پیدا کردن اون خونه و برنده شدن در پروسۀ چوبزنی کار بزرگی محسوب میشد ولی به هر شکلی بود پشت سر گذاشته بودیم این پروسه رو. خوشحالیمون حد و حساب نداشت. اینقدر از این جریان شادمان بودیم که با دوستای نزدیک یعنی همون دوست مجازی و اطرافیانش جایی توی شهر قرار گذاشتیم که عکسهای خونه رو بهشون نشون بدیم و اونا رو در این شادی خودمون سهیم کنیم. شادی من اما صد چندان بود! بقیه به خونه و مشخصاتش فکر میکردن ولی من به اینکه چطور میتونستم پسرم رو از اون منطقه ای که باعث به خطر افتادن جان و سلامتیش شده بود، نجات بدم، و این بهم آرامش خاطری میداد که ماهها بود نداشتم، و چه شبها که با نگرانی خوابیده بودم!
احساس من به عنوان یک پدر که همیشه بهترینها رو برای بچه اش میخواد کاملاً عادی و طبیعی بود، در این حتی یک لحظه هم نباید شک کرد. خوشحالیم اونقدر زیاد بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این شادی حاصل از خبر جدید رو باهاش قسمت نکنم. میدونستم که خوشحالش میکنم، و خوشحالیش برام یک دنیا ارزش داره... و درست فکر میکردم، بیشتر از اونی که فکر میکردم خوشحال شد، اینقدر که حتی فوراً شروع به برنامه ریزی برای خونه کرد. ازم اندازۀ زیرزمین رو پرسید و اینکه چه تغییراتی میشه توش داد. تا به اونجا رسید که نقشۀ خونه رو براش فرستادم و گفتم اگه ایدۀ خاصی برای بازسازی داره الان بگه چون قصد بر این بود که کل خونه رو بازسازی کنیم.
وقتی این جریان رو با غریب آشنا مطرح کردم چنان برخوردی با من کرد که من تا چند دقیقه توی حالت شوک بودم و نمیدونستم چی باید بگم! گفت که من نبایستی این قضیه رو با پسرم مطرح میکردم بدون اینکه با اون از قبل مشورت کنم و بزرگترین ایرادی که به این ایده گرفت از قبلیه هم جالبتر بود:" پدر من آدم مخصوصیه و من مطمئنم که اگه پسرت بیاد و توی این ساختمون زندگی کنه با هم درگیر میشن یک موقعی..."! راستش اصلاً چیزی برای گفتن پیدا نمیکردم! فقط گفتم که این ایده فقط مال من نبوده و مادرش هم بدون اینکه من حرفی زده باشم خودش مطرح کرده. ولی توی این فاصله پدر و مادرش به وطن رفته بودن و این جریان رو هم دیگه نمیشد باهاشون تلفنی مطرح کرد!
الان که به عقب نگاه میکنم به راحتی میتونم تشخیص بدم که این زندگی در واقع همونجا فاتحه اش باید خونده میشد، یعنی به عبارت بهتر من باید یک فاتحه براش میخوندم! و اینجا باید اذعان کنم که این کوتاهی به طور قطع از طرف من بود. اون با این برخوردی که نسبت به یکی از مهمترین افراد زندگی من کرده بود، مَثَل "سالی که نکوست از بهارش پیداست، ماستی که تُرُش است از تقارش پیداست" رو به وضوح برام مسجل کرده بود، ولی من اهمال کردم و خواستم زیرسبیلی رد کنم... بعد از این صحبتی که در این زمینه با هم کردیم برام کامل روشن شده بود که این فکر راه به جایی نخواهد برد! ... خیلی حالم گرفته شد! کاش این صحبت رو قبل از اینکه با پسرم حرف بزنم، باهاش کرده بودم! به اون طفلکی امید داده بودم و حالا باید بهش میگفتم که همه اش فقط سرابی بوده! اصلاً احساس خوبی نیست که به عنوان پدر به بچه ات بگی که کاری از دستت براش برنمیاد و اینکه توی موقعیتی هستی که تو به هیچ عنوان توش نمیتونی تأثیرگذار باشی!...
وقتی ماجرا رو برای دوست دیرینم مطرح کردم، یعنی در اصل بیشتر داشتم براش درد دل میکردم، حس کردم که اون هم از این جریان ناراحت شد، ولی به هیچ عنوان به من بازخورد منفی در این مورد نداد! من اصلاً احساس نکردم که سعی بر قضاوت کردن داره، با اینکه میدونستم بعد از دوستی سی ساله امون چقدر باید از این جریان به خاطر من آزرده شده باشه! تنها پیشنهادی که بهم کرد عیناً این بود: "مرد باش و مثل یک مرد این رو بهش بگو! بذار اون هم یاد بگیره که توی زندگی با بعضی مسائل مثل یک مرد باید برخورد کرد!". کاملاً درست میگفت و باید این رو هر چی سریعتربا پسرم درمیون میذاشتم تا امیدش روز به روز افزون نشه!
هیچوقت اون لحظه ای رو که بهش زنگ زدم و این جریان رو گفتم از یادم نمیره! دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و من رو میبلعید! یأس توی صداش میلرزید ولی با این وصف خیلی سعی کرد پنهانش کنه! و اون مکالمه دیگه هرگز از توی گوشای من بیرون نرفت... اگه خدایی وجود داره امیدوارم هیچ پدری رو هیچوقت جلوی فرزندش شرمنده نکنه... و اون روز، روز شرمندگی من در برابر تنها فرزندم توی این دنیا بود، چون باید این اعتراف دردناک رو میکردم! باید اعتراف میکردم که: "پسرم، از صمیم قلب متأسفم، چون کاری از دست من ساخته نیست! و متأسفم از اینکه بهت امید واهی دادم...".
سؤالی که من اون موقع باید از خودم میکردم این بود که چرا این آدم، این رو یک حق میدید که فرزند خودش در اون خونه زندگی کنه و جزئی از خانواده باشه ولی پسر من که طفلک تا اون لحظه کوچیکترین بار و فشاری رو زندگی ما نذاشته بود، از این حق محروم باشه که حتی به عنوان مستأجر بخواد توی زیرزمین اون ساختمون زندگی کنه! البته بذارین اینجا به یک واقعیتی اذعان کنم. این که پدرش آدم خاصی بود اصلاً درش شکی نبود و اینکه مطمئناً نه تنها با پسر من بلکه با همۀ زمین و زمان دعوا داشت و فکر میکرد خلق به نوعی همگی یک جایی ارثش رو خوردن و بهش بدهکارن، هم به هیچ شکلی شکی درش وجود نداشت! در واقع میخوام بگم که شاید این ایدۀ من و یا به عبارتی ایدۀ مادر خودش اصلاً ایدۀ خوبی نبود، اما کار جای دیگه اش میلنگید! مشکل همونی بود که توی اون برهه، اون جرئت به زبون آوردنش رو نداشت و در ظاهر درست برعکسش رفتار میکرد: بچۀ من جزئی از اون خانواده به حساب نمیومد، و در واقع من دقیقاً به همین دلیل "انتخاب" شده بودم که بچه ام بزرگ شده و "مزاحمتی" دیگه ایجاد نمیکنه! و همۀ اینها رو من تازه سالها بعد متوجه شدم و اون موقع دیگه کار از کار گذشته بود! متأسفانه توی بیشتر روابط این یک رونده که همه اش مربوط به "خره" میشه، اون که از پل گذشت تازه همۀ ماسکها برداشته میشه و چهره های واقعی نمایون میشن!
احساس من به عنوان یک پدر که همیشه بهترینها رو برای بچه اش میخواد کاملاً عادی و طبیعی بود، در این حتی یک لحظه هم نباید شک کرد. خوشحالیم اونقدر زیاد بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این شادی حاصل از خبر جدید رو باهاش قسمت نکنم. میدونستم که خوشحالش میکنم، و خوشحالیش برام یک دنیا ارزش داره... و درست فکر میکردم، بیشتر از اونی که فکر میکردم خوشحال شد، اینقدر که حتی فوراً شروع به برنامه ریزی برای خونه کرد. ازم اندازۀ زیرزمین رو پرسید و اینکه چه تغییراتی میشه توش داد. تا به اونجا رسید که نقشۀ خونه رو براش فرستادم و گفتم اگه ایدۀ خاصی برای بازسازی داره الان بگه چون قصد بر این بود که کل خونه رو بازسازی کنیم.
وقتی این جریان رو با غریب آشنا مطرح کردم چنان برخوردی با من کرد که من تا چند دقیقه توی حالت شوک بودم و نمیدونستم چی باید بگم! گفت که من نبایستی این قضیه رو با پسرم مطرح میکردم بدون اینکه با اون از قبل مشورت کنم و بزرگترین ایرادی که به این ایده گرفت از قبلیه هم جالبتر بود:" پدر من آدم مخصوصیه و من مطمئنم که اگه پسرت بیاد و توی این ساختمون زندگی کنه با هم درگیر میشن یک موقعی..."! راستش اصلاً چیزی برای گفتن پیدا نمیکردم! فقط گفتم که این ایده فقط مال من نبوده و مادرش هم بدون اینکه من حرفی زده باشم خودش مطرح کرده. ولی توی این فاصله پدر و مادرش به وطن رفته بودن و این جریان رو هم دیگه نمیشد باهاشون تلفنی مطرح کرد!
الان که به عقب نگاه میکنم به راحتی میتونم تشخیص بدم که این زندگی در واقع همونجا فاتحه اش باید خونده میشد، یعنی به عبارت بهتر من باید یک فاتحه براش میخوندم! و اینجا باید اذعان کنم که این کوتاهی به طور قطع از طرف من بود. اون با این برخوردی که نسبت به یکی از مهمترین افراد زندگی من کرده بود، مَثَل "سالی که نکوست از بهارش پیداست، ماستی که تُرُش است از تقارش پیداست" رو به وضوح برام مسجل کرده بود، ولی من اهمال کردم و خواستم زیرسبیلی رد کنم... بعد از این صحبتی که در این زمینه با هم کردیم برام کامل روشن شده بود که این فکر راه به جایی نخواهد برد! ... خیلی حالم گرفته شد! کاش این صحبت رو قبل از اینکه با پسرم حرف بزنم، باهاش کرده بودم! به اون طفلکی امید داده بودم و حالا باید بهش میگفتم که همه اش فقط سرابی بوده! اصلاً احساس خوبی نیست که به عنوان پدر به بچه ات بگی که کاری از دستت براش برنمیاد و اینکه توی موقعیتی هستی که تو به هیچ عنوان توش نمیتونی تأثیرگذار باشی!...
وقتی ماجرا رو برای دوست دیرینم مطرح کردم، یعنی در اصل بیشتر داشتم براش درد دل میکردم، حس کردم که اون هم از این جریان ناراحت شد، ولی به هیچ عنوان به من بازخورد منفی در این مورد نداد! من اصلاً احساس نکردم که سعی بر قضاوت کردن داره، با اینکه میدونستم بعد از دوستی سی ساله امون چقدر باید از این جریان به خاطر من آزرده شده باشه! تنها پیشنهادی که بهم کرد عیناً این بود: "مرد باش و مثل یک مرد این رو بهش بگو! بذار اون هم یاد بگیره که توی زندگی با بعضی مسائل مثل یک مرد باید برخورد کرد!". کاملاً درست میگفت و باید این رو هر چی سریعتربا پسرم درمیون میذاشتم تا امیدش روز به روز افزون نشه!
هیچوقت اون لحظه ای رو که بهش زنگ زدم و این جریان رو گفتم از یادم نمیره! دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و من رو میبلعید! یأس توی صداش میلرزید ولی با این وصف خیلی سعی کرد پنهانش کنه! و اون مکالمه دیگه هرگز از توی گوشای من بیرون نرفت... اگه خدایی وجود داره امیدوارم هیچ پدری رو هیچوقت جلوی فرزندش شرمنده نکنه... و اون روز، روز شرمندگی من در برابر تنها فرزندم توی این دنیا بود، چون باید این اعتراف دردناک رو میکردم! باید اعتراف میکردم که: "پسرم، از صمیم قلب متأسفم، چون کاری از دست من ساخته نیست! و متأسفم از اینکه بهت امید واهی دادم...".
سؤالی که من اون موقع باید از خودم میکردم این بود که چرا این آدم، این رو یک حق میدید که فرزند خودش در اون خونه زندگی کنه و جزئی از خانواده باشه ولی پسر من که طفلک تا اون لحظه کوچیکترین بار و فشاری رو زندگی ما نذاشته بود، از این حق محروم باشه که حتی به عنوان مستأجر بخواد توی زیرزمین اون ساختمون زندگی کنه! البته بذارین اینجا به یک واقعیتی اذعان کنم. این که پدرش آدم خاصی بود اصلاً درش شکی نبود و اینکه مطمئناً نه تنها با پسر من بلکه با همۀ زمین و زمان دعوا داشت و فکر میکرد خلق به نوعی همگی یک جایی ارثش رو خوردن و بهش بدهکارن، هم به هیچ شکلی شکی درش وجود نداشت! در واقع میخوام بگم که شاید این ایدۀ من و یا به عبارتی ایدۀ مادر خودش اصلاً ایدۀ خوبی نبود، اما کار جای دیگه اش میلنگید! مشکل همونی بود که توی اون برهه، اون جرئت به زبون آوردنش رو نداشت و در ظاهر درست برعکسش رفتار میکرد: بچۀ من جزئی از اون خانواده به حساب نمیومد، و در واقع من دقیقاً به همین دلیل "انتخاب" شده بودم که بچه ام بزرگ شده و "مزاحمتی" دیگه ایجاد نمیکنه! و همۀ اینها رو من تازه سالها بعد متوجه شدم و اون موقع دیگه کار از کار گذشته بود! متأسفانه توی بیشتر روابط این یک رونده که همه اش مربوط به "خره" میشه، اون که از پل گذشت تازه همۀ ماسکها برداشته میشه و چهره های واقعی نمایون میشن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر