیمون

اگه من جای تو بودم میون این همه دردم
یه روز از چشم این مردم تو رو پنهون نمیکردم

تو رفتی بعد تو حالم یه حالی مثل مردن بود
تو هم تنها شدی اما کجا حالت مث من بود؟

تو رفتی بعد تو حالم یه حالی مثل مردن بود
تو هم تنها شدی اما کجا حالت مث من بود؟

اگه دلگیری از دنیا منم مثل تو آشفتم
ولی من جای تو بودم به مردم راست میگفتم
یه دردی سوخت تو سینم که تو از خاطرم بردی 
من اون زخمی رو خوردم که تو از حس کردنش مردی

تقاص دلکشی های یه آدم تو همین دنیاس
بذار ما رو بسوزونن جهنم تو همین دنیاس
جهنم تو همین دنیاس

تو رفتی بعد تو حالم یه حالی مثل مردن بود
تو هم تنها شدی اما کجا حالت مث من بود؟

تو رفتی بعد تو حالم یه حالی مثل مردن بود
تو هم تنها شدی اما کجا حالت مث من بود؟

دگر بار: 25. جهنمی پشت بهشت

بالاخره موقع اسباب کشی و تخلیۀ خونه رسید، اسباب کشی که چه عرض کنم، در اصل فقط یک جابجایی به آپارتمان بغل دستی بود. حالا اینهمه وسیله رو کجا باید جاشون میدادیم؟ با فروختن خونۀ من انباری توی زیرزمین رو هم باید تحویل میدادیم که توش کلی از وسایل غریب آشنا بود، وسائل خود من هم که بهشون اضافه میشد. خوشبختانه تصمیم گرفته بودیم که از مبلمان هیچی رو با خودمون به خونۀ تازه نبریم و این کلی از کارای ما رو راحت تر میکرد. به هر شکلی که بود از انباری پدر و مادرش توی زیر زمین استفاده کردیم و اثاثیه رو جا دادیم... توی خونۀ اونا هم توی انباری که داشتن تا میشد از وسائل پر کردیم... و سرانجام این جابجایی به سرعت هر چه تمومتر به پایان رسید. حالا دیگه من رسماً بی خانمان محسوب میشدم و به عنوان مهمون قرار بود برای اون چند ماه با غریب آشنا توی اتاقی که درست پشت اتاق پذیراییشون قرار داشت، زندگی کنیم...
روزای اول خیلی سختم بود، به خصوص با روحیه ای که من دارم و دلم نمیخواد برای هیچکس تولید مزاحمت کنم. صبحها رو با اینکه تا به یاد دارم همیشه عادت به خوردن صبحانه داشته ام، ناشتا میزدم بیرون، بعد که سر کار میرسیدیم اونجا یک چیزی میخوردم. دلم نمیخواست با سر و صدا کردن اول صبح، خواب اونا رو به هم بریزم، هر چند که اونا کلی به من سفارش میکردن که صبحها حتماً صبحانه ات رو بخور و بعد برو سر کار... در مجموع ولی به نظر نمیومد که مشکل خاصی به وجود بیاد یعنی من هم آدمی نبودم که سر ناسازگاری داشته باشم...
بازسازی خونه همچنان ادامه داشت. گاهی میرفتیم و سرکی به خونه میکشیدیم. سؤالی که از روز اول مطرح بود، این بود که کی کدوم طبقه بشینه! این رو واگذار کردیم به مادر و دختر که تصمیم بگیرن و در نهایت قرار بر این شد که اونا طبقۀ پایین زندگی کنن و ما طبقۀ بالا. در واقع هم از یک جهاتی برای اونا در دراز مدت شاید این بهتر بود به واسطۀ پله هایی که به طبقۀ بالا میخورد.  اونا همون موقع هم به نظر میومد که براشون یک کمی مشکل باشه رفت و آمد از اون پله ها تا چه برسه به ده سال بعد! به هر صورت یک سنی ازشون گذشته بود و دیگه به یقین جوونتر نمیشدن. خوشبختانه این جریان انتخاب طبقه به خوبی و خوشی گذشت و هیچ بحث و جدلی هم در نگرفت! چرا میگم بحثی نشد؟ مطمئناً اگر خواننده تا به اینجای این داستان هم متوجه نشده باشه، در ادامه به این مسئله پی خواهد برد که این خانواده بحث و مشاجره از غذای روز براشون مهمتر بود، و مطمئنم که هنوز هم هست! حالا باور نمیکنین؟ :) پس گوش کنین! بلافاصله بعد از این جریان یک نکته ای پیدا شد برای جدل! درِ طبقۀ دوم از پشت ساختمون بود. وقتی وارد میشدی در اصل به طبقۀ اول از قدیم طبق نقشه دری وجود داشته بود که صاحبخونۀ قبلی چون زیرزمین به اضافۀ طبقۀ دوم در اختیار خودش بود، این در رو  به جاش دیوار کشیده بود. حالا که قرار بود که پدر و مادرش طبقۀ اول و زیرزمین دستشون باشه باید به یک جوری به زیر زمین دسترسی پیدا میکردن، و بهترین راه حل این بود که اون دیوار رو یک کمی به عقب منتقل میکردیم تا اون قسمت از پاگرد توی طبقۀ اونا بیفته... خوب مشکل کجا بود؟! مادرش میگفت که اصلاً اونجا نیاز نیست دیوار باشه! به جاش یک در بذاریم که ما دیگه برای اینکه به خونۀ شما بیایم نیازی نباشه از ساختمون بیرون بیایم و خونه رو دور بزنیم! و معنیش به زبون ساده این بود که فاتحۀ استقلال و این داستانها رو باید میخوندیم ما! یعنی اینکه اونا هر موقع دلشون میخواست در رو باز میکردن و میومدن توی خونۀ ما!...
راستش، این پیشنهاد خیلی عجیب و دور از عقل به ذهنم رسید. وقتی با غریب آشنا مطرح کردم، دیدیم که انگار قصد نداره در این مورد مقاومت کنه و من که تا اون لحظه سعی کرده بودم که زیاد دخالت نکنم، دیدم اگه حرفی نزنم، به معنی واقعی کلام آزادی و استقلال رو از کف دادم. بهش گفتم: ببین، من تا امروز هیچ اظهار نظری در مورد این خونه نکردم، ولی اینجا باید دیگه یک حد و مرزی مشخص کنم و این ایدۀ مادرت اصلاً معقول نیست!... خوشبختانه، وقتی دوست مجازی هم این جریان رو شنید، اون هم با من هم عقیده شد! و من میدونستم که در برابر حرف اون دیگه زیاد نمیتونه مقاومت کنه... خلاصه، آخرش مادرش از خر شیطون اومد پایین و قرار بر اون شد که همون دیوار باشه و فقط کمی جابجا بشه!... ولی شما فکر میکنین که با گذاشتن اون دیوار و نبودن در، دیگه هیچ مشکلی به وجود نیومد؟ :) فقط این سرنخ رو بهتون میدم: مشترک بودن یک سری از کلیدها، بدون زنگ زدن و کلید انداختن و وارد شدن، و گفتن صرفا یک یا الله... و توخود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
وقتی که صحبت از خونه و بازسازی نبود، موضوع روز جشن عروسی بود. تاریخ و روز مشخص شده بود ولی باقیش یعنی که اینکه کجا باشه و کیا دعوت بشن هنوز کاملاً معلوم نبود. هر دومون موافق این بودیم که یک مهمونی کاملاً کوچیک باشه و توش فقط خانواده و دوستای خیلی نزدیک، یعنی حالا که دیگه راه دیگه ای به جز اون وجود نداشت و ما به هر صورت انگار در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودیم... باور کنین حتی دلم نمیومد این جریان رو برای خانوادۀ خودم مطرح کنم چون از روز اول برام روشن شده بود که این خانواده با هیچ کس به سادگی کنار نمیان و قاطی کردن خانواده ها با هم مثل درست کردن یک بمب ساعتی بود که هر لحظه میتونست منفجر بشه! جالب اینجاست که هیچکس هم از من نپرسید که خانوادۀ تو کجا هستن و آیا اون میان یا نه؟ انگار که برای اونا هم این جریان به این شکل بهتر بود... و کدوم آدمیه که دوست نداشته باشه در چنین روزی شادیش رو با عزیزانش تقسیم کنه؟! تنها تسلی من این بود که حداقل دوست دیرین و خانواده اش میان و دست کم دیگه اونقدرها هم بیکس جلوه نمیکنم! و کی از ته دل من خبر داشت توی اون روزا، به جز خودم؟! همۀ عزیزانم فکر میکردن که من ازشون دوری میکنم و فاصله میگیرم، و خبر نداشتن که این فاصله رو به خاطر خودشونه که میگیرم! مطمئناً اونایی که اون موقعها این رو به وضوح ندیدن بعدها براشون این امر مسجل شد!
توی این دنیا یک دسته از آدما هستن که باید ازشون دوری جست، باید تا اونجاییکه ممکنه در دسترسشون قرار نگرفت چون فرقی نمیکه که تو بهشون تنه بزنی یا اونا به تو، نهایتاً تویی که "نجس" میشی! و سؤال اساسی در اینجا بود که چرا عموناصر که این رو از همون روز اول متوجه شده بود، در مورد خودش اجرا نکرد؟! ... گاهی اوقات احساسات ما آدما بزرگترین خیانتها رو در حق ما میکنن و ما در ساده انگاری خودمون فکر میکنیم که اگر عشق وجود داشت زندگی بهشت برین خواهد شد، بیخبریم از اینکه اون بهشت برین درهایی از پشت به جهنم داره، که گاهی باز میشن و فقط صدای یا الله رو میشنوی!

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

داستان مهاجرت 30

ناکرده گنه در این جهان کیست بگو
آن کس که گنه نکرد و چون زیست بگو

همۀ ما آدما توی زندگیمون لحظاتی وجود داره که دلمون میخواد میتونستیم به شکلی پاکشون کنیم. وقتی بهشون فکر میکنیم گاهی عرقی از شرمساری روی پیشونیمون میشینه و شاید هم گاهی ترسی سراسر وجودمون رو فرا بگیره که درکش صرفاً برای اونایی امکان پذیره که حسی مشابه رو با تمام وجود لمس کرده باشن...
علی مونده و حوضش توی خونه، عموناصر مونده بود و پسرش توی خونه ای که تازه بهش نقل مکان کرده بودن. اگر روزگار خوش بود، جایی بود بسیار خوب و خوش منظره، و تا کنار دریاچه فقط چند دقیقه ای فاصله داشت. ولی کی توی حال و هوای اون بود که اون مناظر رو ببینه! نمیدونستم چیکار باید بکنم! دنیا به آخر نرسیده بود، اتفاقی افتاده بود که برای میلیونها و حتی میلیاردها انسان هر روزه ممکنه بیفته، آدما رفیق نیمه راهن و همدیگر رو وسطهای راه رها میکنن و میرن، این احساسی بود که من توی اون لحظات داشتم! اما فشارش روی من بیشتر از اونی بود که قابل تصور بود! دلم برای پسرم میسوخت، پیش خودم فکر میکردم که اون این وسط هیچ گناهی نکرده، مگه اون از ما تقاضا کرده بود که به این دنیا بیاریمش؟! مگه اون اصرار کرده بود که به هر قیمتی هست به وجودش بیاریم؟! وقتی نگاهش میکردم جیگرم کباب میشد! ولی خیلی بیشتر از سنش میفهمید، خیلی بیشتر از یک بچۀ دو ساله! دوستامون بهش لقب "مرد کوچولو" رو داده بودن، همون دوستای خوبی که حالا با اومدن به این خونۀ جدید همسایه اشون شده بودم.
مرد کوچولو رو برای اینکه توی خونه زیاد تنها نباشه مرتب به خونۀ این دوست میبردم. دو تا دختر کوچیک داشت که خیلی با پسرم بازی میکردن و حسابی هواش رو داشتن. سرگرم بودنش بهم فرصت میداد که فکر کنم و ببینم چه تصمیمی برای زندگیم باید بگیرم، ولی هر چقدر که بیشتر فکر میکردم کمتر به یک نتیجۀ منطقی میرسیدم! این من رو به مرز استیصال میبرد و برمیگردوند. هزار جور فکر به ذهنم رسیده بود، اینکه از اون شهر برم کلاً، یا اینکه دست پسرم رو بگیرم و برگردم به وطن... ولی همۀ افکار آخرش به فرار کردن منتهی میشد! به کجا میخواستم فرار کنم؟! هر جا هم که میرفتم باز مشکلی ازم حل نمیکرد...
از وطن تماس گرفتن، خانواده بود که میخواست مثل همیشه احوالپرسی کنه، حداقل من فکر میکردم که به این دلیل باشه! خیلی سعی کردم که عادی رفتار کنم تا متوجه نشن ولی کار راحتی نبود... و جریان رو بهشون گفتم چون فکر میکردم که اونا ازش بی اطلاعن در حالیکه بعدها متوجه شدم که از همه چیز خبر داشتن. گفتم: رفت! پدرم گفت: به درک که رفت! پسرم، دست پسرت رو بگیر و برگرد... و این حرفش من رو بیشتر از قبل متزلزل کرد...  خواهرش زنگ زد، سراغش رو گرفت و جریان رو متوجه شد، گفت: تا موقعی که توی اون خونه است دیگه خواهر من نیست! اما این چه کمکی به وضعیت میکرد؟! کسی که به بچۀ خودش به اون سادگی پشت کرده بود و رفته بود، براش چه فرقی میکرد که خواهر و مادر چه فکری در موردش میکنن!
دوست دانشگاهی، همونی که با هم توی اون دوره بودیم و در وطن هم مثلاً "هم دانشکده ای" ، توی اون مدت خیلی بهم سر میزد. چند سالی ازم بزرگتر بود ولی مجرد بود خودش. خیلی سعی میکرد که بهم دلداری بده و روحیه ام رو عوض کنه با اینکه خودش هم زیاد حال و هوای شادی نداشت. از اونجاییکه من دیگه به شهر محل تحصیل نمیتونستم برگردم با توجه به شرایطی که پیش اومده بود، باید میرفتم و وسائلم رو از اونجا میاوردم. با پیرمرد صاحبخونه تماسی تلفنی گرفتم و جریان رو براش توضیح دادم. بندۀ خدا چون خودش هم توی شرایط مشابه قرار گرفته بود خیلی احساس همدردی کرد... و یک روز صبح مرد کوچولو رو به دست دوست همسایه سپردم و با این دوست دانشگاهی عازم شهر تحصیل شدیم. وقتی رسیدیم صاحبخونه خودش خونه نبود. چند تا خرت و پرتی رو که داشتم جمع کردم و منتظر پیرمرد ایستادیم. وقتی اومد رفتارش خیلی سرد و عجیب بود که هیچوقت نفهمیدم دلیلش چی بود! احساس کردم که انگار از دست من دلخوره که من هم دارم تنهاش میذارم، ولی من خودم اینقدر درگیر جریانهای زندگی خودم بودم که دیگه جایی برای بدبختیهای کسی دیگه نداشتم!...
روزها رو نمیدنستم چطوری سپری کنم. صبح پسرم رو به مهد کودکش میبردم که این خودش یک موهبتی بود چون در غیر اونصورت توی فضای غم انگیز اون خونه خیلی سخت بود سرگرم کردنش. وقتی به خونه برمیگشتم کارم فقط گذاشتن موزیک بود و استعمال دخانیات و نوشتن! آره همون موقعها هم شروع کرده بودم به نوشتن ولی نه توی دنیای مجازی که الان اصلاً نمیدونم اون نوشته ها چه بلایی سرشون اومد! ولی هیچ چیزی بهم کمکی نمیکرد، نه گوش دادن به ناله های ناظری "من درد ترا ز دست آسان ندهم، دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم، از دوست به یادگار دردی دارم، کان درد به صد هزار درمان ندهم..."، نه سیگارها که عملاً آتیش به آتیش روشن میشد! روزها میگذشتن و انگار که من رو با خودشون به باتلاقی فرو میبردن و من حتی دستم رو بیرون نگه نمیداشتم تا کسی اون رو بگیره و بیرون بکشه، انگار که میخواستم فرو برم، انگار که برام دیگه همه چیز تموم شده بود، انگار که دنیا جداً به آخر رسیده بود... و همۀ تصمیمهای غلط زندگی کار یک لحظه است! درست در اون لحظه مسیر بودن یا نبودنت رو شاید رقم بزنی، و در عرض چند ثانیه همه چیز ناگهان کن فیکون میشه!.. سرزنش کردن آدما به خاطر تصمیمهای غلطشون کاری بسیار ساده ایه برای اونایی که دقیقاً توی اون وضعیت و شرایط قرار نگرفته باشن چون اونا هرگز حتی نمیتونن تصورش رو بکنن که چی توی دل تو گذشته و چی تو رو به اون تصمیمها توی زندگی واداشته!"... و من گناه کردم، گناهی که هر وقت به یادش میفتم، درد در استخونام شروع به پیچیدن میکنه... دوست دانشگاهی زنگ زد و گفت که در راهه و صدای من پای تلفن براش خیلی مشکوک به نظر اومده بود! وقتی اومد در رو باز کردم و بعد رفتم و روی مبل دراز کشیدم... و دیگه چیزی رو به خاطر نمیارم تا توی بیمارستان و روز بعد که چشمهام رو باز کردم... "ناکرده گنه در این جهان کیست بگو..."

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

عمری که گذشت: 22. شادی دو انسان نیک

خانوادۀ دوست دیرین با اومدنشون گرمایی به خونه داده بودند ولی همزمان هم باعث شده بودن که جو کمی دگرگون بشه. تحت فشار گذاشتن دوست دیرین بابت دختر ارمنی، موجب شده بود که اون خیلی عصبی و تندخو بشه، چیزی که کاملاً برای من عجیب بود. یک جورایی حتی توی رابطۀ دوستی ما هم داشت تأثیر میذاشت، چون همه مرتب از دختر ارمنی بدگویی میکردن و دوست دیرین هم توی صحبتهاش به شکلی طرفداری اونا رو میکرد و من از درِ دفاع از دختر ارمنی برمیومدم! بندۀ خدا کاری نکرده بود که اونجوری مستحق اون همه بد و بیراه و وصله باشه! حتی توی یکی از روزایی که من و دوست دیرین با هم تنهایی برای قدم زدن بیرون رفته بودیم و صحبت میکردیم، بحثمون اینقدر بالا گرفت که اون از روی ناراحتی گفت: فکر میکنم بهتر باشه بعد از رفتن خانواده من و تو دیگه راهمون از هم جدا بشه! شنیدن این حرف خیلی برام دردناک بود و اصلاً انتظارش رو نداشتم! آخه، من که کار اشتباهی نکرده بودم که به اون شکل بخوام مجازات بشم، بین حق و ناحق ولی نمیتونستم سکوت کنم! اما این حرفش رو زیاد جدی نگرفتم و به حساب تحت فشار بودنش گذاشتم. با خودم فکر کردم، عیبی نداره و این جریانا به زودی به پایان میرسه و بعدش همگی بهش خواهیم خندید...
خواهر دختر ارمنی توی پایتخت توی کافه تریایی کار میکرد، یعنی بیشتر حالت مدیرش رو داشت. اون زمانا چون کار کردن دانشجوهای خارجی توی اون کشور خیلی ساده نبود، به همین دلیل تابستونا دانشجوها مشکلی اساسی برای پیدا کردن کار داشتن. در واقع دانشجوهای خارجی ابداً اجازۀ کار نداشتن حتی برای طول تابستون، و اگر کاری هم پیدا میکردن دور از چشم مسئولین دولتی و به عبارتی قاچاقی بود. خواهر دختر ارمنی بهش پیشنهاد داد که تمام تابستون رو میتونه توی اون کافه کار کنه که این مسلماً براش خیلی خوب میشد. دختر ارمنی به من گفت: "اگه تابستون رو کاری نداری و جایی نمیخوای بری میتونی یک مدت بیای اونجا، من ازت خیلی برای خواهرم تعریف کردم و اون هم خیلی مشتاقه که تو رو ببینه!" میگفت: "فکر جا و این چیزها رو هم نکن چون توی آپارتمان خواهرم جا برات هست"... فکر خوبی بود در اصل! اینجوری میتونستم هم سری به بچه های قدیمی توی پایتخت بزنم و هم به هر صورت یک تعطیلاتی برام میشد!
تصمیمم رو گرفتم برای رفتن به پایتخت، در حالیکه خانوادۀ دوست دیرین هنوز پیش ما بودن! نمیدونم، شاید هم اینجوری یک کمی از اون جو شلوغی که به وجود اومده بود دور میشدم تا آبها از آسیابا بیفته! بعد از ماهها دوباره به پایتخت سفر میکردم ولی این دفعه با احساسی جدید، به عنوان توریست. خواهر دختر ارمنی همونجور که من تصورش رو میکردم مثل خودش مهربون و خوش برخورد بود. با اینکه از راه دور به شوخی برای هم کلی خط و نشون کشیده بودیم و قرار بود که من در اولین برخورد "یک سیلی جانانه به صورتش بنوازم" :) ولی به هیچ عنوان به این صورت نشد و من به عنوان مهمونی عزیز در اون خونه پذیرفته شدم.
دیدن میم و کاف، دوستهای دوران کودکی و همقطارهای من به اون دیار، بعد از چندین ماه دل انگیز بود. اونا از درسای خودشون و دانشگاه حرف میزدن و طبیعتاً کنجکاو بودن ببینن که اوضاع من توی شهر و دانشگاه جدید به چه شکله و اینکه آیا راضی هستم و از رفتنم پشیمون نیستم. و من هم که جداً راضی بودم و به هیچ عنوان از رفتنم پشیمون نبودم...
از وقتی که به پایتخت اومده بودم با دختر ارمنی خیلی راجع به مسائلی که توی اون مدت اخیر پیش اومده بود صحبت میکردیم، از رابطه اش با دوست دیرین و از آینده اشون، از اینکه آیا اصولاً آینده ای براشون وجود داره یا نه! فرق فرهنگی بینشون خیلی وجود داشت، یعنی جریان شاید فقط مربوط به خانواده و یا خانواده ها نمیشد! اینجور که از حرفهاش برمیومد کلاً زیاد مثبت نبود ولی در عین حال هم از لحن گفتارش میشد حدس زد که بهش علاقه منده و دلش هم براش تنگ شده! دلم خیلی میسوخت، برای هر دو طرف چون هردوشون آدمای خوبی بودن و مستحق خوشبختی، مثل همۀ آدمای روی این کرۀ خاکی، ولی خوب بودن آدما دلیل بر خوشبخت شدنشون نیست! شاید درست برعکس هم باشه، بیشتر آدمای خوب توی دنیا با اینکه با چنگ و دندون و با تمام وجودشون تمام زندگی رو به دنبال این کلمۀ جادویی هستن، اما نهایتاً پیداش نمیکنن!... نمیدونم چه اتفاقی افتاد! یک شب که توی خونه بودیم و داشتیم از این مقوله دوباره سخن میروندیم، ناگهان دیدم دختر ارمنی خیلی رفت توی خودش و اندوه رو میشد از چشماش خوند! فهمیدم که خیلی باید دلتنگ باشه! و به دوست دیرین تلفن زد! صحبتهاشون رو نمیشنیدم  و نفهمیدم که دقیقاً چه حرفهایی بینشون رد و بدل شد، فقط اون اندازه متوجه شدم که اون شب اتفاق خاصی قراره بیفته... و چند ساعت بعد زنگ در خونه رو زدن :) به دوست دیرین گفته بود که سوار اولین قطار بشه و خودش رو به اونجا برسونه! وای که چقدر از این جریان خوشحال شدم من! اون لحظه ای که دوست دیرین وارد خونه شد و یکدیگر رو در آغوش کشیدن، و بوسه بر لبای هم زدند، اون هم برای اولین بار، من برق شعف و شادمانی رو در چشمان هر دوشون در اون تاریکی شب به وضوح میتونستم ببینم! برای هردوشون شادمان بودم. این جریان باید جشن گرفته میشد، و شامپاینی باز شد و به سلامتی خوشبختی هر دوشون نوشیده شد، و عموناصر که اون موقع ها هنوز به ننوشیدن و حتی قصد به امتحان نداشتن، مصمم بود، تنها با تماشا کردن این صحنه در شادی اونها شریک شد :)
چند روز متعاقب اون شب پرخاطره، روزهای خوبی از آب دراومدن. دوست دیرین رفت و پیش میم مستقر شد. جمعمون دیگه حسابی جمع شده بود. چهار تایی یعنی من، میم، دوست دیرین و دختر ارمنی پایتخت رو درست و حسابی زیر و رو میکردیم، سینما میرفتیم، توی خیابونای وسط شهر که پر از توریست بود پرسه میزدیم و از گرمای تابستون لذت میبردیم...  و من بیخبر از اینکه چند وقت بعد قراره خبر نه چندان خوبی بهم برسه که تا مدتها زندگیم رو تلخ و تلختر بکنه، از شادی بی حد و حصر خودم مست بودم! شاد بودم از اینکه دو تا از کسایی که توی اون مدت کوتاه بهشون اونقدر دل بسته بودم، دل به هم سپرده بودن و سرمست از شادی و رضایت  بودند... و من راضی بودم به رضای اون دو انسان نیک!

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

دگر بار: 24. نوبت خوشبختی

مغز فرمانروای بدن انسانه و در پیچیده بودنش هیچکس امروزه شکی نداره. یکی از خواص عجیب در این سلطان وجود ما، اینه که گاهی بعضی از مسائل رو وقتی خیلی آزاردهنده هستن و دردناک، یک جایی توی گنجه های مخصوص خودش قایم میکنه تا  جلوی چشم خودش هم نباشه تا چه برسه به بقیه که شاید از بودنشون حتی خبر هم ندارن... و ظاهراً مغز من هم ماجرای یأس و نا امیدیی که در من به وجود اومده بود رو برد اون پشتها و قایمش کرد، ناامیدیی که در اثر برخورد بسیار تکون دهندۀ غریب آشنا که در مورد خونه و پسر من از خودش نشون داده بود! فکر کردن بهش خیلی عذاب آور بود!
مشکل اول یعنی خریدن خونه حل شده بود ولی مشکل بعدی هم اونچنان ساده نبود یعنی فروختن دو تا آپارتمان، یکی آپارتمان من و دیگری هم آپارتمان پدر و مادرش. احتمالاً توی همۀ کشورها بسته به موقعیت اقتصادی جریان خرید و فروش املاک خیلی بالا و پایین داره و این کشور هم مسلماً مستثنی از این جریان نیست. با معاملات ملکی که تماس گرفتیم به نظر نمیومد که اوضاع زیاد برای فروشندگان بد باشه ولی به مرور وقتی مشتریها میومدن و خونه ها رو میدیدن، نگرانی ما در این مورد بیشتر شد! شانس من بود دیگه! خونۀ پدر و مادرش وضعیتش بهتر بود، شاید به خاطر بزرگ بودنش بود. ولی به هر شکل بود برای هر دو تا خونه مشتری پیدا شد و من در نهایت مجبور شدم با کمی ضرر بفروشم. چارۀ دیگه ای وجود نداشت چون اون خونه ای که خریده بودیم قولنامه شده بود و به هر قیمتی بود باید این آپارتمانها رو میفروختیم تا بانک بهمون وام بده. این روزا شنیدم که بعضی از بانکها حتی از ابتدا شرط میذارن که فقط در صورتی با دادن وام موافقت میکنن که خونه ای رو که داری قولنامه کرده باشی...
پدر و مادرش هنوز وطن بودن. حتی موقعی که قرار شد برای تحویل گرفتن کلیدها بریم و قراردادها رو امضا کنیم هم هنوز برنگشته بودن. غریب آشنا با داشتن اختیار تامی که از قبل بهش داده بودن به جاشون امضا کرد. زمانی که من وارد این خانواده شدم، این زن و شوهر به خاطر مشغلۀ کاریشون و از اون مهمتر به خاطر پسر غریب آشنا هیچوقت نمیتونستن با هم به سفر وطن برن. غریب آشنا به خاطر مأموریتهای مداومی که از طرف کارش میرفت خیلی وقتها مجبور بود که پسرش رو به دست پدر بزرگ و مادر بزرگ بسپره، یعنی البته بذارین این صحبتم رو تصحیحش کنم: بیشتر از اونی که در حالت عادی بهشون میسپرد!  چون قبلاً هم به این موضوع اشاره کرده ام که عملاً این نوه رو پدر ومادرش بزرگ میکردن! اما از موقعی که من اومده بودم، دیگه خیالشون از بابت این نوه راحت شده بود، این رو بارها از دهن خودشون مستقیم شنیدم. نتیجتاً مسافرتهاشون به وطن دیگه به یکی دو هفته بسنده نمیکرد و شاید ماهها به طول میانجامید...
خونه رو تحویل گرفتیم ولی فعلاً قصد اسباب کشی نداشتیم. برنامه این بود که ظرف سه ماه تمام خونه رو بازسازی کنیم. مسئولیت این پروژه رو هم همون برادرش که در واقع باعث شده بود که این خونه رو پیدا کنیم، به عهده گرفته بود. خودش توی کار راه و ساختمان بود و کلی آدم توی این زمینه میشناخت، بنابرین این کار براش راحت تر از حداقل ماهایی بود که هیچ پیش زمینه ای در این مورد نداشتیم.
پدر و مادرش بالاخره بعد از چند ماه از سفر برگشتن. چیزی که جالب بود و من رو شدیداً به تعجب انداخت برخورد مادرش در مورد زیرزمین و صحبتهایی که کرده بودیم، بود. اصلاً انگار نه انگار که در این مورد صحبتی شده بود! برعکس از حرفهاش اینطور برمیومد که توی اون مدتی که نبودن کلی نقشه برای اون زیرزمین کشیده بودن که نقشه هاش رو برای پسرشون بازگو میکردن تا اون هم در برنامه های بازسازی عملیشون کنه. نگاه غریب آشنا به من کاملاً آشکار بود وقتی این این حرفا رو میشنید یعنی: من که گفتم! و من پیش خودم تنها یک فکر بود که توی سرم میچرخید: فقط پدره نیست که عجیب و غریبه!
قرارمون بر این شد که خونۀ ما زودتر تحویل خریدار داده بشه و بعدش من و غریب آشنا بریم اون چند ماهی رو که باقی مونده بود تا بازسازی خونه تموم بشه رو، خونۀ پدر و مادرش موقتاً زندگی کنیم. راستش ته دلم اصلاً به این جریان راضی نبودم و خودم رو خیلی معذب احساس میکردم. از هر دیدی که نگاه میکردی به این جریان اونا در انتها برای من غریبه بودن! یک مدت نسبتاً طولانی توی خونۀ غریبه ها زندگی کردن گزینه ای نبود که زیاد برام جذابیت داشته باشه! ولی چاره ای نبود چون از هر نظری این کار عملی تر به نظر میرسید، از لحاظ اسباب کشی به خصوص، که اون خودش عذاب الیم بود!
حالا با تمام این جریانهای مربوط به خونه، خرید و فروش، اسباب کشی و بازسازی و هزار تا داستان دیگه، نمیدونم ماجرای عروسی یک دفعه چطور دوباره موضوع روز شد! ولی خب زیاد هم جای تعجبی نبود چون تا اون موقع من به هر صورت فقط همسایۀ بغلی بودم و درسته که دخترشون "عملاً" دیگه با من زندگی میکرد ولی با این وجود هنوز هم جای انکار و حاشا وجود داشت که دیوار حاشا همیشه بلنده! حالا که دیگه قرار بود عملاً بریم و یک مدتی توی خونۀ اونا زندگی کنیم باید جریان شکلی دیگه ای به خودش میگرفت و باید به اطراف این خبر داده میشد که به زودی جشنی برپا خواهد شد و اصلاً فکر بد نکنید!... و بعد از صحبتهای فراوون قرار بر این شد که وسطهای تابستون ازدواج کنیم، یعنی چه موقعی؟ درست دو هفته قبل از اینکه خونۀ پدر و مادرش تحویل داده بشه و ما همگی به اون خونۀ جدید نقل مکان کنیم... به خونۀ جدید حتماً باید به عنوان زن و شوهر میرفتیم!... و همۀ اینها درست مثل جریان تند آبی بود که من درش شناور بودم و داشت با سرعت هر چه تمومتر من رو با خودش میبرد! نمیگم دست و پا میزدم و بر خلاف جریان شنا میکردم، نه هرگز! خوشحال بودم و در عین تمام تناقضاتی که وجود داشت احساس خوشبختی میکردم... چون حس میکردم که خوشبخت شدن توی زندگی حق همه است، حق منه، و شاید، شاید دیگه نوبت به من هم رسیده باشه... شاید!

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

داستان مهاجرت 29

چرا همۀ این اتفاقا برای من داشت میفتاد؟ این سؤالی بود که مرتب از خودم میکردم و جوابی براش پیدا نمیکردم! پیش خودم فکر میکردم که آخه مگه من چه بدیی در حق کسی کردم، چه مال حرومی رو خوردم، چه فرزندی رو یتیم کردم که حالا داشتم اونطور مجازات میشدم؟ دنیام انگار که داشت روی سرم خراب میشد و نه راه پس میدیدم و نه راه پیش... یعنی وقتی دنیای آدم اینقدر کوچیک باشه که توی یک نفر کوچیک خلاصه شده باشه، خراب شدنش اونقدرها هم سخت نیست، و این خراب شدن خیلی آسونتر از اونی که آدم حتی تصورش رو میکنه، ممکنه به تحقق بپیونده!
اون روز هم وقتی از راه آهن یکراست به خونه رفتم هیچ تغییری توی وضعیت به وجود نیومد! نمیدونم من چی فکر میکردم که اونطور تصمیمم رو عوض کردم و به سراغ طرف نرفتم! واقعاً فکر میکردم که چه حرفی برای گفتن داره وقتی پای تلفن من رو از رفتن متقاعد کرده بود! و باز همون حرفهای قدیمی و تکراری!... چند روزی رو موندم ولی باید برمیگشتم چون هفتۀ امتحانها بود.  کی میتونست درس بخونه توی اون شرایط! ولی باید سعی خودم رو میکردم و از طرف دیگه هم موندن من هیچ فایده ای نداشت و بیشتر اعصابم رو خورد میکرد...
دلم میخواست یک روز از خواب بیدار میشدم و همۀ این کابوسها به پایان رسیده بودن، ولی واقعیت امر اینجا بود که کابوس تازه شروع شده بود... تنها کسی رو که توی شهر محل تحصیل داشتم و باهاش رفت و آمد میکردم، همون پسر جوونی بود که دوست دخترش توی شهر ما سکونت داشت. گاهگداری شبها با ماشینش مسافرکشی میکرد و من هم برای اینکه تنها نباشه باهاش میرفتم. و توی یکی از این شبها خبردار شدم که در شهر ما و خونۀ ما دوباره داستانهاست که برپاست! این رو دوست دخترش بهش گفته بود و اون هم دلش طاقت نیاورد و به من گفت. اون شب تا صبح همه اش در حال دعوای تلفنی بودیم و احساس میکردم که شدیداً باید تحت تأثیر الکل باشه! حرف زدنهاش اصلاً عادی نبودن یا شاید هم من میخواستم که اینجوری فکر کنم! اون شب پای تلفن حرفی رو به من زد که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد! در حالی که میگریست گفت: "چرا من نمیتونم هر دوی شما رو داشته باشم؟"... و من با خود اندیشیدم: عموناصر، چقدر یک آدم میتونه به پستی و رذالت رسیده باشه که نه تنها به چنین چیزی فکر میکنه بلکه حتی به زبونش هم میاره!... و چیزی رو که باید اون موقع بهش میرسیدم این بود که آدمی که توی باتلاقه و داره فرو میره اگه توان کمک کردن بهش رو نداشته باشی، به یقین تو رو هم با خودش به زیر خواهد کشید!
میدونستم که اون دوره از امتحانها به باد فنا داده شدن! حال روحیم درب و داغون بود. به دوست دیرین زنگ زدم و برای اولین بار بهش گفتم که جریان از چه قراره. کسی رو به جز اونا نداشتم و جایی دیگه ای برای رفتن برام وجود نداشت! اونا خودشون تازه از کمپ به یک شهر کوچیکی که در دو ساعتی شهر محل تحصیلم واقع شده بود، منتقل شده بودن. ازش پرسیدم که چند وقتی رو با پسرم میتونیم پیششون باشیم؟ اونم مثل همیشه گفت که ما هرگز مهمون نیستیم و درِ خونه اشون همیشه به روی ما بازه!... پسرم رو برداشتم و با هم با قطار به سمت شهر اونا روونه شدیم، به چه امیدی، خودم هم نمیدونستم!  تنها این رو میدونستم که تا مدتی باید دور باشم از اون شهر و از اون خونه و از همه چیز! از شدت ناراحتی برای اولین بار توی زندگیم دست به گریبان سیگار هم شده بودم! خودم که باورم نمیشد، یعنی هرگز فکر نمیکردم که یک روزی "من" برای فرار از ناراحتی هام سیگار بکشم، ولی از طرف دیگه هم فکر نمیکردم که هیچوقت اون اتفاقهای دیگه برای من بیفته!
خیلی طولانیی شد پیمودن اون مسیر با قطار! از اونجایی که همه چیز خیلی ناگهانی شده بود نتوسته بودم جای نشستن توی قطار بگیرم و یک مسیر نسبتاً طولانی رو مجبور شدم که بایستم. خوشبحتانه پسرم کالسکه داشت و توش نشست... و دیدن دوست دیرین و خانواده اش دلگرمی خاصی بهم داد. اون موقع اونا دو تا بچه داشتن که هر دو از پسر من یکی دو سالی بزرگتر بودن. طفلکی پسرم اینقدر از لحاظ روحی تحت فشار بود که همه اش به من چسبیده بود و ازم جدا نمیشد. با بچه ها در عین اینکه بازی میکرد ولی خیلی وقتها هم دعوا میکردن. شبها وقتی به زور آرومش میکردم و میخوابوندمش، اونوقت بود که شب زنده داریهای خودم تازه شروع میشد، یا تا صبح  توی آشپزخونه مینشستم و تمام فضاش رو از دود سیگار پر میکردم یا توی سرمای سخت اون زمستون توی خیابونای تاریک و یخ بسته اون کوره شهر قدم میزدم.
توی اون مدت که پیش دوست دیرین بودیم یک روز تلفن زنگ زد، به من گفتن که کسی میخواد با تو صحبت کنه! مترجم شهر ما بود! با تعجب خیلی زیاد پرسیدم که آیا اتفاقی افتاده؟! سعی می کرد به آرومی باهام حرف بزنه. گفت که برای کاری اداری به خونۀ ما رفته بوده که متوجه شده که مادر پسرم به قصد خودکشی قرص خورده ولی فوری به بیمارستان رسونده اون رو و الان حالش خوبه! ای وای چی میشنیدم! این چه کابوسی بود که نمیخواست بذاره من از خواب بیدار شم؟! ... و دوست دیرین چیزی گفت که من اصلاً بهش فکر نکرده بودم: برای چی و برای "کی" دست به چنین کاری زده؟!
چند روز بعد تصمیمم رو گرفتم برای برگشتن، اونم چه برگشتنی! به کجا و برا ی چی داشتم برمیگشتم؟! آیا همه چیز درست شده بود و این جریان منفور به پایان رسیده بود؟ ای کاش اینطور بود ولی اصلا و ابدا! ما به خونه اومدیم و اون رفت! اون رفت و گفت که باید بره و ببینه که آیا احساسش درسته یا نه! گفت که اگر نره همه اش تا آخر عمرش این سؤال در درونش باقی خواهد موند! و ای کاش برای همیشه رفته بود و دیگه هرگز برنمیگشت! مادری که فرزندش رو توی سن دو سالگی رها میکرد و میرفت تا ببینه این هوسی که در دلشه آیا درسته یا نه!... و همین مادر سالهای سال بعد یک روزی در کمال وقاحت و بیشرمی جلوی من ایستاد و مشت به سینه کوفت که: "هیچکس توی دنیا به اندازه پسرم برام مهم نیست"! 

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

عمری که گذشت: 21. دختر ارمنی

برای اطرافیان دوستی بین من و دوست دیرین خیلی عجیب به نظر میومد! اختلاف سنی ما حدود یک دهه ای میشد. شاید به راحتی میشد گفت که ما متعلق به دو نسل مختلف بودیم، و در اون دوران هر کدوممون توی فازهایی متفاوت از زندگی. من تازه داشتم  سالهای آخر دوران نوجوونی رو طی میکردم، در حالیکه اون جوونی بود که رفته رفته داشت به سالهای سی نزدیک میشد. من در رؤیاهای خودم با عشق دوران کودکیم بودم و تمام فکر و ذکرم این بود  که از اون سر دنیا نامه ای از این عشقم دریافت کنم، و دوست دیرین در این فکر بود که شریکی برای زندگیش پیدا کنه... برای اون سالها، این فکر البته که زیاد هم دور از واقعیت نبود. نتیجتاً اون توی اون برهه به هر جنس مؤنثی که بر سر راهش قرار میگرفت به چشم یک کاندید نگاه میکرد. برای منِ نوجوون با اینکه این نگاه خیلی دور از واقعیت جلوه میکرد ولی با این وجود به این طرز فکرش احترام میذاشتم و حتی اگر کاری هم از دستم برمیومد براش انجام میدادم!
توی خونۀ ما دو جور دختر رفت و آمد میکردن، یکی اونایی که برادر کوچیکه به همراه خودش میاورد و نیاز به توضیح نداره که برای چی میومدن :) و یکی دستۀ دیگه هم دوستایی بودن که دوست دیرین باهاشون به طریقی آشنا شده بود و خلاصه به شکلی باهامون معاشرت میکردن. از اونجایی که اصلاً  قصد ازدواج داشتنش رو پنهان نمیکرد و خلاصه موضعش رو از همون ابتدا مشخص میکرد، خب طبیعتاً خیلیها زود جا میزدن و فرار رو بر قرار ترجیح میدادن... و توی زمانی کوتاه که من همخونۀ اونا شده بودم یک تعدادی از این مؤنثین رو دیدم که اومدن و رفتن! ولی یک نکته این وسط خیلی جالب بود که اکثراً این دوستان مؤنث دوستیشون رو حتی بعد از فرارشون با من ادامه میدادن...
از کسایی که توی اون دوران به عنوان "کاندید" وارد زندگی ما شدن و بعد دیگه به عنوان دوستای همیشگی برای من باقی موندن، دختر خانمی بود ارمنی اهل کشور ترکیه. اگه اشتباه نکنم، دوست دیرین توی کلاسهای زبان باهاش آشنا شده بود. دختری بود هم سن و سال خودش، شاید دو سه سالی کوچیکتر، بسیار خجالتی و محجوب. توی ترکیه شیمی خونده بود و حالا برای ادامۀ تحصیل به اونجا اومده بود، یعنی همون دانشگاهی که من توش داشتم  درس میخوندم. خواهرش توی پایتخت زندگی میکرد. اونجور که ما متوجه شدیم کلاً سه تا خواهر بودن که خواهر سومی که از همه اشون کوچیکتر بود هنوز توی ترکیه زندگی میکرد...
کاملاً معلوم بود که دوست دیرین خیلی از این دختر ارمنی خوشش اومده، یعنی از طرز نگاه کردنش و رفتارش به طور واضح میشد این رو مشاهده کرد. و اینطور که به نظر میومد این احساس یک طرفه هم نبود. خیلی خوشحال بودم برای دوست دیرین که چنین دختر خوبی رو پیدا کرده. رفته رفته ارتباط ما باهاش بیشتر و بیشتر شد. همونجور که ارتباطش با دوست دیرین نزدیکتر میشد، رابطۀ دوستیش با من هم خیلی عمیقتر میشد. راستش من چون  بچۀ بزرگ توی خانواده بودم، همیشه کمبود نداشتن یک خواهر و برادر بزرگ رو در خودم  احساس میکردم! شاید هم اون قرابتی رو که به دوست دیرین احساس میکردم از این روی بود! در هر حال کاملاً حس میکردم که این دختر ارمنی چطور به من به چشم برادر کوچیکه نگاه میکنه و هوای من رو داره. بهم میگفت که زبون ترکی رو دوست دیرین خوب بهت یاد داده و دستش درد نکنه ولی با این وجود خیلی بهتر از اینا باید بتونی یاد بگیری، بنویسی و صحبت کنی. و واقعیت امر اینجاست که زبونی رو که من امروز تا اندازه ای میدونم در وهلۀ اول مدیون دوست دیرین هستم و در انتها این دختر ارمنی. در اصل اون بود که تمام ایرادهای من رو در این زبون برطرف کرد و زبونی صاف و تمیز رو بهم یاد داد...
حدودهای اواخر ترم بود دیگه و امتحانها داشتن نزدیک میشدن. اولین سری امتحانها در اون دانشگاه! سخت مشغول درس خوندن بودم برای امتحانها و سعی میکردم که بیشتر به کتابخونۀ دانشگاه برم و اونجا درس بخونم چون وقتی به خونه میومدم دیگه درس خوندن یک کمی سخت میشد. توی همین فاصله خبردار شدیم که خانوادۀ دوست دیرین قراره برای دیدارشون بیان. اونا هنوز توی عراق زندگی میکردن. از طرفی خانوادۀ پسر داییهاش هم قصد اومدن رو داشتن یعنی زن داییش و دختر داییهاش... چه شلوغی میشد ولی برای من خیلی هیجان انگیز بود دیدن فامیلشون که یکراست داشتن از کردستان میومدن...
مادر و خواهر دوست دیرین اومده بودن و مهمون ما بودن. اومدن اونا باعث شد که من مجبور بشم بیشتر از سابق به کردی صحبت کنم. البته اونها همگی به ترکمنی که به ترکی آذری خود ما خیلی شباهت داره تکلم میکردن ولی کردی حرف زدن طبیعی تر به نظر میومد. خدا رحمت کنه مادرش رو که بعد از اون سفرشون دیگه فرصتی دست نداد که ببینمش، زن خیلی مهربونی بود، معلوم بود که دوست دیرین این مهربونیش رو از کجا به ارث برده. یادمه من چون عادت به درس خوندن صبحهای زود رو داشتم، ازش خواهش میکردم که موقع نماز من رو بیدار کنه. میگفت: پسرم، اصلاً نگران نباش، من بهت قول میدم که کلۀ سحر بیدارت کنم تا برای امتحانت بتونی خوب درس بخونی... روحش شاد جداً!
اومدن خانواده در عین اینکه خیلی خوشحال کننده برای دوست دیرین و برادرش بود ولی مسائل خاص خودش رو هم به دنبال داشت. دختر ارمنی قبل از اومدن خانواده گاهی که خونۀ ما میومد چون خونه اش خیلی دور بود شب رو پیش ما میموند. البته ما چون یک اتاق خواب بیشتر نداشتیم اون رو در اختیارش میگذاشتیم و سه نفری خودمون توی هال میخوابیدیم. بعد از اومدن مادر و خواهر دوست دیرین دختر ارمنی رفت و آمدش به خونۀ ما ادامه داشت ولی همه چیز دیگه یک جورایی تغییر کرد. من حس میکردم که چقدر معذبه و حتی لباسهایی که میپوشید به طریقی پوشیده تر شده بودن! حتی یک شب که قرار بود مادر و خواهر خونۀ پسرداییها باشن برای اون هم اینطور برنامه ریزی کرده بودن که اون هم شب رو باید اونجا بخوابه و نه خونۀ ما! من حس میکردم که دوست قدیمی هم خیلی سر حال نیست و همه اش بدخلقه! جریان اونجا بیخ پیدا کرد وقتی که دختر ارمنی برای دیدار خواهرش به پایتخت رفت و توی این فاصله برادر کوچیک دوست دیرین هم برای سفری به اونجا رفته بود. ظاهراً دختر ارمنی و خواهرش به اتفاق این برادر کوچیکه شب رو به رستوران و محل رقصی میرن. شنیدن این خبر مثل توپی توی خونۀ ما صدا کرد! یعنی اینجا بود که دو فرهنگ رو در روی هم قرار میگرفتن، یکی فرهنگ سنتی شرق آمیخته به اسلام و دیگری فرهنگ مدرن غرب. مادر دوست دیرین بلوایی به راه انداخت و انواع و اقسام "اسامی" بود که بر روی دختر ارمنی بیچاره گذاشته شد. و دوست دیرین این وسط نمیدونست چیکار باید بکنه، از یک طرف مادرش بود که دیوانه وار دوستش داشت و از طرف دیگه دختری که بهش خیلی علاقه پیدا کرده بود... به کجا میخواست این جریان بیانجامه، من درش مونده بودم!

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

چهارگاه

اون قدیم قدیما که هنوز به این دیار مهاجرت نکرده بودیم، اون موقعها که هنوز دانشجو به حساب میومدیم، و اون موقعها که هنوز از سی دی، دی وی دی، بلو ری و این مدرنیته ها خبری نبود، ما بودیم، ضبط صوتمون و نوارهامون :) چند وقت پیش عکسی توی فیسبوک دیدم که خیلی نوستالژیک بود. یکی عکسی از این "عتیقه جات" رو گذاشته بود که در کنارش هم مدادی دیده میشد و زیرش نوشته بود که "مطمئناً خیلی از جوونا نمیتونن رابطه ای توی این عکس بین این دو شیء پیدا کنن :) ... و من باید بگم که رابطه اش رو فقط اونایی که با این "نوارها" زندگی میکردن، خوب میدونن :)
اگه همۀ این نوارهایی رو که من توی زندگیم خریدم و ضبط کردم و کپی کردم، الان میتونستم یک جا جمع کنم، حتم دارم که جایی برام توی این خونه باقی نمیموند! ولی به مرور زمان و با کوچهای مختلف و اومدن و رفتنهای آدمهای گوناگون توی زندگیم از تعداد این نوارها هم رفته رفته کاسته شد و تا به امروز که دیگه شاید تعدادشون از انگشتان دست هم تجاوز نکنه! و نکتۀ جالبترش اینه که حالا حتی یک دستگاه ضبط صوت رو هم دیگه در تصرف خودم ندارم که به هم اینها هم بتونم گوش کنم... استهزاء روزگاره دیگه!
توی این نوارها بعضیهاشون هرگز از ذهنم بیرون نرفتن و هنوز اگه چشمام رو ببندم میتونم صدای موزیک رو با گوش جانم بشنوم. یکی از اونا نواری بود که من در یکی از سفرها از وطن خریده بودم، آلبومی بود از استاد مسلم آواز ایران در دستگاه چهارگاه. مطمئناً اگر توی چند صد آلبومی که از این استاد هست بگردم میتونم دوباره پیداش کنم ولی کار ساده ای اصلاً نیست، با در نظر گرفتن حجم فعالیتهای این هنرمند عالیقدر... یادمه اون موقعها با دوست دیرینم که توی اون برهه به دیدار ما اومده بود و بعدش هم چاره ای جز مونده پیدا نکرده بود، مینشستیم و به این نوار گوش میدادیم. اونجاییش که استاد با مهارت هر چه تمومتر از نرده بان نتها یکی یکی بالا میرفت و میرفت تا جایی که آدم مسخ میشد و در حالت خلصه فرو میرفت، با خودم فکر میکردم: که عموناصر، چه خبطی کردی که دنبال علاقه ات به آواز نرفتی، علاقه ای که شاید از بدو تولد به همراهت بود ولی هرگز بهش فرصت رشد ندادی و گذاشتی چیزهای دیگه ای تو زندگیت حرف اول رو بزنن... اون موقعها همیشه دلم میخواست توی چهارگاه بخونم!



فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم
طائر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
حافظ

یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو چشم سیاه
به دنبال چشمش یکی خال بود
که چشم خودش هم به دنبال بود

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشۀ مردم دادم
حافظ

نیست در سودای زلفت کار من جز بی قراری
ای پریشان طره تا چندم پریشان می گذاری
نازنینا جانب میخانه مگذر
کین حریفان یا بگیرندت که یاری
یا بنوشندت که جامی

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

مار از پونه بدش میاد...

نوشتن خاطرات به طور جدی پاک من رو از وبلاگنویسی عادیم دور کرده! اینقدرحرف برای گفتن زیاده و اینقدر خاطرات به مقادیر فراوون یافت میشن که نمیدونم به کدومشون برسم :)
خیلی وقته که این موقع شب چیزی ننوشته ام اون هم یک جمعه شب! الان هم در واقع اصلاً خیال نوشتن رو نداشتم و با فعالیتهایی که تمام روز داشتم، یعنی کلۀ سحر پاشدن، پیاده روی از خونه  به محل کار، پیاده روی از محل کار به خونه و بعدش هم پیاده روی به مرکز شهر و چندین بار متر کردن خیابون اصلی وسط شهر، دیگه جونی واسه آدم نمیمونه :) ولی دور از جون شما، این عموناصر انگار جون سگ داره :)...
وقتی از کار برگشتم خونه اصلاً قصد بیرون رفتن رو نداشتم، به خصوص که جمعه بود و معمولاً روزهای جمعه در این دیار آدم دیگه حس میکنه که رمق آخرشه، به قول یک اصطلاح آلمانی "آدم از سوراخ آخری سوت میزنه" :) ولی هر ساله توی این شهر هفتۀ آخر تابستون توی شهر غوغایی برپاست، جشنی میگیرن و جمعیتیه که توی خیابونهای وسط شهر در حال حرکته... و چون در خلال هفته فرصتی دست نداده بود تا سرکی به اونجا بکشم، فرصت رو امروز مغتنم دیدم تا به این مهم هم به طریقی پرداخته باشم :)... و خلاصه شانس عموناصره دیگه: مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه! که نه مار واقعاً مار بود و نه پونه جداً پونه ! ای کاش مار واقعاً بویی از مار بودن برده بود که الان وضعش از اینها بهتر میبود و بیچاره پونه که گیاهیه به اون خوبی و معطری و حیفه که چنین استعاره ای رو در موردش به کار بگیرن... واقعاً حیفه!

دگر بار: 23. اعتراف دردناک

پیدا کردن اون خونه و برنده شدن در پروسۀ چوبزنی کار بزرگی محسوب میشد ولی به هر شکلی بود پشت سر گذاشته بودیم این پروسه رو. خوشحالیمون حد و حساب نداشت. اینقدر از این جریان شادمان بودیم که با دوستای نزدیک یعنی همون دوست مجازی و اطرافیانش جایی توی شهر قرار گذاشتیم که عکسهای خونه رو بهشون نشون بدیم و اونا رو در این شادی خودمون سهیم کنیم. شادی من اما صد چندان بود! بقیه به خونه و مشخصاتش فکر میکردن ولی من به اینکه چطور میتونستم پسرم رو از اون منطقه ای که باعث به خطر افتادن جان و سلامتیش شده بود، نجات بدم، و این بهم آرامش خاطری میداد که ماهها بود نداشتم، و چه شبها که با نگرانی خوابیده بودم!
احساس من به عنوان یک پدر که همیشه بهترینها رو برای بچه اش میخواد کاملاً عادی و طبیعی بود، در این حتی یک لحظه هم نباید شک کرد. خوشحالیم اونقدر زیاد بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این شادی حاصل از خبر جدید رو باهاش قسمت نکنم. میدونستم که خوشحالش میکنم، و خوشحالیش برام یک دنیا ارزش داره... و درست فکر میکردم، بیشتر از اونی که فکر میکردم خوشحال شد، اینقدر که حتی فوراً شروع به برنامه ریزی برای خونه کرد. ازم اندازۀ زیرزمین رو پرسید و اینکه چه تغییراتی میشه توش داد. تا به اونجا رسید که نقشۀ خونه رو براش فرستادم و گفتم اگه ایدۀ خاصی برای بازسازی داره الان بگه چون قصد بر این بود که کل خونه رو بازسازی کنیم.
وقتی این جریان رو با غریب آشنا مطرح کردم چنان برخوردی با من کرد که من تا چند دقیقه توی حالت شوک بودم و نمیدونستم چی باید بگم! گفت که من نبایستی این قضیه رو با پسرم مطرح میکردم  بدون اینکه با اون از قبل مشورت کنم و بزرگترین ایرادی که به این ایده گرفت از قبلیه هم جالبتر بود:" پدر من آدم مخصوصیه و من مطمئنم که اگه پسرت بیاد و توی این ساختمون زندگی کنه با هم  درگیر میشن یک موقعی..."! راستش اصلاً چیزی برای گفتن پیدا نمیکردم! فقط گفتم که این ایده فقط مال من نبوده و مادرش هم بدون اینکه من حرفی زده باشم خودش مطرح کرده. ولی توی این فاصله پدر و مادرش به وطن رفته بودن و این جریان رو هم دیگه نمیشد باهاشون تلفنی مطرح کرد!
الان که به عقب نگاه میکنم به راحتی میتونم تشخیص بدم که این زندگی در واقع همونجا فاتحه اش باید خونده میشد، یعنی به عبارت بهتر من باید یک فاتحه براش میخوندم! و اینجا باید اذعان کنم که این کوتاهی به طور قطع از طرف من بود. اون با این برخوردی که نسبت به یکی از مهمترین افراد زندگی من کرده بود، مَثَل "سالی که نکوست از بهارش پیداست، ماستی که تُرُش است از تقارش پیداست" رو به وضوح برام مسجل کرده بود، ولی من اهمال کردم و خواستم زیرسبیلی رد کنم... بعد از این صحبتی که در این زمینه با هم کردیم برام کامل روشن شده بود که این فکر راه به جایی نخواهد برد! ... خیلی حالم گرفته شد! کاش این صحبت رو قبل از اینکه با پسرم حرف بزنم، باهاش کرده بودم!  به اون طفلکی امید  داده بودم و حالا باید بهش میگفتم که همه اش فقط سرابی بوده! اصلاً احساس خوبی نیست که به عنوان پدر به بچه ات بگی که کاری از دستت براش برنمیاد و اینکه توی موقعیتی هستی که تو به هیچ عنوان توش نمیتونی تأثیرگذار باشی!...
وقتی ماجرا رو برای دوست دیرینم مطرح کردم، یعنی در اصل بیشتر داشتم براش درد دل میکردم، حس کردم که اون هم از این جریان ناراحت شد، ولی به هیچ عنوان به من بازخورد منفی در این مورد نداد! من اصلاً احساس نکردم که سعی بر قضاوت کردن داره، با اینکه میدونستم بعد از دوستی سی ساله امون چقدر باید از این جریان به خاطر من آزرده شده باشه! تنها پیشنهادی که بهم کرد عیناً این بود: "مرد باش و مثل یک مرد این رو بهش بگو! بذار اون هم یاد بگیره که توی زندگی با بعضی مسائل مثل یک مرد باید برخورد کرد!". کاملاً درست میگفت و باید این رو هر چی سریعتربا پسرم درمیون میذاشتم تا امیدش روز به روز افزون نشه!
هیچوقت اون لحظه ای رو که بهش زنگ زدم و این جریان رو گفتم از یادم نمیره! دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و من رو میبلعید! یأس توی صداش میلرزید ولی با این وصف خیلی سعی کرد پنهانش کنه! و اون مکالمه دیگه هرگز از توی گوشای من بیرون نرفت... اگه خدایی وجود داره امیدوارم هیچ پدری رو هیچوقت جلوی فرزندش شرمنده نکنه... و اون روز، روز شرمندگی من در برابر تنها فرزندم توی این دنیا بود، چون باید این اعتراف دردناک رو میکردم! باید اعتراف میکردم که: "پسرم، از صمیم قلب متأسفم، چون کاری از دست من ساخته نیست! و متأسفم از اینکه بهت امید واهی دادم...".
سؤالی که من اون موقع باید از خودم میکردم این بود که چرا این آدم، این رو یک حق میدید که فرزند خودش در اون خونه زندگی کنه و جزئی از خانواده باشه ولی پسر من که طفلک تا اون لحظه کوچیکترین بار و فشاری رو زندگی ما نذاشته بود، از این حق محروم باشه که حتی به عنوان مستأجر بخواد توی زیرزمین اون ساختمون زندگی کنه! البته بذارین اینجا به یک واقعیتی اذعان کنم. این که پدرش آدم خاصی بود اصلاً درش شکی نبود و اینکه مطمئناً نه تنها با پسر من بلکه با همۀ زمین و زمان دعوا داشت و فکر میکرد خلق به نوعی همگی یک جایی ارثش رو خوردن و بهش بدهکارن، هم به هیچ شکلی شکی درش وجود نداشت! در واقع میخوام بگم که شاید این ایدۀ من و یا به عبارتی ایدۀ مادر خودش اصلاً ایدۀ خوبی نبود، اما کار جای دیگه اش میلنگید! مشکل همونی بود که توی اون برهه، اون جرئت به زبون آوردنش رو نداشت و در ظاهر درست برعکسش رفتار میکرد: بچۀ من جزئی از اون خانواده به حساب نمیومد، و در واقع من دقیقاً به همین دلیل "انتخاب" شده بودم که بچه ام بزرگ شده و "مزاحمتی" دیگه ایجاد نمیکنه! و همۀ اینها رو من تازه سالها بعد متوجه شدم و اون موقع دیگه کار از کار گذشته بود! متأسفانه توی بیشتر روابط این یک رونده که همه اش مربوط به "خره" میشه، اون که از پل گذشت تازه همۀ ماسکها برداشته میشه و چهره های واقعی نمایون میشن!

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

داستان مهاجرت 28

امروزه اگه توی این کشور دنبال کسی بگردی مثل آب خوردن میتونی پیداش کنی. اینترنت در این زمینه دری رو به سوی دنیایی باز کرده که توی اون سالها فقط رؤیایی به نظر میومد... به هر شکلی بود باید این "طرف" رو پیداش میکردم و باهاش رو در رو صحبت میکردم. از روی اون نامه هایی که پیدا کرده بودم، آدرسش کاملاً توی ذهنم نقش بسته بود. آدرس مال شهری توی جنوب این کشور بود. با در دست داشتن آدرس و فامیلی طرف، شاید میشد شماره تلفنی ازش پیدا کرد. و شانس با من یار بود چون به اطلاعات تلفنی که زنگ زدم تونستم از روی آدرس شماره تلفنی پیدا کنم. حالا شماره رو پیدا کردم ولی نمیدونستم که اونجا دقیقاً خونۀ کیه و کسی که گوشی رو برمیداره  چه برخوردی میکنه! ولی فرقی نمیکرد و به هر شکلی بود باید این طرف رو گیرش میاوردم...
از تلفن خونه که نمیشد زنگ زد چون با پیرمرد صاحب خونه همچین قراری نداشتیم، بنابرین به نزدیکترین تلفن عمومی نزدیک خونه رفتم و تلفن زدم. دختر خانمی گوشی رو برداشت. گفتم من از دوستای فلانی هستم و تنها شماره ای که ازش داشتم همین بود، میتونم باهاش حرف بزنم؟ از حرفهای دختر متوجه شدم که طرف داییشه و در واقع خودش دیگه اونجا زندگی نمیکنه ولی شماره تلفنی از اون رو بهم داد. بعدها فهمیدم که این خواهرزاده اسمش "میم" بوده و در واقع با گفتن اسمش اصلاً هیچ دروغی نمیگفته!! گفت که دایی الان توی یک شهر دیگه زندگی میکنه... شماره رو یادداشت کردم، زنگ زدم. نمیدونستم چی باید بگم، یعنی اصولاً تحت چنین شرایطی چی میشد گفت؟! خودم رو معرفی کردم و جوابی که از اون طرف گرفتم همونی بود که انتظارش رو داشتم. گفت: "شما برادرش هستین؟" سعی کردم همه چیز رو براش توضیح بدم و اینکه اون هم این وسط سرش رو کلاه بزرگی گذاشته. اما متقاعد کردنش کار ساده ای نبود، اونم پای تلفن! نمیدونم اون پیشنهاد داد که همدیگر رو ببینیم یا من ولی در هر حال قرار بر این شد که من به ملاقاتش برم. شهری که توش زندگی میکرد تا محل اقامت من چند ساعتی با قطار فاصله داشت. آدرس و اطلاعات رو بهم داد و قرار شد که روز بعد من به اونجا برم... ظاهراً برای کار توی کارخونه ای به اون شهر خودش رو منتقل کرده بود.
روز بعد به راه آهن رفتم. بلیط رو خریدم و منتظر  ساعت حرکت قطار شدم. بعضی اوقات آدم یک کارایی میکنه که خودش هم نمیدونه چرا انجامش داده! نمیدونم چرا از راه آهن بهش زنگ زدم، منظورم مادر بچه امه! و نتونستم جلوی خودم رو پای تلفن بگیرم، از ناراحتی و عصبانیت یا از هر چیز دیگه ای! ای کاش زنگ نزده بودم! دقیقاً به خاطر ندارم که چه حرفهایی بینمون رد و بدل شد ولی فقط اینقدر رو میدونم که موفق شد من رو از رفتن منصرف بکنه... و ازم نپرسین چطور! مطمئن هستم  این اولین باری نیست که شما رو به تعجب میندازم و بهتون قول شرف میدم که به یقین آخرین بار هم نخواهد بود! در اصل با صداقت میگم که موقع نوشتن این داستان گاهی خودم هم از خودم و کارهایی که کردم شاخ حیرت از سرم بیرون میزنه تا چه برسه به شما خوانندۀ عزیز!... به جای رفتن با قطار به سمت جنوب درست مسیر برعکس رو انتخاب کردم و سوار قطاری که به سمت خونه میرفت، شدم، یعنی به طرف شمال! اینجوری متقاعدم کرده بود، که تو بیا اینجا و با هم صحبت میکنیم!
توی اون مدت زیاد اون مسیر رو با قطار سفر کرده بودم ولی به جرأت میتونم بگم که اون سفر یکی از بدترین مسافرتهای زندگیم بود. اینقدر حالم بد بود که اصلاً انگاری باقی مسافرهای قطار رو نمیدیدم! حتی مسئول قطار که برای گرفتن بلیطها اومد، متوجه اومدنش نشدم. بندۀ خدا وقتی قیافۀ من رو دید خیلی ناراحت شد! دختری جوون بود که با مهربونی خاصی پرسید: حالتون خوبه؟ با شنیدن این سؤالش که شاید ماهها منتظر شنیدنش بودم، اینکه کسی ازم بپرسه: چطوری؟، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشکهام از گونه ام به سمت پایین سرازیر شدن! بعضی از آدما جداً که ذاتاً انساندوست هستن تحت هر شرایطی! دختر جوون بهم گفت که به همراهش برم. من رو با خودش به استراحتگاه مخصوص خودشون برد که کوپه ای بود توی یکی از واگنهای قطار. در رو بست و کنارم نشست. گذاشت من حسابی اشکهام رو ریختم و توی اون مدت هیچ کلمه ای به زبون نیاورد. بعد که دید من آرومتر شدم، به نرمی ازم پرسید که آیا میخوام راجع بهش صحبت کنم؟ و من بعد از مدتی طولانی برای اولین بار کسی رو پیدا کرده بودم که سفرۀ دلم رو براش باز کنم، اونم یک نفر که صد در صد غریبه بود، نه من رو میشناخت و نه اون رو و نه کسی دیگه ای رو که با من ارتباطی داشت! شاید هم اینجوری برای من راحت تر بود!... همه چیز رو براش گفتم. چیزی نمیگفت و فقط به حرفهای من گوش میکرد. سعی نمیکرد قضاوت کنه، بیشتر تلاش میکرد که دلداری بده من رو! با این وصف رفتاری که با من شده بود رو خیلی عجیب دید!... و به زودی یواش یواش به مقصد نزدیک میشدیم. من برگشتم و سر جای خودم نشستم. موقع توقف قطار اومد و ازم خداحافظی کرد. برام آرزوی موفقیت کرد و اظهار امیدواری کرد که همه چیز به خوبی و خوشی حل بشه! ای بابا، خدا از ته دلش کاش میشنید، این دختر مهربون و خیرخواه رو... که هنوز بعد از گذشت این همه سال اسمش از خاطرم محو نشده!
از قطار پیاده شدم. مثل آدمهای منگ و گیج بودم. نفهمیدم که چطور خودم رو به ترمینال اتوبوسها رسوندم و سوار اتوبوس شدم. نمیدونستم چه چیزایی در آینده در انتظارم هستن، و صف کشیدن و توی نوبت ایستادن! نمیدونستم که بعد از این سفر دیگه قرار نیست به شهر محل تحصیلم برگردم، حداقل تا مدتهای مدید برای درس خوندن، نمیدونستم که قراره اتفاقاتی توی زندگیم بیفته که تا اون موقع حتی از خیالم هم گذر نمیکرد که یک روزی ممکنه برای من پیش بیاد، و نمیدونستم که توی خونه چه چیزی انتظارم رو میکشه!

خریت شماره 2

ببینم، وقتی میخواین نوشته ای جدید رو توی کامپیوتر تایپ کنین و براش یک فایل جدیدی درست کنین، معمولاً این فایل رو چه طوری نامگذاریش میکنین؟ مسلماً هر کسی به فراخور ذوق و سلیقه اش یک اسم با مسمی براش میذاره که بعداً که خواست بهش رجوع کنه به راحتی بتونه پیداش کنه! البته به طور حتم نمیشه گفت که همه در این اسم گذاری به یک اندازه خبره هستن، چون سراغ دارم کسایی رو که ماشالله اینقدر نظم تو کاراشون هست که باید ساعتها به دنبال یک فایلی که خودشون عامل ایجادش بودن، بگردن :) ولی سؤال من در واقع این نبود! بذارین برم سر اصل مطلب، منظورم این بود که وقتی یک اسمی روی این فایلتون گذاشتین به یفین دیگه یک شماره هم به آخر این اسم اضافه نمیکنین، مگه نه؟ مثلاً نمیگین "سند1" یا "فاکتور1" و غیره... مگر اینکه مطمئن باشین که بعداً حتماً یک فایل دیگه ای در آینده متعاقبش خواهد اومد، در اون صورت طبیعتاً بهتره که آدم وقتی میدونه که قراره یک سری از این فایلها به طور مسلسل ایجاد بشن، از همون روز اول شماره گذاریشون بکنه که بعداً به دردسر برخورد نکنه...
راستیاتش رو بخواین خود من هم وقتی فایلی درست میکنم معمولاً اولیش رو شماره گذاری نمیکنم! پیش خودم اینجوری میگم که اگه داستانش دنباله دار شد خوب بعدیش رو با عدد 2 به پایان میبرم... و همۀ اینا رو گفتم که به اینجای کار برسم: وقتی خریت اول رو میکردم اسمش فقط خریت بود و شماره ای نداشت، یعنی به قول روباه ملا توی شهر قصه ها که داشت داستان سه طلاقه کردن آقا خره رو توضیح میده "توی این دوره زمونه، آدم اگر خر نباشه، که دیگه شوهر نمیشه" :)...

شهر قصه - وقتی آدم خر نباشه

و امروز متأسفانه روزیه که چهار سال قبل در چنین روزی با دست خودم این عدد 2 رو به آخر این خبط بزرگ زندگیم اضافه کردم! میگین یعنی چی؟ جوابش خیلی ساده است: خریت شمارۀ 2 :)... میدونم الان عزیزانی هستن که با خوندن این نوشتۀ من بهم خرده خواهند گرفت که چرا فراموش نمیکنی چنین روزایی رو، عموناصر؟ و جواب من به جز این نخواهد بود، همونطور که بارها گفتم و بارهای دیگر هم خواهم گفت: فراموش نمیکنم تا هرگز دوباره از این حماقتها توی زندگیم نکنم... هرگز و هزار و یک صد هرگز!

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 20. آغاز جدی تحصیل

خیلی وقتها از خودم این سؤال رو میپرسم که چرا من توی همون پایتخت نموندم و به تحصیلاتم ادامه ندادم! احتمالاً اگر این کار رو کرده بودم درسها و زندگی به مراتب برام ساده تر میشدن! یک چیزی من رو به طرف اون شهر کشونده بود، حالا این دوست دیرین بود و دوستی ما، یا یک محیطی که من توش احساس امنیت میکردم، هنوز هم برام سؤالیه که توی تموم این سالا نتونستم براش جواب درستی پیدا کنم! نمیتونم بگم که از شهر بزرگ فراری بودم چون تمام دوران کودکیم رو توی شهر بزرگ و پایتخت گذرونده بودم. شاید هم جوابش اونقدرها که من فکر میکنم پیچیده نباشه و به سادگی بشه اینطور توجیهش کرد که هنوز بچه بودم و نیاز به محیط خانواده داشتم، محیطی که شاید خیلی زود و به اجبار ازش جدا شده بودم...
اونقدر که برای رفتن عجله داشتم حتی برای گرفتن ریز نمراتم هم به دانشگاه نرفتم! گفتم بعداً در یک فرصتی دیگه که به بچه ها سر میزنم اینکار رو انجام میدم. وسیله ای که به اون شکل نداشتم و فقط لباس و کتاب بود ( و این جور اسباب کشیها انگار بعدها یک قسمتی از زندگی من رو تشکیل داد، یعنی اسباب کشی با فقط لباس و کتاب!) بند و بساطم رو جمع کردم و عازم اون شهر که مرکز "قلب سبز" اون دیار بود، شدم.
چه احساس خوبی داشتم! خیلی خوشحال بودم از اینکه چنین تصمیمی گرفته بودم. با دوست دیرین و برادر کوچیکش که حدوداً هم سن و سال خود من بود توی یک آپارتمان یک خوابه زندگی میکردیم. برادرش توی عوالم خودش بود و فکر و ذکرش در پی پیدا کردن دخترهای جدید بود. هر روز که از خونه بیرون میرفت منتظر بودیم که ببینیم دست چه کسی رو گرفته و با خودش به خونه آورده :) زیاد براش فرقی نمیکرد که کی باشه، بقال و قصاب و نونوا! هر کی که دعوتش رو برای نوشیدن چای قبول میکرد با خودش به خونه میاورد، و یک راست به اتاق خواب میرفتن، البته بعد از صرف چای :) من از کاراش دیگه روده بر میشدم و اینکه دنیاش جداً در "یک ذره جا" خلاصه شده بود، اما دوست دیرین به عنوان برادر بزرگتر از دستش حرص میخورد! میگفت: آخه، تو رو به خدا میبینی؟! توی این سن و سال ما رو رسماً کرده "قواد" (دلال محبت) و خجالت هم نمیکشه از برادر بزرگترش! من هم سعی میکردم دلداریش بدم و آرومش کنم که: جوونه دیگه و سرش باد داره و خلاصه از این حرفها...
توی اون چند ماهی که ما به پایتیخت رفته بودیم، دوست دیرین و برادرش درسهاشون رو توی دورۀ پیش دانشگاهی شروع کرده بودن. در اصل اون موقع فقط مشغول خوندن زبان بودن تا پس از اتمامش شروع به خوندن درسهای دیگه بکنن. توی کلاسهای زبانشون دختری یونانی بود که در نزدیکی محل زندگی ما، خونه داشت. دوست دیرین برای اولین بار به خونه امون دعوتش کرد.  دختر خیلی خونگرمی بود و اون گرمای "مدیترانه ایش" کاملاً در رفتاراش حس میشد. موقعی که اومد برادر دوست دیرین خونه نبود و به جشنی رفته بود که همه با لباسهای مبدل باید میرفتن، و تصورش رو بکنین که اون لباس زنونۀ کردی رو انتخاب کرده بود برای این کار و صورتش رو هم آرایشی کاملاً غلیظ زنونه کرده بود. آخرهای شب که مهمون ما یعنی دختر یونانی هنوز خونۀ ما بود، صدای چرخیدن کلید توی قفل در خونه اومد. حدس زدیم که باید خودش باشه. پاگرد تاریک بود و وقتی در باز شد، مجسم کنید که این برادر با لباس زنونۀ کردی و نوری که از راهرو از پشتش میتابید و هاله ای رو پیرامونش درست کرده بود، وارد خونه شد، اون هم چه وارد شدنی! با هر قدمی که به سمت جلو برداشت، صدایی مشکوک هم ازش خارج شد :) و با هر قدمی که برمیداشت، صورت دختر یونانی بود که برافروخته تر میشد از عصبانیت! من دیگه دلم رو از خنده گرفته بودم و داشتم میترکیدم... که دختر یونانی یک دفعه از جاش بلند شد و هر چی از دهنش دراومد بهش گفت :) گفت: تو خجالت نمیکشی با این ریخت و قیافه ات؟ این چه رفتاریه که میکنی؟! این توهین بزرگیه به ما که اینجا نشستیم! و از فرط عصبانیت بلند شد و کتش رو پوشید و گفت: من دیگه میرم!... و هر چقدر من و دوست دیرین سعی کردیم آرومش کنیم و هر چقدر ازش از بابت این رفتار زشت برادر عذرخواهی کردیم، سودی نداشت:) از اون به بعد هم دیگه این دو نفر هرگز دوستای خوبی نشدن و خلاصه سایۀ همدیگر رو با تیر میزدن!... ولی این دختر یونانی تا سالها که من توی اون شهر زندگی میکردم همیشه یکی از دوستهای نزدیک من بود، و باز طبق معمول خیلی از کسایی که توی این روایتها ازشون یاد میکنم، ردش گم شد!
به شروع ترم هنوز چند هفته ای باقی مونده بود. تنها شرطی که دانشگاه برام گذاشته بود قبولی توی درس هندسۀ ترسیمی و رقومی بود. از اونجایی که توی دانشگاه پایتخت سر همۀ کلاسهاش رفته بودم فکر کردم که از فرصت استفاده کنم و قبل از شروع کلاسها از دست این امتحان خلاص بشم. به همین خاطر تمام وقتم رو گذاشتم برای این امتحان. درس خیلی سختی بود ولی وقتی آدم مسائلش رو حل میکرد خیلی شیرین به نظر میرسید. صبح روز امتحان زنگ در خونه امون رو زدن! یعنی کی میتونست باشه اون موقع صبح؟! ما که منتظر کسی نبودیم! بله، برادر دیگۀ دوست دیرین بود که از همون کشور بلوک شرق که پسرعموش هم درش ساکن بود، میومد. ظاهراً چندین سال بود که در اونجا درس میخوند. دانشجوی رشتۀ پزشکی بود. برای من جالب بود چون یکی دیگه از اعضای خانواده شون رو ملاقات میکردم. البته صحبت راجع بهش زیاد شنیده بودم... بعد از خوردن صبحانه و کمی گپ با  این برادر تازه از راه رسیده، من بلند شدم از جام و خداحافظی کردم. تعجب کرد و گفت کجا داری میری؟! وقتی براش توضیح دادم که امتحان دارم و تا چند ساعت دیگه برمیگردم، چشماش گرد شد! گفت: تو امتحان داشتی و اینقدر راحت اینجا نشسته بودی؟!...  امتحان اون روز هم به خوبی گذشت، که این خودش شروع خوبی شد برای من در اون شهر. نتیجۀ امتحان رو چند هفتۀ بعد گرفتم و خوشبختانه از دست این درس خسته کننده برای همیشه راحت شده بودم.
ترم به زودی شروع شد و این آغاز جدی تحصیل برای من بود. درسها تقریباً مشابه همون درسهایی بود که در دانشگاه پایتخت هم تدریس میشد منهای یکی دو تا درس که با هم فرق داشتن. سر کلاسها چند تا قیافۀ شرقی رو دیدم که بهشون میومد هموطن باشن ولی راستش جلو نرفتم و بپرسم چون به هر صورت بعداً مشخص میشد... و همینطور هم شد. رفته رفته با تک تکشون سلام و علیک میکردم و توی زنگهای تفریح با هم حرف میزدیم. اونجور که مشخص بود همه اشون از همون دانشگاه که ما اول ازش پذیرش گرفته بودیم خودشون رو منتقل کرده بودن. بچه های خوبی به نظر میومدن ولی ارتباط من باهاشون در همون حد سلام و علیک توی دانشگاه بود، یعنی حداقل توی اون دوره ولی بعدها با بیشترشون دوستای خیلی نزدیکی شدم. 

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

حاشیه نشینان خارج نشین

از دیروز چند بار اومدم پای کامپیوتر نشستم که بنویسم ولی هر کاری کردم نتونستم شروع به نوشتن کنم! شنیدن خبر زلزله ای که توی میهن اومده همه اش فکر خودم رو به خودش مشغول کرده، و دستم نمیره چیز دیگه ای هم بنویسم...  ماهایی که این سر دنیا هستیم چه کار میتونیم بکنیم؟! دوستی توی وبلاگستان نوشته بود که اونایی که خارج هستن فکر میکنن که بیشتر از اونایی که داخل هستن ناراحتن و شاید به این خاطر هموطنای عزیز داخل کشور رو مورد عتاب قرار میدن که چرا اونا اینقدر ناراحت نیستن!... راستش من از دل بقیۀ اونایی که خارج از کشور هستن خبر ندارم، ولی از دل خودم که میتونم حرف بزنم! ماها اینجا دستمون از همه چیز کوتاهه! نزدیکان ما که توی اون دیار زندگی میکنن هرگز برای ما از این دنیا نمیرن و همیشه برامون زنده ان، اگرچه طبیعت جور دیگه ای در این مورد فکر میکنه! خود من سالیان ساله که مادربزرگم فوت شده و عمرش رو به شما داده، ولی هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم که اون دیگه بین ما نیست! هر وقت که سری به اون دیار میزنم به خودم قول میدم که این دفعه دیگه باید حتماً سر خاکش برم ولی دلم طاقت نمیاره! میدونین چرا؟ چون ته دلم فکر میکنم که اون لحظه ای که سر مزارش نشستم برام محرز خواهد شد که دیگه صدای مهربونش رو هرگز نخواهم شنید که از پای تلفن برام ترانه های محلی میخوند، دیگه چشمهای معصومش هرگز بهم لبخند نخواهند زد... :(
به تسلیت گفتن هیچوقت اعتقادی نداشتم توی زندگی! فکر میکنم که بی مفهوم ترین عمل توی زندگی باشه! یعنی وقتی به کسی میگی: " تسلیت میگم و امیدوارم که غم آخرت باشه!" واقعاً چه مفهمومی میتونه داشته باشه؟! چه دردی رو از دل اون داغدیده کم میکنه؟! آیا غیر از اینه که داغش رو بیشتر تازه میکنه؟! اگر اون شخص واقعاً تو رو در غم خودش شریک بدونه همینکه تو در کنارش بتونی باشی کافیه و حتی اگه هم نتوستی به هر دلیلی به طور فیزیکی نزدیکش باشی، همینکه این حس رو داشته باشه که تو همیشه و هر هرجا که باشی در فکرش هستی، خودش میتونه براش یک دنیا ارزش داره!... گاهی در آغوش گرفتن کسی بیشتر از صدها هزار تسلیت گفتن ارزش داره!
من به عنوان کسی که سالهاست توی اون دیار زندگی نکردم کاملاً این استیصال هموطنای خارج نشین رو در چنین شرایطی که فاجعه های اینچنینی رخ میده، درک میکنم، اما واقعاً با به اشتراک گذاشتن صدها و هزارها خبر و عکس توی شبکه های اجتماعی چه کمکی به اون بنده خداهایی که الان همه چیزشون رو از دست دادند، میکنیم؟! اونایی که رفتند و دار فانی رو وداع گفتند که خلاص شدند از این دنیا ولی اونایی که موندن و الان نه خونه دارن و نه آشیونه، تسلیت گفتن ما از این ور دنیا چه دردی رو ازشون دوا میکنه؟!... و متأسفانه، ماها که اینوریم، همیشه درگیر عذاب وجدانی هستیم که نسبت به وطن داریم، چونکه در خیلی چیزهاشون دیگه نمیتونیم شریک باشیم! حرف زیاد میتونیم بزنیم و اینجا بشینیم هی اطلاع رسانی کنیم و دم از کلی مسائل بزنیم، ولی واقعیت امر اینه که ما دیگه برای اون جامعه و اون ملت حاشیه نشینهایی بیش نیستیم! بعضیهامون به انتخاب خودمون اومدیم و بعضیهای دیگه نه، ولی در عمل فرق زیادی نمیکنه! ما تسلیت بگیم یا نگیم در انتها فرق نمیکنه چون اون ملت دیگه ما رو جزئی از خودشون نمیدونن، و هیچ خرده ای هم بهشون وارد نیست... من حق رو کاملاً بهشون میدم و شاید اگر خودم هم به جای اونا بودم به همین نتیجه میرسیدم. ما باید قبول کنیم که ما اونا رو نهایتاً تنها گذاشتیم و شاید هم رفیق نیمه راهی بیش نبودیم... و شرمنده ام از اینکه بگم، اونایی که گلوی خودشون رو پاره میکنن که "اگر چنین بشه و چنان بشه، همه امون برمیگردیم..." فقط شعارهایی توخالی میدن و شوربختانه در توهمی بسیار عمیق به سر میبرن! هر چه زودتر متوجه این جریان بشن هم به خودشون کمک کردن و هم به اون ملت!

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

دگر بار: 22. خانۀ مشترک

یادمه بعد از جدایی اولم تا مدتها وقتی راجع بهش صحبت میکردم، همۀ تقصیر رو به گردن اون خونه ای که خریده بودیم مینداختم! نمیدونم شاید هم این راحت ترین راه برای جواب دادن به چراها بود! الان هم وقتی به عقب برمیگردم و این چند سال اخیر رو مروری میکنم، شاید ساده ترین جواب این باشه که تمام گناهها رو بر روی شونه های اون یکی خونه بذارم، ولی واقعیت در اتنها چیز دیگه ایه! اینکه ما تصمیم گرفتیم که با پدر و مادرش مشترکاً یک خونه بخریم، در گوش هر آدم عاقلی صدایی به جز زنگ خطر رو به صدا درنمیاره و البته که زیاد هم غیرمنطقی نیست این صدای زنگ خطر، اما این جواب آسونه است و راهیه برای فرار از پیدا کردن جوابهای درست تر...
قصدمون برای خریدن خونه با پدر و مادرش دیگه جدی شده بود ولی توی اون منطقه ای که ما دنبال خونه میگشتیم پیدا کردن به هیچ وجهی کار ساده ای نبود. دو تا مسئله بر سر راه ما قرار داشت: اولاً به دنبال خونه ای میگشتیم که دو تا واحد مستقل داشته باشه، ثانیاً توی اون منطقه کمتر خونه ای رو برای فروش میذاشتن یا هنوز هم میذارن و در انتها خونه ها فقط از طریق ارث به نسلهای بعدی میرسه! مرتب همۀ آگهیها رو نگاه میکردیم ولی اونی که ما دنبالش بودیم انگار ستارۀ سهیل بود و نایاب... تا یک روز که برادر کوچیکش به خونۀ ما اومده بود، ازمون در مورد خونه پرسید و ما جریان رو براش گفتیم، یعنی اینکه هر چی میگردیم چیزی پیدا نمیکنیم! درست توی همون لحظه اون داشت توی اینترنت گشتی میزد و به عادت همیشگیش خونه های تازه به بازار اومده رو سیر و سیاحت میکرد. یک دفعه گفت: "چرا! این خونهه که هست!"  شانس رو ببینین! ما اون همه مدت بود میگشتیم و چیزی به چششمون نخورده بود اونوقت اون روز ناگهانی اون خونه پیدا شد! سرنوشت بود؟! شاید یعنی اگه کسی بهش اعتقادی داشته بشه!
از کشورهای دیگه و اینکه چه سنتهایی برای خرید و فروش خونه دارن زیاد اطلاعی ندارم، ولی این کشور جدااً فرهنگ عجیبی در مورد معاملات املاک داره! میگین چرا؟ پس خوب گوش کنین: خونه رو به دست یک معاملات ملکی میسپرن. معاملات ملکی هم بعد از آوردن عکاس حرفه ای و جدیداً هم که مد شده یک متخصص طراحی و مبلمان میارن، آگهی رو در سایتهای مخصوص توی اینترنت میذاره. معمولاً یکی دو روز رو مشخص میکنن که ملت برن و خونه رو ببینن. توی اون روزا و ساعتهای مقرر شده خود صاحبخونه ها رو از خونه بیرون میکنن که یک وقت خدای نکرده با خریداران تماسی پیدا نکنن و بعدش یواشکی برن با هم قرارداد ببندن و کمیسیون معاملات ملکی رو بالا بکشن! این وسط بالاخره چند نفری پیدا میشن که از خونه خوششون اومده باشه. این اشخاص بعداً یا از راه اینترنت و یا از طریق تلفن و اس ام اس درست مثل توی مزایده و مناقصه ها شروع میکنن به چوب زدن و بالا و پایین بردن قیمت خونه! حالا این وسط خود این دلال معاملات ملکی چه حقه بازیها میکنه و قیمتها رو به کیف خودش کم و زیاد میکنه، خدا میدونه! خلاصه در انتها آخرش یکی از خریدارها برندۀ نهایی اعلام میشه و نهایتاً تازه اونجاست که با فروشنده قرار گذاشته میشه و پای میز قولنامه میرن به همراه خریدار... حق با من بود؟ یا این پروسه فقط به نظر منه که پیچیده و عجیب به نظر میاد؟ :)
ما هم طبق اونچه که در بالا توضیح دادم، رفتیم و خونه رو دیدیم. تعداد کسایی که اومده بودن خیلی زیاد بود و این البته اصلاً برای خونه ای توی اون منطقه عجیب نبود. همگی از خونه خوشمون اومد. خونه ای بود با دو طبقۀ مجزا به اضافۀ زیرزمین و زیرشیروونی که اونها هم هرکدومشون یک نیم طبقه به حساب میومدن. صاحب خونه خودش طبقۀ بالا زندگی میکرد و طبقۀ پایینش رو اجاره داده بود. علت فروش هم طبیعتاً فقط یک چیز میتونست باشه: طلاق و جدایی! همونجا به دلال مربوطه علاقه مند بودنمون رو اعلام کردیم... تا از یادم نرفته همینجا باید یادآور یک موضوعی بشم چون در این داستان بسیار اساسی و مهم خواهد بود. وقتی زیرزمین خونه رو داشتیم نگاه میکردیم، من پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب میشد اگر پسر من بعداً میتونست بیاد اینجا زندگی کنه و اینجوری از نگرانیهای من هم کاسته میشد! پدر و مادر همیشه نگران بچه هاشون هستن و این یک امری کاملاً طبیعیه ولی نگرانی من سوای این جریان بود. اون تابستون قبل که ما به وطن سفر کرده بودیم اتفاقی برای پسرم افتاده بود که من تازه بعد از برگشتنم ازش باخبر شده بودم. ظاهراً نصفه شبی داشته از سر کار برمیگشته و چند تا از این بچه های بی سر و پای خارجی تبار بهش حمله میکنن و یکیشون از پشت چاقویی به صورتش میکشه! هنوز هم که هنوزه اثراتش روی صورتش باقیه... بعد از این جریان من تا ماهها شبها نمیتونستم بخوابم از نگرانی و همۀ اینها به واسطۀ این بود که خونه اش توی منطقه ای زیاد امن نبود و کار شبانه هم که دیگه مزید بر علت میشد!...
وقتی اون روز از اون خونه بیرون اومدیم، من و مادر غریب آشنا داشتیم راجع به مشخصات خونه صحبت میکردیم. و مادرش یک دفعه راجع به زیرزمین همون ایده رو مطرح کرد که من هم بهش فکر کرده بودم! چقدر خوشحال شدم من از این جریان و اینکه اونها واقعاً اونقدر به پسرم علاقه پیدا کرده بودن که اون رو عضوی از خانواده میدیدن... این رو هم بهش اشاره کنم که فکر من این بود که پسرم بیاد و اونجا مثل هر مستأجر دیگه ای زندگی کنه و اصلاً دلم نمیخواست که به طریقی این احساس بخواد به وجود بیاد که سربار کسی قرار بشه!
وارد بازی "چوبزنی" شدیم، توی خرید خونه! اولین پیشنهاد وحشتناک زیر قیمت بود ولی خوب معلوم بود که کاذبه چون به زودی قیمت نجومی بالا رفت. آخرش فقط سه گروه باقی مونده بودیم. یواش یواش معلوم شد که یکی از اون دوتای دیگه هم اونجورا مرد کارزار نیست و عملاً جا زد. موندیم ما و اون یکی دیگه که البته بعداً فهمیدیم که همون مستأجریه که اون موقع توی اون خونه نشسته بود که به همراه خواهرش قصد خرید کل خونه رو داشت! اونا سمچ بودن و ما از اونا سمجتر، اونا بالا ببر و ما بالاتر... و آخرش اینطور که به نظر میومد سمبۀ ما پرزورتر بود، بالاخره موفق شدیم! خونۀ مشترک رو سرانجام پیدا کردیم و آینده ای شاید نه چندان واضح و آشکار رو برای خودمون رقم زدیم!

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

داستان مهاجرت 27

درسها اصلاً سنگین به نظر نمیومدن و از پسشون براومدن به خودی خود مشکل بزرگی نبود ولی این رفت و آمد بین دو شهر هر هفته برام خیلی سخت بود. جمعه ها صبح که میخواستم برم کلاس، بار و بندیلم رو هم میبستم و با خودم به دانشگاه میبردم. بعدازظهر روز جمعه آخرین کلاسا معمولاً ساعت سه تموم میشد و قطار من ساعت سه و بیست دقیقه حرکت میکرد. و تا راه آهن هم با تراموایی که درست از جلوی دانشگاه رد میشد حدود یک ربعی راه بود. میتونین تصورش رو بکنین که چه بدو بدویی هر هفته داشتم تا به اون قطار برسم. باید میرفتم هر هفته وگرنه احساس میکردم که دارم دیوونه میشم. دیدن چهرۀ پسرم که منتظر من نشسته بود همۀ خستگی هفته و سفر رو از تنم در میکرد. مادرش میگفت تو که نیستی پشت پنجره میشینه و به بیرون زل میزنه  و بعد یا اون صدای نرم کودکانه اش میگه: بابایی بیا، بابایی بیا دیگه...:( وقتی این حرفها رو میشنیدم انگار کارد آشپزخونه رو تا انتها توی قلبم فرو میکردن!
دو روز آخر هفته رو حداکثر استفاده رو سعی میکردم بکنم. تا اونجایی که در توانم بود کارهای خونه رو انجام میدادم. پسرم عاشق نون بود. اون موقعها توی این کشور نون درست و حسابی که با مذاق ما شرقیها سازگار باشه وجود نداشت. خود بومیها نونهایی رو میخوردن که بدون استثناء توشون روغن و شکر میریختن. به همین خاطر مهاجرین و پناهنده هایی که مال  کشورهایی بودن که به خوردن این نونها عادت نداشتن، یاد گرفته بودن که خودشون توی خونه نون بپزن. من هم توی اون دو روز آخر هفته کلی نون میپختم که در طول هفته مصرف نونشون تأمین باشه...
تا چشم به هم میزدم یکشنبه غروب میشد و دوباره وقت رفتن. گاهی هم دیگه تا دوشنبه صبح میموندم و قطار صبح زود رو میگرفتم و یکراست به دانشگاه میرفتم از راه آهن. اینجوری شاید اون غم انگیز بودن یکشنبه شبها رو دور میزدم... ولی در انتها فرق زیادی نمیکرد چون در اصل تمام هفته برام غم انگیز بود!
صاحبخونه ام پیرمردی بود که به دلیل بیماری قلبی بهش بازنشستگی زودرس خورده بود. حدود شصت سال رو داشت. خیلی دلش میخواست صحبت کنه بندۀ خدا! گاهی که توی اتاقم بودم و سعی میکردم که با درسها کلنجار برم، میومد و در اتاقم رو میزد، ازم خواهش میکرد که به آشپزخونه برم و بشینم باهاش گپی بزنم. برام تعریف کرد که دوست دختری چهل ساله داشته که ولش کرده و حالا این خانم با یک هم سن و سال خودش روی هم ریخته! بیچاره حالش خیلی گرفته بود و دلش میخواست که همه اش بشینه و درد دل کنه! اونم با کی، با منی که خودم دلم پر از غصه بود و خودم به دنبال سنگ صبور میگشتم! کوری که عصاکش کوری دیگر بود! ولی دلش رو هم نمیخواستم بشکنم و راستش رو بخواین دلم براش خیلی میسوخت! پیش خودم فکر میکردم که چقدر باید سخت باشه که آدم به این سن و سال برسه و بعدش هم اینجوری تنها بمونه. توی دلم میگفتم: خدا رو شکر که من کسایی رو توی زندگی دارم و حتی اگه الان موقعیت اینطور شده که باید دور از هم باشیم ولی این گذراست، و این هجران رو سرانجام پایانی هست!
توی شهری که توش داشتم تحصیل میکردم در عمل کسی رو نمیشناختم، به جز یک آشنایی که دوست پسر خانمی در شهر محل سکونت ما بود. پسر جوونی بود که به مراتب از اون خانم کم سن و سالتر بود. اون خانم توی اون مدتی که من توی هفته پیش زن و بچه نبودم به خونۀ ما زیاد رفت و آمد میکرد. من هم از اونجایی که کس دیگه ای رو توی اون شهری که توش غریب به حساب میومدم سراغ نداشتم، گاه گداری به این پسر سر میزدم. یکبار هم حتی به اتفاق با ماشینش به شهر خودمون رفتیم و برای من که مرتب اون مسیر رو با قطار طی میکردم، خودش تنوعی بود.
تنهایی درست برعکس اسمش خیلی فایده ها داره و اونقدرها هم بد نیست، به شرطی که آدم از روحیۀ خوبی برخوردار باشه. اگه حالت خوب باشه و غم و غصه ای توی این دنیا نداشته باشی، تنهایی خودش عالمی داره. اگه راهش رو بلد باشی کمال استفاده رو از این تنهایی میتونی ببری. ولی اگه دلت پر از درد و اندوه باشه، تنهایی مثل خوره تمام وجودت رو میخوره! اون موقع است که انواع و اقسام فکرهاست که به سراغت میان، فکرهایی که تا قبلش فرصت کشفشون رو نداشتی! وقتی که آخر هفته ها پیششون میرفتم و در کنارشون بودم، حالم خوب بود و همه چیز از یادم میرفت، اما وقتی برمیگشتم و در خلوت خودم ثانیه ها و دقیقه ها رو میشمردم، اضطرابی به سراغم میومد که نگو و نپرس! شک و تردید تمام وجودم رو فرا می گرفت و نمیدونستم که چطور باید باهاشون کنار بیام! یعنی وقتی درون آدم پر از شک شد، مگه راهی هم وجود داره به جز اینکه به یقین برسی؟! هیچ علاج و درمون دیگه ای برای این بیماری توی این دنیا وجود نداره!... و هر اتفاق کوچیکی، هر جملۀ مشکوکی میتونست شک برانگیز باشه!... توی یکی از سفرهایی که میخواستم به خونه بکنم، دیدم داره عذر و بهانه میاره که نمیخواد این هفته بیای و هزار تا آسمون و ریسمون هم براش بافت! ولی آخه چرا؟! و این، منی رو که همینجوریش هم توی تردید زندگی میکردم بیشتر برانگیخت! نه، نمیتونستم نرم، دیوونه میشدم اگه نمیرفتم! و در انتها رفتم... و از دیدنم ناراحت شد! گفت که بهت گفتم که این هفته ما جایی قراره بریم و از این قصه ها... و اینقدر رو مغز من راه رفت تا متقاعدم کرد که برگردم و برم... بعد از چند ساعت دوباره سوار قطار شدم و دست از پا درازتر برگشتم. ولی در درونم انقلابی برپا بود!
خورشید هیچوقت پشت ابرا نمیمونه! هرچقدر هم که زرنگ باشی و در پنهانکاری تخصص داشته باشی بالاخره یک جایی گندش درمیاد... این چیزیه که در عمل توی این سالهایی که گذشته بهم به عینه ثابت شده! و گندش بالاخره دراومد! اون روزی که من رو نیومده برگردونده بود، قرار بوده همون یارو دوباره سر و کله اش پیدا شه! پس هیچ چیز تموم نشده بود و همۀ اون قصه هایی که تعریف کرده بود فقط برای این بود که سر عموناصر احمق رو کلاهی گشاد بذاره! دیگه حالم داشت از این جریان به هم میخورد! تلفن زدم بهش و همه چیز رو پای تلفن به روش آوردم. باز همون داستانهای قبلی رو تعریف کرد و اینکه اون یارو هنوز از اینکه ما زن و شوهریم چیزی نمیدونه و و و... ولی من دیگه خسته شده بودم از این جریانا و باید کاری رو میکردم که در واقع باید ماهها قبل انجامش میدادم. در خیالات خام خودم فکر میکردم که اگه شخصاً با این یارو حرف بزنم و همه چیز رو براش تعریف کنم این ماجرا برای همیشه تموم میشه و میره! ... و جداً که چه خیالات باطل و نپخته ای داشتم من اون زمان! 

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

مگه نه؟


شجریان - مگه نه؟
آهنگ: عطاالله خرم، شعر: بیژن سمندر

من و تو قصۀ یک کهنه کتابیم، مگه نه؟ 
یه سؤالیم ، یه سؤال بی جوابیم، مگه نه؟ 
یه روزی قصۀ پرغصۀ ما تموم میشه،
آخرش نقطۀ پایان کتابیم، مگه نه؟ 
پشت هم موج بلا میشکنه و جلو میاد،
وای بر ما که رو آب مثل حبابیم، مگه نه؟ 
کی میگه ما با همیم، ما که با هم جفت غمیم،
دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم، مگه نه؟ 
ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره؟
آسمون خشکه و ما تشنۀ ابریم، مگه نه؟ 
کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم،
ما دو تا پنجرۀ رو به سرابیم، مگه نه؟ 
اگه تا دامن خورشید خدا هم برسیم،
آخر از بوسۀ خورشید کبابیم، مگه نه؟ 

تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!

یک هفته مرخصی از نیمه هم گذشت! اصلاً امسال انگاری که اون حس تعطیلات وجود نداره! شاید هم به این علته که یکسره مرخصی نگرفتم... بر عکس چند روز گذشته که همه اش ابر و بارون دیدیم توی این مملکت، امروز بسیار آفتابی و زیبا شروع شده، باید دید که تا آخر شب به چه شکلی ادامه پیدا خواهد کرد!
چند روزی رو دور بودم از نوشتن و از اینجا، یعنی راستش رو بخواین زیاد هم دسترسی به کامپیوتر به اون صورت نداشتم. چند روزی رو از این شهر دور بودم و با دوستان قدیمی و خوب گذروندم. آب و هوایی عوض شد و فرصتی شد تا نفسی تازه کنم. بودن در کنار دوستای قدیمی همیشه حس خوبی به آدم میده و البته فرصت زیاد برای صحبت کردن و گپ زدن، گپ زدن از هر دری، از آب و هوا، از زندگی، از سالی که گذشت... از تغییراتی که به وجود اومد و خلاصه از هر دری که آدم میتونه بهش فکر کنه...
وقتی کسی که تو رو این همه ساله که میشناسه اونطور که با شنیدن حتی یک سلام از پای تلفن میدونه حال و روزت به چه شکلیه،  بهت تلویحاً میگه که عوض شدی، به سادگی نمیشه حرفهاش رو ناشنیده انگاشت! باید حرفهاش رو از ته دل جدی گرفت! ولی آیا واقعاً اونقدر من تغییر کردم؟! در عرض کمی بیشتر از یک سال؟! خودم هم باورم نمیشه! هرگز فکر نمیکردم که یک روزی لقبی رو که دهه ها پیش به روی نویسندۀ مشهور سوئدی، آگوست استریندبرگ، داده بودن، بهم داده بشه ، یعنی "متنفر از زنان" :) میگن هیچکس به اندازۀ خود آدم از دل خودش خبر نداره و هیچکس مثل خود آدم نمیدونه که از درونش چی میگذره، و من هرگز نفرتی در درونم احساس نمیکنم، این رو به خوبی میدونم. اما اگر اینطوره چرا کسی که زیر و روی من رو بیش از سه دهه است که میشناسه، چنین برداشتی رو از من کرده؟! آیا حقیقتی تلخ در پس این پرده نهفته است که خود من هم حتی متوجهش نیستم؟! آیا در ضمیر ناخودآگاه من نفرتی زاده شده که حتی خودم هم متوجهش نیستم؟! تنها چیزی رو که من خودم به طور قطع میتونم براش دستم رو بر روی همۀ کتابهای آسمانی بذارم و سوگند یاد کنم، اگر سوگند معنایی داشته باشه، اینه که اطمینانم به طور کامل ازشون سلب شده، و اون دیگه خراب شده! برای همیشه؟! کی میدونه! آیا در این احساسم محقم؟ نمیدونم! ولی به هر روی اینچنیه! همه رو با یک چوب روندن؟! میدونم درست نیست ولی متأسفانه فعلاً دلایل و مستندات محکمتری دال بر رد این "اتهامات" برام وجود نداره! آیا همه اش فقط بدشانسی بوده و تصادف؟! اون رو هم نمیدونم، شاید هم اینطور بوده باشه... ولی اعتقادات رو بر پایۀ شانس و تصادف بنا نهادن برای کسی که تمام عمرش رو با علم سر و کله زده یک کمی مشکله... و از قدیم شاید بیخود نمیگفتن: "تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها"!...
بگذریم، در این روز زیبا دوباره وارد بحث فلسفی شدم، بحثهایی که از ازل بوده و تا به ابد ادامه هم ادامه خواهد داشت. هرگز برای اینکه چطور و چرا حوا آدم رو فریفت و باعث فلاکت و بدبختیش شد، جوابی پیدا نکردند و شک نکنین که برای زندگی عموناصر هم جوابی پیدا نخواهد شد... زندگی تا بوده و بوده، همین بوده و همین خواهد بود: سؤالی همیشه بی جواب! این سؤالها رو تا آخرین روز و تا آخرین نفس به همراه خودمون خواهیم داشت، و اگر فکر کردین که در دنیایی دگر جوابی خواهید گرفت، فقط من رو به یاد شعری از رفیق قدیمم، شاعر فیلسوف، عمر خیام میندازین:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

عمری که گذشت: 19. شروعی جدید در شهری قدیمی

دلم میخواست هر چه زودتر اون ترم بگذره و از پایتخت نقل مکان کنم و برگردم به شهر قبلیه، اما انگاری خیلی کند میگذشتن اون روزا! دو هوایی شدن خیلی بده، یعنی اگر تصمیم به رفتن نگرفته بودم شاید خیلی راحت تر به همه چیز عادت میکردم و یواش یواش جا میفتادم، ولی حالا که دیگه عزم به جزم رفتن کرده بودم مدام دلم اونجا بود...
به هر شکلی که بود پاییز سر شد و تعطیلات کریستمس رسید. دانشگاه  دو سه هفته ای تعطیل بود. دیدم اصلاً دلم نمیخواد تعطیلات رو تنها باشم پس تصمیم گرفتم پیش دوست دیرین و برادرش برم. یکی از بچه های همکلاسی دوران دبیرستان ما که همزمان با ما از کشور خارج شده بود و توی کشور همسایه مشغول درس خوندن بود، در تماسی باهامون گفت برای تعطیلات میخواد پیش ما بیاد. ولی من دیگه برنامه ریزیم رو کرده بودم و به دوست دیرین خبر داده بودم برای رفتنم و خلاصه اونا دیگه منتظر من بودن، به همین خاطر پیشنهاد به این همکلاسی قدیمی دادم که در نبود من خونۀ من در اختیارشه. چقدر هم خوب شد چون ظاهراً با دوست دخترش اومدن و داشتن یک خونۀ مستقل عالی شد براشون توی اون تعطیلات... اما این جریان باعث شد که این همکلاسی رو من دیگه نبینم و تا این تاریخ هم دیگه فرصتی برای ملاقات باهاش دست نداد، متأسفانه!
دوست دیرین و برادرش به خونه ای تازه اسباب کشی کرده بودن. تومنی صنار با خونۀ آخریشون فرق میکرد و توی یک منطقۀ خیلی خوب واقع شده بود. یک سری ساختمون توی یک مجتمع نه خیلی بزرگ، و توی یکی از ساختموناش طبقۀ آخرش حتی استخر و سونا هم پیدا میشد! این برای استاندارد اون موقع اون کشور و اون شهر خیلی زیاد بود، با در نظر گرفتن اینکه خیلی خونه ها هنوز از پایین ترین امکانات من جمله دستشویی و حموم توی ساختمون، محروم بودن. جداً آدم یک جاهایی رو میدید که باورش نمیشد توی ناف این قاره داره زندگی میکنه، خونه های قدیمی مال جنگ جهانی دوم، با اتاقهایی با سقفهای وحشتناک بلند که زمستونا گرم کردنشون کار حضرت فیل بود. توی خیلی از خونه ها از شوفاژ و این داستانا خبری نبود و گرم کردن با بخاریهای ذغال سنگی و نفتی و از این قبیل امکان پذیر بود، و بعضی جاها هم با گرم کنهای برقی! ولی برق چون خیلی گرون بود اصلاً گرم کردن باهاش مقرون به صرفه نبود و هزینه اش سر به فلک میکشید! این خونه ای که دوست مجازی و برادرش اجاره کرده بودن اما کاملاً مدرن بود و گرماش هم با شوفاژ...
خبر نداشتم که قراره برای دوست دیرین مهمون دیگه ای هم بیاد. پسرعموش با دو تا خانم دیگه که هر سه توی یکی از این کشورهای بلوک شرق اون زمان مشغول به تحصیل بودن، برای تعطیلات اومده بودن. خانمها ظاهراً یکیشون دوست دختر این آقای پسرعمو بود و اون یکی هم دوستش. از اونجایی که خانمها فقط عربی صحبت میکردن من هیچ ارتباطی باهاشون نمیتونستم برقرار کنم منهای چند تا کلمه ای که میفهمیدم، ولی پسرعموش چون مثل خود دوست دیرین ترکی بلد بود مشکلی برای ارتباط بین ما وجود نداشت.
کشوری که این آقای پسرعمو توش تحصیل میکرد اون موقع ها هنوز زیر سلطۀ دیکتاتوری شدیدی بود. مردمش واقعاً در بدترین شرایط و در فقر زندگی میکردن. اون موقعها دانشجوهای خارجی که توی اون کشور تحصیل میکردن به دلیل اینکه ارز خارجی با خودشون میاوردن، به طریقی اونجا حکومت میکردن! فروشگاهها و هتلهایی بودن که فقط با ارز خارجی (دلار) میشد خرید کرد و یک بومی با درآمدش هرگز پاش رو توی این جور جاها نمیتونست بذاره و اصولاً داشتن ارز خارجی براشون ممنوع بود. نتیجۀ این جریان این بود که خارجیها با دادن حتی یک آدامس خارجی به خیلی از "مقاصدشون" میتونستن برسن. متأسفانه این جریان در همۀ اقشار مردم و در همۀ سطوح شایع بود حتی در سطح دانشگاه! این پسرعمو تعریف میکرد که اگر مثلاً برای امتحانی به اندازۀ کافی درس نخونده باشه، کافیه یک بطر ویسکی بخره و سر جلسۀ امتحان حاضر بشه!... شنیدن این داستاها واقعاً دردناک بود و آدم ناخودآگاه دلش برای مردم بیچارۀ اونجا میسوخت! واقعیتی بود بس تلخ!
اون تعطیلات فرصت خوبی رو به من داد تا با خانوادۀ دوست دیرین بیشتر آشنا بشم و باهاشون رفت و آمد کنم. به هر صورت میدونستم که به زودی اینها کسانی خواهند بود که بیشتر باهاشون تماس خواهم داشت. پسرداییهای دوست دیرین که از قدیم هم از اون خونۀ خانم دکتر میشناختمشون، جداً که با من مثل عضوی از خانواده رفتار میکردن و هر وقت که پا به خونه اشون میذاشتم احساس میکردم که به گرمی ازم استقبال میکنن. اون موقعها اونا با یک پسر فلسطینی همخونه بودن، پسری محجوب و خجالتی با دلی بسیار پاک و ساده. توی اون مدت به اون هم خیلی نزدیک شدم و بعدها دوستای خیلی خوبی برای هم شدیم. ولی مثل خیلی دیگه از دوستای قدیمی که آدم ردشون رو گم میکنه، شوربختانه رد این دوست رو هم به شکلی گم کردم و تا به امروز که موفق به پیدا کردن ردی دوباره ازش نشدم... متأسفانه بعضی وقتها حتی فیسبوک و ارکوت و بقیۀ شبکه های اجتماعی هم به داد آدم نمیرسن!... ولی چه میشه کرد؟! زندگی همینه دیگه!
چند هفتۀ تعطیلات به سرعت گذشتن و وقت بازگشت به پایتخت دوباره سر رسید. اصلاً دوست نداشتم برم ولی چاره ای نبود دیگه و از ترم هنوز چند هفته ای باقی مونده بود. به غیر از اون هم، باید باقی کارها رو راست و ریست میکردم... ولی بر خلاف تصورم  اون انتظار هم به زودی به پایان رسید. مشکل خونه هم به این شکل حل شد که میم دوباره به اون خونه برگشت. گفت که اینجوری براش بهتره و تنهایی راحت تر میتونه درس بخونه. و حل این جریان دیگه مشکلی برای کوچ کردن بر سر راه من باقی نمیذاشت. همه چیز دیگه آماده بود برای رفتن... شروعی بود جدید در شهری قدیمی...

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

دگر بار: 21. خانه از پای بست ویران بود!

وقتی من پام رو توی این رابطه گذاشتم هیچوقت به این جریان فکر نکردم که اینکه طرف مقابل بچه داره برای من مشکلی به وجود بیاره! پیش خودم اینجوری تصور میکردم که خودم یک بچه رو بزرگ کردم و داشتن این تجربه میتونه برام توی این رابطه خیلی مفید باشه. از روز اول هم که راجع به مسئلۀ پسرش با هم حرف میزدیم همیشه تأکید میکردم که من هرگز نه میخوام و نه میتونم جای پدر اون رو بگیرم و بارها این صحبت رو براش تکرار میکردم که رابطۀ من و پسرش درست مثل دو تا دوسته که تازه با هم شروع به رفاقت میکنن، بعضی از رفاقتها هر چی که بیشتر پیش میره عمیقتر و عمیقتر میشه، و بعضیها هم تا یک سطحی پیش میره و بعدش در همون سطح باقی میمونه! خوشبختانه احساس میکردم که من و پسرش هیچ مشکل خاصی با هم نداریم و حرفهای همدیگر رو خوب درک میکنیم. ولی خودش به نظر میومد که انتظاراتش در این مورد کلاً در یک سطح دیگه ای باشه! هیچوقت به زبون نمیاورد این رو ولی من احساس میکردم که دلش میخواد من جایگزین پدر بچه اش باشم! با این وجود این مسئله رو هرگز به صورت آشکار و واضح باز نکرده بود... شاید هم هنوز برای این جریان یک کم زود بود! یک بار به واسطۀ مسافرتی که به اتفاق مادرش کردن و پیش برادرش رفتن، پسرش رو پیش من گذاشت، یعنی با اینکه پدر خود غریب آشنا هم بود ولی در هر صورت مسئولیت اصلی به عهدۀ من بود چون پدرش تمام روز رو سر کار بود. درست توی همون چند روز پسرش سرمایی خورد و یک کمی تب کرد. من هم بهش دارو دادم و حالش یک کمی بهتر شد. در تماس تلفنیی که با هم داشتیم براش گفتم که پسرش سرما خورده ولی دیگه حالش بهتره و جای نگرانی اصلاً نیست. بعد هم گفتم که من برای کاری باید سری به یکی از بچه ها بزنم و در ضمن پدرش هم اومده خونه و تنها نیست. دلم میخواست اون مکالمه رو ضبط کرده بودم و میتونستم صداش رو در اینجا بذارم! چنان برخوردی با من کرد که من رسماً شوکه شدم. تمام حرفش هم این بود که "تو، بچۀ من مریضه و اونوقت میخوای بری به دوستت سر بزنی؟!"...
راستش، خوب که فکر میکنم، البته الان، میبینم که علائم فراوونی رو "اونی که اون بالا نشسته" میخواست که بهم نشون بده که "مرد حسابی، چشات رو باز کن و ببین با کی طرفی و چه آینده ای در انتظارته"، ولی خوب دیگه چه میشه کرد؟ ما انسانا رو، اگر توی زندگیمون برای کارامون آمار بگیرن، در بیشتر مواقع چوب سهل انگاریهای شخص شخیص خودمون رو میخوریم و نه کس دیگه ای رو! میگیم "عیب نداره! درست میشه! اگه آدم صبر داشته باشه میتونه همۀ مسائل رو حل کنه!" در حالیکه بعضی چیزا توی زندگی درست بشو نیستن! بعضی آدما هرگز تغییر نمیکنن و از همۀ اونا بدتر همیشه "مشت نمونۀ خرواره"... "رو رو که دادی آسترش رو هم میخوان" و انگشت رو برای گاز گرفتن که دادی درسته تمام دستت رو میبلعن!
برنامه ریزی برای ازدواج به همت دوست مجازی  فعلاً حداقل برای اون زمستون متوقف شده بود. ولی تصمیم برای مسافرت دست جمعی هنوز بر سر جای خودش باقی بود. قرار بر این شد که همگی یعنی به اتفاق همۀ خانوادۀ اون برای تعطیلات کریستمس به یکی از پایتختهای توی این قاره بریم. یکی از برادرهاش که سالها بود کوچ کرده بود و رفته بود و ساکن کشور دیگه ای بود، هم قرار بود با دختر کوچیکش بیاد و به این سفر بپیونده. نکتۀ جالب در مورد این برادرش این بود که وقتی ما با هم آشنا شدیم، من احساس میکردم که اصلاً راجع بهش صحبتی نمیکنه، پدر و مادرش هم همینجور. به مرور زمان متوجه شدم که روابطشون زیاد حسنه نیست و علتش رو هم از لابلای حرفهاشون میشد کاملاً به وضوح متوجه شد: عروس! و چه حرفها که در مورد خود عروس و خانواده اش نمیگفتن! اینجور که میگفتن برادرش و همسرش با هم مشکل داشتن ولی در عین حال تازه بچه دار شده بودن. در همون مسافرتی که غریب  آشنا مادرش برای دیدار برادر میکنن، "تصادفاً" کاسه و کوسۀ زندگی زناشویی این برادر و عروسشون به هم میریزه و در عرض یک چشم به هم زدن کار به جدایی و طلاق میکشه! عروس خانم هم بچه هاش رو برمیداره و یک راست میره پیش خانواده اش، و تقصیر این جدایی رو هم در وهلۀ اول به گردن شوهر میندازه چون معتقد بوده که بهش خیانت کرده (الله اعلم!) و بعد هم مادر شوهر و خواهر شوهر رو عامل اصلی این شر میدونه!... در میان پرده بگم: من وقتی این جریانها رو شنیدم پیش خودم فکر کردم که چه حرفها که نمیزنه این خانم! اصلاً فرشته تر و مظلومتر از این مادر و دختر مگه توی این دنیا وجود داره؟! استغفرالله! ...
برادرم که اون دوره مشغول تحصیل در یکی از شهرهای شمالی این کشور بود، درست توی همون تعطیلات کریستمس تصمیم گرفت که یک سر به وطن بزنه. چون پروازش رو از شهر ما گرفته بود چند روزی رو پیش ما قرار بود بمونه که درست مصادف با همین مسافرت ما شد. خنده دار اینجا بود که اون چند روزی که برادرم اونجا بود قبل از مسافرتمون، دوباره مثل اوائل شبها رو رفت و خونۀ پدر و مادرش خوابید! اسامی مختلف رو این جریان میشه گذاشت و از ابعاد گوناگونی میشه بهش نگاه کرد: تظاهر و دورویی از یک طرف و شرم و خجالت کشیدن از طرف دیگه به ذهن من میرسه... قضاوت رو به عهدۀ خوانندۀ با انصاف میذارم ولی در عین حال اون کلمۀ "تظاهر" رو زیاد از ذهنتون دور نکنین و برای باقی این داستان مرتب مد نظرتون داشته باشین چون در درک برخی جریانهای آینده خیلی به دردتون خواهد خورد!... و مسافرت من حیث المجموع زیاد هم بد از آب درنیومد، با اینکه هوا بسیار سرد بود و بیشتر مدت رو ما توی هتل گذروندیم.
خونه ای که توش زندگی میکردیم زیاد بزرگ نبود یعنی از روز اول هم که به اونجا نقل مکان کرده بودم این احساس رو داشتم که موقتیه و در انتها باید یک روزی در فکر جایی بزرگتر باشیم. در فکر پیدا کردن یک آپارتمان مناسب بودیم و گاهگداری آگهی ها رو نگاه میکردیم. یک روز توی صحبتهامون من فکری به ذهنم رسید. گفتم اگر پدر و مادرت علاقه مند هستن که توی خونۀ ویلایی زندگی کنن، میتونیم با هم به دنبال یک خونۀ دو واحده بگردیم. اون هم که همه چیز رو فوری باهاشون مطرح میکرد، سریع این ایدۀ من رو به گوششون رسوند و اونا هم استقبال کردن.  وقتی این جریان رو برای دوست مجازی تعریف کردم صد در صد با این فکر مخالف کرد. میگفت که اشتباه بزرگی مرتکب میشین اگه دست به چنین کاری بزنین چون با اونا توی یک خونه زندگی کردن باعث میشه که توی زندگیتون مشکل به وجود بیاد! حرفش اصلاً بی ربط نبود ولی این قضیه یک بعد دیگه هم داشت که من اون رو نمیتونستم نادیده بگیرم: اینقدر که این دختر وابسته به خانواده بود که اگه حتی چند ساعت ازشون خبر نداشت و نمیدیدشون مثل آدمهای معتاد علائم ترکش بر همه آشکار میشد، و اینقدر که پسرش به پدر و بزرگ و مادربزرگ عادت داشت، ما اگر هر جای دیگه ای میرفتیم و خونه میخریدیم، باید انوقت دائم در مسیر بین دو خونه آواره و سرگردون میشدیم! به این خاطر بود که من مخاطرات زندگی کردن با اونا رو شاید اونقدرها جدی نمیگرفتم... و واقعیت امر اینجا بود که ایراد اساسی از نزدیکی فیزیکی ناشی نمیشد و متأسفانه باید گفت که خانه از پای بست ویران بود!