چرا همۀ این اتفاقا برای من داشت میفتاد؟ این سؤالی بود که مرتب از خودم میکردم و جوابی براش پیدا نمیکردم! پیش خودم فکر میکردم که آخه مگه من چه بدیی در حق کسی کردم، چه مال حرومی رو خوردم، چه فرزندی رو یتیم کردم که حالا داشتم اونطور مجازات میشدم؟ دنیام انگار که داشت روی سرم خراب میشد و نه راه پس میدیدم و نه راه پیش... یعنی وقتی دنیای آدم اینقدر کوچیک باشه که توی یک نفر کوچیک خلاصه شده باشه، خراب شدنش اونقدرها هم سخت نیست، و این خراب شدن خیلی آسونتر از اونی که آدم حتی تصورش رو میکنه، ممکنه به تحقق بپیونده!
اون روز هم وقتی از راه آهن یکراست به خونه رفتم هیچ تغییری توی وضعیت به وجود نیومد! نمیدونم من چی فکر میکردم که اونطور تصمیمم رو عوض کردم و به سراغ طرف نرفتم! واقعاً فکر میکردم که چه حرفی برای گفتن داره وقتی پای تلفن من رو از رفتن متقاعد کرده بود! و باز همون حرفهای قدیمی و تکراری!... چند روزی رو موندم ولی باید برمیگشتم چون هفتۀ امتحانها بود. کی میتونست درس بخونه توی اون شرایط! ولی باید سعی خودم رو میکردم و از طرف دیگه هم موندن من هیچ فایده ای نداشت و بیشتر اعصابم رو خورد میکرد...
دلم میخواست یک روز از خواب بیدار میشدم و همۀ این کابوسها به پایان رسیده بودن، ولی واقعیت امر اینجا بود که کابوس تازه شروع شده بود... تنها کسی رو که توی شهر محل تحصیل داشتم و باهاش رفت و آمد میکردم، همون پسر جوونی بود که دوست دخترش توی شهر ما سکونت داشت. گاهگداری شبها با ماشینش مسافرکشی میکرد و من هم برای اینکه تنها نباشه باهاش میرفتم. و توی یکی از این شبها خبردار شدم که در شهر ما و خونۀ ما دوباره داستانهاست که برپاست! این رو دوست دخترش بهش گفته بود و اون هم دلش طاقت نیاورد و به من گفت. اون شب تا صبح همه اش در حال دعوای تلفنی بودیم و احساس میکردم که شدیداً باید تحت تأثیر الکل باشه! حرف زدنهاش اصلاً عادی نبودن یا شاید هم من میخواستم که اینجوری فکر کنم! اون شب پای تلفن حرفی رو به من زد که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد! در حالی که میگریست گفت: "چرا من نمیتونم هر دوی شما رو داشته باشم؟"... و من با خود اندیشیدم: عموناصر، چقدر یک آدم میتونه به پستی و رذالت رسیده باشه که نه تنها به چنین چیزی فکر میکنه بلکه حتی به زبونش هم میاره!... و چیزی رو که باید اون موقع بهش میرسیدم این بود که آدمی که توی باتلاقه و داره فرو میره اگه توان کمک کردن بهش رو نداشته باشی، به یقین تو رو هم با خودش به زیر خواهد کشید!
میدونستم که اون دوره از امتحانها به باد فنا داده شدن! حال روحیم درب و داغون بود. به دوست دیرین زنگ زدم و برای اولین بار بهش گفتم که جریان از چه قراره. کسی رو به جز اونا نداشتم و جایی دیگه ای برای رفتن برام وجود نداشت! اونا خودشون تازه از کمپ به یک شهر کوچیکی که در دو ساعتی شهر محل تحصیلم واقع شده بود، منتقل شده بودن. ازش پرسیدم که چند وقتی رو با پسرم میتونیم پیششون باشیم؟ اونم مثل همیشه گفت که ما هرگز مهمون نیستیم و درِ خونه اشون همیشه به روی ما بازه!... پسرم رو برداشتم و با هم با قطار به سمت شهر اونا روونه شدیم، به چه امیدی، خودم هم نمیدونستم! تنها این رو میدونستم که تا مدتی باید دور باشم از اون شهر و از اون خونه و از همه چیز! از شدت ناراحتی برای اولین بار توی زندگیم دست به گریبان سیگار هم شده بودم! خودم که باورم نمیشد، یعنی هرگز فکر نمیکردم که یک روزی "من" برای فرار از ناراحتی هام سیگار بکشم، ولی از طرف دیگه هم فکر نمیکردم که هیچوقت اون اتفاقهای دیگه برای من بیفته!
خیلی طولانیی شد پیمودن اون مسیر با قطار! از اونجایی که همه چیز خیلی ناگهانی شده بود نتوسته بودم جای نشستن توی قطار بگیرم و یک مسیر نسبتاً طولانی رو مجبور شدم که بایستم. خوشبحتانه پسرم کالسکه داشت و توش نشست... و دیدن دوست دیرین و خانواده اش دلگرمی خاصی بهم داد. اون موقع اونا دو تا بچه داشتن که هر دو از پسر من یکی دو سالی بزرگتر بودن. طفلکی پسرم اینقدر از لحاظ روحی تحت فشار بود که همه اش به من چسبیده بود و ازم جدا نمیشد. با بچه ها در عین اینکه بازی میکرد ولی خیلی وقتها هم دعوا میکردن. شبها وقتی به زور آرومش میکردم و میخوابوندمش، اونوقت بود که شب زنده داریهای خودم تازه شروع میشد، یا تا صبح توی آشپزخونه مینشستم و تمام فضاش رو از دود سیگار پر میکردم یا توی سرمای سخت اون زمستون توی خیابونای تاریک و یخ بسته اون کوره شهر قدم میزدم.
توی اون مدت که پیش دوست دیرین بودیم یک روز تلفن زنگ زد، به من گفتن که کسی میخواد با تو صحبت کنه! مترجم شهر ما بود! با تعجب خیلی زیاد پرسیدم که آیا اتفاقی افتاده؟! سعی می کرد به آرومی باهام حرف بزنه. گفت که برای کاری اداری به خونۀ ما رفته بوده که متوجه شده که مادر پسرم به قصد خودکشی قرص خورده ولی فوری به بیمارستان رسونده اون رو و الان حالش خوبه! ای وای چی میشنیدم! این چه کابوسی بود که نمیخواست بذاره من از خواب بیدار شم؟! ... و دوست دیرین چیزی گفت که من اصلاً بهش فکر نکرده بودم: برای چی و برای "کی" دست به چنین کاری زده؟!
چند روز بعد تصمیمم رو گرفتم برای برگشتن، اونم چه برگشتنی! به کجا و برا ی چی داشتم برمیگشتم؟! آیا همه چیز درست شده بود و این جریان منفور به پایان رسیده بود؟ ای کاش اینطور بود ولی اصلا و ابدا! ما به خونه اومدیم و اون رفت! اون رفت و گفت که باید بره و ببینه که آیا احساسش درسته یا نه! گفت که اگر نره همه اش تا آخر عمرش این سؤال در درونش باقی خواهد موند! و ای کاش برای همیشه رفته بود و دیگه هرگز برنمیگشت! مادری که فرزندش رو توی سن دو سالگی رها میکرد و میرفت تا ببینه این هوسی که در دلشه آیا درسته یا نه!... و همین مادر سالهای سال بعد یک روزی در کمال وقاحت و بیشرمی جلوی من ایستاد و مشت به سینه کوفت که: "هیچکس توی دنیا به اندازه پسرم برام مهم نیست"!
اون روز هم وقتی از راه آهن یکراست به خونه رفتم هیچ تغییری توی وضعیت به وجود نیومد! نمیدونم من چی فکر میکردم که اونطور تصمیمم رو عوض کردم و به سراغ طرف نرفتم! واقعاً فکر میکردم که چه حرفی برای گفتن داره وقتی پای تلفن من رو از رفتن متقاعد کرده بود! و باز همون حرفهای قدیمی و تکراری!... چند روزی رو موندم ولی باید برمیگشتم چون هفتۀ امتحانها بود. کی میتونست درس بخونه توی اون شرایط! ولی باید سعی خودم رو میکردم و از طرف دیگه هم موندن من هیچ فایده ای نداشت و بیشتر اعصابم رو خورد میکرد...
دلم میخواست یک روز از خواب بیدار میشدم و همۀ این کابوسها به پایان رسیده بودن، ولی واقعیت امر اینجا بود که کابوس تازه شروع شده بود... تنها کسی رو که توی شهر محل تحصیل داشتم و باهاش رفت و آمد میکردم، همون پسر جوونی بود که دوست دخترش توی شهر ما سکونت داشت. گاهگداری شبها با ماشینش مسافرکشی میکرد و من هم برای اینکه تنها نباشه باهاش میرفتم. و توی یکی از این شبها خبردار شدم که در شهر ما و خونۀ ما دوباره داستانهاست که برپاست! این رو دوست دخترش بهش گفته بود و اون هم دلش طاقت نیاورد و به من گفت. اون شب تا صبح همه اش در حال دعوای تلفنی بودیم و احساس میکردم که شدیداً باید تحت تأثیر الکل باشه! حرف زدنهاش اصلاً عادی نبودن یا شاید هم من میخواستم که اینجوری فکر کنم! اون شب پای تلفن حرفی رو به من زد که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد! در حالی که میگریست گفت: "چرا من نمیتونم هر دوی شما رو داشته باشم؟"... و من با خود اندیشیدم: عموناصر، چقدر یک آدم میتونه به پستی و رذالت رسیده باشه که نه تنها به چنین چیزی فکر میکنه بلکه حتی به زبونش هم میاره!... و چیزی رو که باید اون موقع بهش میرسیدم این بود که آدمی که توی باتلاقه و داره فرو میره اگه توان کمک کردن بهش رو نداشته باشی، به یقین تو رو هم با خودش به زیر خواهد کشید!
میدونستم که اون دوره از امتحانها به باد فنا داده شدن! حال روحیم درب و داغون بود. به دوست دیرین زنگ زدم و برای اولین بار بهش گفتم که جریان از چه قراره. کسی رو به جز اونا نداشتم و جایی دیگه ای برای رفتن برام وجود نداشت! اونا خودشون تازه از کمپ به یک شهر کوچیکی که در دو ساعتی شهر محل تحصیلم واقع شده بود، منتقل شده بودن. ازش پرسیدم که چند وقتی رو با پسرم میتونیم پیششون باشیم؟ اونم مثل همیشه گفت که ما هرگز مهمون نیستیم و درِ خونه اشون همیشه به روی ما بازه!... پسرم رو برداشتم و با هم با قطار به سمت شهر اونا روونه شدیم، به چه امیدی، خودم هم نمیدونستم! تنها این رو میدونستم که تا مدتی باید دور باشم از اون شهر و از اون خونه و از همه چیز! از شدت ناراحتی برای اولین بار توی زندگیم دست به گریبان سیگار هم شده بودم! خودم که باورم نمیشد، یعنی هرگز فکر نمیکردم که یک روزی "من" برای فرار از ناراحتی هام سیگار بکشم، ولی از طرف دیگه هم فکر نمیکردم که هیچوقت اون اتفاقهای دیگه برای من بیفته!
خیلی طولانیی شد پیمودن اون مسیر با قطار! از اونجایی که همه چیز خیلی ناگهانی شده بود نتوسته بودم جای نشستن توی قطار بگیرم و یک مسیر نسبتاً طولانی رو مجبور شدم که بایستم. خوشبحتانه پسرم کالسکه داشت و توش نشست... و دیدن دوست دیرین و خانواده اش دلگرمی خاصی بهم داد. اون موقع اونا دو تا بچه داشتن که هر دو از پسر من یکی دو سالی بزرگتر بودن. طفلکی پسرم اینقدر از لحاظ روحی تحت فشار بود که همه اش به من چسبیده بود و ازم جدا نمیشد. با بچه ها در عین اینکه بازی میکرد ولی خیلی وقتها هم دعوا میکردن. شبها وقتی به زور آرومش میکردم و میخوابوندمش، اونوقت بود که شب زنده داریهای خودم تازه شروع میشد، یا تا صبح توی آشپزخونه مینشستم و تمام فضاش رو از دود سیگار پر میکردم یا توی سرمای سخت اون زمستون توی خیابونای تاریک و یخ بسته اون کوره شهر قدم میزدم.
توی اون مدت که پیش دوست دیرین بودیم یک روز تلفن زنگ زد، به من گفتن که کسی میخواد با تو صحبت کنه! مترجم شهر ما بود! با تعجب خیلی زیاد پرسیدم که آیا اتفاقی افتاده؟! سعی می کرد به آرومی باهام حرف بزنه. گفت که برای کاری اداری به خونۀ ما رفته بوده که متوجه شده که مادر پسرم به قصد خودکشی قرص خورده ولی فوری به بیمارستان رسونده اون رو و الان حالش خوبه! ای وای چی میشنیدم! این چه کابوسی بود که نمیخواست بذاره من از خواب بیدار شم؟! ... و دوست دیرین چیزی گفت که من اصلاً بهش فکر نکرده بودم: برای چی و برای "کی" دست به چنین کاری زده؟!
چند روز بعد تصمیمم رو گرفتم برای برگشتن، اونم چه برگشتنی! به کجا و برا ی چی داشتم برمیگشتم؟! آیا همه چیز درست شده بود و این جریان منفور به پایان رسیده بود؟ ای کاش اینطور بود ولی اصلا و ابدا! ما به خونه اومدیم و اون رفت! اون رفت و گفت که باید بره و ببینه که آیا احساسش درسته یا نه! گفت که اگر نره همه اش تا آخر عمرش این سؤال در درونش باقی خواهد موند! و ای کاش برای همیشه رفته بود و دیگه هرگز برنمیگشت! مادری که فرزندش رو توی سن دو سالگی رها میکرد و میرفت تا ببینه این هوسی که در دلشه آیا درسته یا نه!... و همین مادر سالهای سال بعد یک روزی در کمال وقاحت و بیشرمی جلوی من ایستاد و مشت به سینه کوفت که: "هیچکس توی دنیا به اندازه پسرم برام مهم نیست"!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر