ناکرده گنه در این جهان کیست بگو
آن کس که گنه نکرد و چون زیست بگو
همۀ ما آدما توی زندگیمون لحظاتی وجود داره که دلمون میخواد میتونستیم به شکلی پاکشون کنیم. وقتی بهشون فکر میکنیم گاهی عرقی از شرمساری روی پیشونیمون میشینه و شاید هم گاهی ترسی سراسر وجودمون رو فرا بگیره که درکش صرفاً برای اونایی امکان پذیره که حسی مشابه رو با تمام وجود لمس کرده باشن...
علی مونده و حوضش توی خونه، عموناصر مونده بود و پسرش توی خونه ای که تازه بهش نقل مکان کرده بودن. اگر روزگار خوش بود، جایی بود بسیار خوب و خوش منظره، و تا کنار دریاچه فقط چند دقیقه ای فاصله داشت. ولی کی توی حال و هوای اون بود که اون مناظر رو ببینه! نمیدونستم چیکار باید بکنم! دنیا به آخر نرسیده بود، اتفاقی افتاده بود که برای میلیونها و حتی میلیاردها انسان هر روزه ممکنه بیفته، آدما رفیق نیمه راهن و همدیگر رو وسطهای راه رها میکنن و میرن، این احساسی بود که من توی اون لحظات داشتم! اما فشارش روی من بیشتر از اونی بود که قابل تصور بود! دلم برای پسرم میسوخت، پیش خودم فکر میکردم که اون این وسط هیچ گناهی نکرده، مگه اون از ما تقاضا کرده بود که به این دنیا بیاریمش؟! مگه اون اصرار کرده بود که به هر قیمتی هست به وجودش بیاریم؟! وقتی نگاهش میکردم جیگرم کباب میشد! ولی خیلی بیشتر از سنش میفهمید، خیلی بیشتر از یک بچۀ دو ساله! دوستامون بهش لقب "مرد کوچولو" رو داده بودن، همون دوستای خوبی که حالا با اومدن به این خونۀ جدید همسایه اشون شده بودم.
مرد کوچولو رو برای اینکه توی خونه زیاد تنها نباشه مرتب به خونۀ این دوست میبردم. دو تا دختر کوچیک داشت که خیلی با پسرم بازی میکردن و حسابی هواش رو داشتن. سرگرم بودنش بهم فرصت میداد که فکر کنم و ببینم چه تصمیمی برای زندگیم باید بگیرم، ولی هر چقدر که بیشتر فکر میکردم کمتر به یک نتیجۀ منطقی میرسیدم! این من رو به مرز استیصال میبرد و برمیگردوند. هزار جور فکر به ذهنم رسیده بود، اینکه از اون شهر برم کلاً، یا اینکه دست پسرم رو بگیرم و برگردم به وطن... ولی همۀ افکار آخرش به فرار کردن منتهی میشد! به کجا میخواستم فرار کنم؟! هر جا هم که میرفتم باز مشکلی ازم حل نمیکرد...
از وطن تماس گرفتن، خانواده بود که میخواست مثل همیشه احوالپرسی کنه، حداقل من فکر میکردم که به این دلیل باشه! خیلی سعی کردم که عادی رفتار کنم تا متوجه نشن ولی کار راحتی نبود... و جریان رو بهشون گفتم چون فکر میکردم که اونا ازش بی اطلاعن در حالیکه بعدها متوجه شدم که از همه چیز خبر داشتن. گفتم: رفت! پدرم گفت: به درک که رفت! پسرم، دست پسرت رو بگیر و برگرد... و این حرفش من رو بیشتر از قبل متزلزل کرد... خواهرش زنگ زد، سراغش رو گرفت و جریان رو متوجه شد، گفت: تا موقعی که توی اون خونه است دیگه خواهر من نیست! اما این چه کمکی به وضعیت میکرد؟! کسی که به بچۀ خودش به اون سادگی پشت کرده بود و رفته بود، براش چه فرقی میکرد که خواهر و مادر چه فکری در موردش میکنن!
دوست دانشگاهی، همونی که با هم توی اون دوره بودیم و در وطن هم مثلاً "هم دانشکده ای" ، توی اون مدت خیلی بهم سر میزد. چند سالی ازم بزرگتر بود ولی مجرد بود خودش. خیلی سعی میکرد که بهم دلداری بده و روحیه ام رو عوض کنه با اینکه خودش هم زیاد حال و هوای شادی نداشت. از اونجاییکه من دیگه به شهر محل تحصیل نمیتونستم برگردم با توجه به شرایطی که پیش اومده بود، باید میرفتم و وسائلم رو از اونجا میاوردم. با پیرمرد صاحبخونه تماسی تلفنی گرفتم و جریان رو براش توضیح دادم. بندۀ خدا چون خودش هم توی شرایط مشابه قرار گرفته بود خیلی احساس همدردی کرد... و یک روز صبح مرد کوچولو رو به دست دوست همسایه سپردم و با این دوست دانشگاهی عازم شهر تحصیل شدیم. وقتی رسیدیم صاحبخونه خودش خونه نبود. چند تا خرت و پرتی رو که داشتم جمع کردم و منتظر پیرمرد ایستادیم. وقتی اومد رفتارش خیلی سرد و عجیب بود که هیچوقت نفهمیدم دلیلش چی بود! احساس کردم که انگار از دست من دلخوره که من هم دارم تنهاش میذارم، ولی من خودم اینقدر درگیر جریانهای زندگی خودم بودم که دیگه جایی برای بدبختیهای کسی دیگه نداشتم!...
روزها رو نمیدنستم چطوری سپری کنم. صبح پسرم رو به مهد کودکش میبردم که این خودش یک موهبتی بود چون در غیر اونصورت توی فضای غم انگیز اون خونه خیلی سخت بود سرگرم کردنش. وقتی به خونه برمیگشتم کارم فقط گذاشتن موزیک بود و استعمال دخانیات و نوشتن! آره همون موقعها هم شروع کرده بودم به نوشتن ولی نه توی دنیای مجازی که الان اصلاً نمیدونم اون نوشته ها چه بلایی سرشون اومد! ولی هیچ چیزی بهم کمکی نمیکرد، نه گوش دادن به ناله های ناظری "من درد ترا ز دست آسان ندهم، دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم، از دوست به یادگار دردی دارم، کان درد به صد هزار درمان ندهم..."، نه سیگارها که عملاً آتیش به آتیش روشن میشد! روزها میگذشتن و انگار که من رو با خودشون به باتلاقی فرو میبردن و من حتی دستم رو بیرون نگه نمیداشتم تا کسی اون رو بگیره و بیرون بکشه، انگار که میخواستم فرو برم، انگار که برام دیگه همه چیز تموم شده بود، انگار که دنیا جداً به آخر رسیده بود... و همۀ تصمیمهای غلط زندگی کار یک لحظه است! درست در اون لحظه مسیر بودن یا نبودنت رو شاید رقم بزنی، و در عرض چند ثانیه همه چیز ناگهان کن فیکون میشه!.. سرزنش کردن آدما به خاطر تصمیمهای غلطشون کاری بسیار ساده ایه برای اونایی که دقیقاً توی اون وضعیت و شرایط قرار نگرفته باشن چون اونا هرگز حتی نمیتونن تصورش رو بکنن که چی توی دل تو گذشته و چی تو رو به اون تصمیمها توی زندگی واداشته!"... و من گناه کردم، گناهی که هر وقت به یادش میفتم، درد در استخونام شروع به پیچیدن میکنه... دوست دانشگاهی زنگ زد و گفت که در راهه و صدای من پای تلفن براش خیلی مشکوک به نظر اومده بود! وقتی اومد در رو باز کردم و بعد رفتم و روی مبل دراز کشیدم... و دیگه چیزی رو به خاطر نمیارم تا توی بیمارستان و روز بعد که چشمهام رو باز کردم... "ناکرده گنه در این جهان کیست بگو..."
آن کس که گنه نکرد و چون زیست بگو
همۀ ما آدما توی زندگیمون لحظاتی وجود داره که دلمون میخواد میتونستیم به شکلی پاکشون کنیم. وقتی بهشون فکر میکنیم گاهی عرقی از شرمساری روی پیشونیمون میشینه و شاید هم گاهی ترسی سراسر وجودمون رو فرا بگیره که درکش صرفاً برای اونایی امکان پذیره که حسی مشابه رو با تمام وجود لمس کرده باشن...
علی مونده و حوضش توی خونه، عموناصر مونده بود و پسرش توی خونه ای که تازه بهش نقل مکان کرده بودن. اگر روزگار خوش بود، جایی بود بسیار خوب و خوش منظره، و تا کنار دریاچه فقط چند دقیقه ای فاصله داشت. ولی کی توی حال و هوای اون بود که اون مناظر رو ببینه! نمیدونستم چیکار باید بکنم! دنیا به آخر نرسیده بود، اتفاقی افتاده بود که برای میلیونها و حتی میلیاردها انسان هر روزه ممکنه بیفته، آدما رفیق نیمه راهن و همدیگر رو وسطهای راه رها میکنن و میرن، این احساسی بود که من توی اون لحظات داشتم! اما فشارش روی من بیشتر از اونی بود که قابل تصور بود! دلم برای پسرم میسوخت، پیش خودم فکر میکردم که اون این وسط هیچ گناهی نکرده، مگه اون از ما تقاضا کرده بود که به این دنیا بیاریمش؟! مگه اون اصرار کرده بود که به هر قیمتی هست به وجودش بیاریم؟! وقتی نگاهش میکردم جیگرم کباب میشد! ولی خیلی بیشتر از سنش میفهمید، خیلی بیشتر از یک بچۀ دو ساله! دوستامون بهش لقب "مرد کوچولو" رو داده بودن، همون دوستای خوبی که حالا با اومدن به این خونۀ جدید همسایه اشون شده بودم.
مرد کوچولو رو برای اینکه توی خونه زیاد تنها نباشه مرتب به خونۀ این دوست میبردم. دو تا دختر کوچیک داشت که خیلی با پسرم بازی میکردن و حسابی هواش رو داشتن. سرگرم بودنش بهم فرصت میداد که فکر کنم و ببینم چه تصمیمی برای زندگیم باید بگیرم، ولی هر چقدر که بیشتر فکر میکردم کمتر به یک نتیجۀ منطقی میرسیدم! این من رو به مرز استیصال میبرد و برمیگردوند. هزار جور فکر به ذهنم رسیده بود، اینکه از اون شهر برم کلاً، یا اینکه دست پسرم رو بگیرم و برگردم به وطن... ولی همۀ افکار آخرش به فرار کردن منتهی میشد! به کجا میخواستم فرار کنم؟! هر جا هم که میرفتم باز مشکلی ازم حل نمیکرد...
از وطن تماس گرفتن، خانواده بود که میخواست مثل همیشه احوالپرسی کنه، حداقل من فکر میکردم که به این دلیل باشه! خیلی سعی کردم که عادی رفتار کنم تا متوجه نشن ولی کار راحتی نبود... و جریان رو بهشون گفتم چون فکر میکردم که اونا ازش بی اطلاعن در حالیکه بعدها متوجه شدم که از همه چیز خبر داشتن. گفتم: رفت! پدرم گفت: به درک که رفت! پسرم، دست پسرت رو بگیر و برگرد... و این حرفش من رو بیشتر از قبل متزلزل کرد... خواهرش زنگ زد، سراغش رو گرفت و جریان رو متوجه شد، گفت: تا موقعی که توی اون خونه است دیگه خواهر من نیست! اما این چه کمکی به وضعیت میکرد؟! کسی که به بچۀ خودش به اون سادگی پشت کرده بود و رفته بود، براش چه فرقی میکرد که خواهر و مادر چه فکری در موردش میکنن!
دوست دانشگاهی، همونی که با هم توی اون دوره بودیم و در وطن هم مثلاً "هم دانشکده ای" ، توی اون مدت خیلی بهم سر میزد. چند سالی ازم بزرگتر بود ولی مجرد بود خودش. خیلی سعی میکرد که بهم دلداری بده و روحیه ام رو عوض کنه با اینکه خودش هم زیاد حال و هوای شادی نداشت. از اونجاییکه من دیگه به شهر محل تحصیل نمیتونستم برگردم با توجه به شرایطی که پیش اومده بود، باید میرفتم و وسائلم رو از اونجا میاوردم. با پیرمرد صاحبخونه تماسی تلفنی گرفتم و جریان رو براش توضیح دادم. بندۀ خدا چون خودش هم توی شرایط مشابه قرار گرفته بود خیلی احساس همدردی کرد... و یک روز صبح مرد کوچولو رو به دست دوست همسایه سپردم و با این دوست دانشگاهی عازم شهر تحصیل شدیم. وقتی رسیدیم صاحبخونه خودش خونه نبود. چند تا خرت و پرتی رو که داشتم جمع کردم و منتظر پیرمرد ایستادیم. وقتی اومد رفتارش خیلی سرد و عجیب بود که هیچوقت نفهمیدم دلیلش چی بود! احساس کردم که انگار از دست من دلخوره که من هم دارم تنهاش میذارم، ولی من خودم اینقدر درگیر جریانهای زندگی خودم بودم که دیگه جایی برای بدبختیهای کسی دیگه نداشتم!...
روزها رو نمیدنستم چطوری سپری کنم. صبح پسرم رو به مهد کودکش میبردم که این خودش یک موهبتی بود چون در غیر اونصورت توی فضای غم انگیز اون خونه خیلی سخت بود سرگرم کردنش. وقتی به خونه برمیگشتم کارم فقط گذاشتن موزیک بود و استعمال دخانیات و نوشتن! آره همون موقعها هم شروع کرده بودم به نوشتن ولی نه توی دنیای مجازی که الان اصلاً نمیدونم اون نوشته ها چه بلایی سرشون اومد! ولی هیچ چیزی بهم کمکی نمیکرد، نه گوش دادن به ناله های ناظری "من درد ترا ز دست آسان ندهم، دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم، از دوست به یادگار دردی دارم، کان درد به صد هزار درمان ندهم..."، نه سیگارها که عملاً آتیش به آتیش روشن میشد! روزها میگذشتن و انگار که من رو با خودشون به باتلاقی فرو میبردن و من حتی دستم رو بیرون نگه نمیداشتم تا کسی اون رو بگیره و بیرون بکشه، انگار که میخواستم فرو برم، انگار که برام دیگه همه چیز تموم شده بود، انگار که دنیا جداً به آخر رسیده بود... و همۀ تصمیمهای غلط زندگی کار یک لحظه است! درست در اون لحظه مسیر بودن یا نبودنت رو شاید رقم بزنی، و در عرض چند ثانیه همه چیز ناگهان کن فیکون میشه!.. سرزنش کردن آدما به خاطر تصمیمهای غلطشون کاری بسیار ساده ایه برای اونایی که دقیقاً توی اون وضعیت و شرایط قرار نگرفته باشن چون اونا هرگز حتی نمیتونن تصورش رو بکنن که چی توی دل تو گذشته و چی تو رو به اون تصمیمها توی زندگی واداشته!"... و من گناه کردم، گناهی که هر وقت به یادش میفتم، درد در استخونام شروع به پیچیدن میکنه... دوست دانشگاهی زنگ زد و گفت که در راهه و صدای من پای تلفن براش خیلی مشکوک به نظر اومده بود! وقتی اومد در رو باز کردم و بعد رفتم و روی مبل دراز کشیدم... و دیگه چیزی رو به خاطر نمیارم تا توی بیمارستان و روز بعد که چشمهام رو باز کردم... "ناکرده گنه در این جهان کیست بگو..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر