یادمه بعد از جدایی اولم تا مدتها وقتی راجع بهش صحبت میکردم، همۀ تقصیر رو به گردن اون خونه ای که خریده بودیم مینداختم! نمیدونم شاید هم این راحت ترین راه برای جواب دادن به چراها بود! الان هم وقتی به عقب برمیگردم و این چند سال اخیر رو مروری میکنم، شاید ساده ترین جواب این باشه که تمام گناهها رو بر روی شونه های اون یکی خونه بذارم، ولی واقعیت در اتنها چیز دیگه ایه! اینکه ما تصمیم گرفتیم که با پدر و مادرش مشترکاً یک خونه بخریم، در گوش هر آدم عاقلی صدایی به جز زنگ خطر رو به صدا درنمیاره و البته که زیاد هم غیرمنطقی نیست این صدای زنگ خطر، اما این جواب آسونه است و راهیه برای فرار از پیدا کردن جوابهای درست تر...
قصدمون برای خریدن خونه با پدر و مادرش دیگه جدی شده بود ولی توی اون منطقه ای که ما دنبال خونه میگشتیم پیدا کردن به هیچ وجهی کار ساده ای نبود. دو تا مسئله بر سر راه ما قرار داشت: اولاً به دنبال خونه ای میگشتیم که دو تا واحد مستقل داشته باشه، ثانیاً توی اون منطقه کمتر خونه ای رو برای فروش میذاشتن یا هنوز هم میذارن و در انتها خونه ها فقط از طریق ارث به نسلهای بعدی میرسه! مرتب همۀ آگهیها رو نگاه میکردیم ولی اونی که ما دنبالش بودیم انگار ستارۀ سهیل بود و نایاب... تا یک روز که برادر کوچیکش به خونۀ ما اومده بود، ازمون در مورد خونه پرسید و ما جریان رو براش گفتیم، یعنی اینکه هر چی میگردیم چیزی پیدا نمیکنیم! درست توی همون لحظه اون داشت توی اینترنت گشتی میزد و به عادت همیشگیش خونه های تازه به بازار اومده رو سیر و سیاحت میکرد. یک دفعه گفت: "چرا! این خونهه که هست!" شانس رو ببینین! ما اون همه مدت بود میگشتیم و چیزی به چششمون نخورده بود اونوقت اون روز ناگهانی اون خونه پیدا شد! سرنوشت بود؟! شاید یعنی اگه کسی بهش اعتقادی داشته بشه!
از کشورهای دیگه و اینکه چه سنتهایی برای خرید و فروش خونه دارن زیاد اطلاعی ندارم، ولی این کشور جدااً فرهنگ عجیبی در مورد معاملات املاک داره! میگین چرا؟ پس خوب گوش کنین: خونه رو به دست یک معاملات ملکی میسپرن. معاملات ملکی هم بعد از آوردن عکاس حرفه ای و جدیداً هم که مد شده یک متخصص طراحی و مبلمان میارن، آگهی رو در سایتهای مخصوص توی اینترنت میذاره. معمولاً یکی دو روز رو مشخص میکنن که ملت برن و خونه رو ببینن. توی اون روزا و ساعتهای مقرر شده خود صاحبخونه ها رو از خونه بیرون میکنن که یک وقت خدای نکرده با خریداران تماسی پیدا نکنن و بعدش یواشکی برن با هم قرارداد ببندن و کمیسیون معاملات ملکی رو بالا بکشن! این وسط بالاخره چند نفری پیدا میشن که از خونه خوششون اومده باشه. این اشخاص بعداً یا از راه اینترنت و یا از طریق تلفن و اس ام اس درست مثل توی مزایده و مناقصه ها شروع میکنن به چوب زدن و بالا و پایین بردن قیمت خونه! حالا این وسط خود این دلال معاملات ملکی چه حقه بازیها میکنه و قیمتها رو به کیف خودش کم و زیاد میکنه، خدا میدونه! خلاصه در انتها آخرش یکی از خریدارها برندۀ نهایی اعلام میشه و نهایتاً تازه اونجاست که با فروشنده قرار گذاشته میشه و پای میز قولنامه میرن به همراه خریدار... حق با من بود؟ یا این پروسه فقط به نظر منه که پیچیده و عجیب به نظر میاد؟ :)
ما هم طبق اونچه که در بالا توضیح دادم، رفتیم و خونه رو دیدیم. تعداد کسایی که اومده بودن خیلی زیاد بود و این البته اصلاً برای خونه ای توی اون منطقه عجیب نبود. همگی از خونه خوشمون اومد. خونه ای بود با دو طبقۀ مجزا به اضافۀ زیرزمین و زیرشیروونی که اونها هم هرکدومشون یک نیم طبقه به حساب میومدن. صاحب خونه خودش طبقۀ بالا زندگی میکرد و طبقۀ پایینش رو اجاره داده بود. علت فروش هم طبیعتاً فقط یک چیز میتونست باشه: طلاق و جدایی! همونجا به دلال مربوطه علاقه مند بودنمون رو اعلام کردیم... تا از یادم نرفته همینجا باید یادآور یک موضوعی بشم چون در این داستان بسیار اساسی و مهم خواهد بود. وقتی زیرزمین خونه رو داشتیم نگاه میکردیم، من پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب میشد اگر پسر من بعداً میتونست بیاد اینجا زندگی کنه و اینجوری از نگرانیهای من هم کاسته میشد! پدر و مادر همیشه نگران بچه هاشون هستن و این یک امری کاملاً طبیعیه ولی نگرانی من سوای این جریان بود. اون تابستون قبل که ما به وطن سفر کرده بودیم اتفاقی برای پسرم افتاده بود که من تازه بعد از برگشتنم ازش باخبر شده بودم. ظاهراً نصفه شبی داشته از سر کار برمیگشته و چند تا از این بچه های بی سر و پای خارجی تبار بهش حمله میکنن و یکیشون از پشت چاقویی به صورتش میکشه! هنوز هم که هنوزه اثراتش روی صورتش باقیه... بعد از این جریان من تا ماهها شبها نمیتونستم بخوابم از نگرانی و همۀ اینها به واسطۀ این بود که خونه اش توی منطقه ای زیاد امن نبود و کار شبانه هم که دیگه مزید بر علت میشد!...
وقتی اون روز از اون خونه بیرون اومدیم، من و مادر غریب آشنا داشتیم راجع به مشخصات خونه صحبت میکردیم. و مادرش یک دفعه راجع به زیرزمین همون ایده رو مطرح کرد که من هم بهش فکر کرده بودم! چقدر خوشحال شدم من از این جریان و اینکه اونها واقعاً اونقدر به پسرم علاقه پیدا کرده بودن که اون رو عضوی از خانواده میدیدن... این رو هم بهش اشاره کنم که فکر من این بود که پسرم بیاد و اونجا مثل هر مستأجر دیگه ای زندگی کنه و اصلاً دلم نمیخواست که به طریقی این احساس بخواد به وجود بیاد که سربار کسی قرار بشه!
وارد بازی "چوبزنی" شدیم، توی خرید خونه! اولین پیشنهاد وحشتناک زیر قیمت بود ولی خوب معلوم بود که کاذبه چون به زودی قیمت نجومی بالا رفت. آخرش فقط سه گروه باقی مونده بودیم. یواش یواش معلوم شد که یکی از اون دوتای دیگه هم اونجورا مرد کارزار نیست و عملاً جا زد. موندیم ما و اون یکی دیگه که البته بعداً فهمیدیم که همون مستأجریه که اون موقع توی اون خونه نشسته بود که به همراه خواهرش قصد خرید کل خونه رو داشت! اونا سمچ بودن و ما از اونا سمجتر، اونا بالا ببر و ما بالاتر... و آخرش اینطور که به نظر میومد سمبۀ ما پرزورتر بود، بالاخره موفق شدیم! خونۀ مشترک رو سرانجام پیدا کردیم و آینده ای شاید نه چندان واضح و آشکار رو برای خودمون رقم زدیم!
قصدمون برای خریدن خونه با پدر و مادرش دیگه جدی شده بود ولی توی اون منطقه ای که ما دنبال خونه میگشتیم پیدا کردن به هیچ وجهی کار ساده ای نبود. دو تا مسئله بر سر راه ما قرار داشت: اولاً به دنبال خونه ای میگشتیم که دو تا واحد مستقل داشته باشه، ثانیاً توی اون منطقه کمتر خونه ای رو برای فروش میذاشتن یا هنوز هم میذارن و در انتها خونه ها فقط از طریق ارث به نسلهای بعدی میرسه! مرتب همۀ آگهیها رو نگاه میکردیم ولی اونی که ما دنبالش بودیم انگار ستارۀ سهیل بود و نایاب... تا یک روز که برادر کوچیکش به خونۀ ما اومده بود، ازمون در مورد خونه پرسید و ما جریان رو براش گفتیم، یعنی اینکه هر چی میگردیم چیزی پیدا نمیکنیم! درست توی همون لحظه اون داشت توی اینترنت گشتی میزد و به عادت همیشگیش خونه های تازه به بازار اومده رو سیر و سیاحت میکرد. یک دفعه گفت: "چرا! این خونهه که هست!" شانس رو ببینین! ما اون همه مدت بود میگشتیم و چیزی به چششمون نخورده بود اونوقت اون روز ناگهانی اون خونه پیدا شد! سرنوشت بود؟! شاید یعنی اگه کسی بهش اعتقادی داشته بشه!
از کشورهای دیگه و اینکه چه سنتهایی برای خرید و فروش خونه دارن زیاد اطلاعی ندارم، ولی این کشور جدااً فرهنگ عجیبی در مورد معاملات املاک داره! میگین چرا؟ پس خوب گوش کنین: خونه رو به دست یک معاملات ملکی میسپرن. معاملات ملکی هم بعد از آوردن عکاس حرفه ای و جدیداً هم که مد شده یک متخصص طراحی و مبلمان میارن، آگهی رو در سایتهای مخصوص توی اینترنت میذاره. معمولاً یکی دو روز رو مشخص میکنن که ملت برن و خونه رو ببینن. توی اون روزا و ساعتهای مقرر شده خود صاحبخونه ها رو از خونه بیرون میکنن که یک وقت خدای نکرده با خریداران تماسی پیدا نکنن و بعدش یواشکی برن با هم قرارداد ببندن و کمیسیون معاملات ملکی رو بالا بکشن! این وسط بالاخره چند نفری پیدا میشن که از خونه خوششون اومده باشه. این اشخاص بعداً یا از راه اینترنت و یا از طریق تلفن و اس ام اس درست مثل توی مزایده و مناقصه ها شروع میکنن به چوب زدن و بالا و پایین بردن قیمت خونه! حالا این وسط خود این دلال معاملات ملکی چه حقه بازیها میکنه و قیمتها رو به کیف خودش کم و زیاد میکنه، خدا میدونه! خلاصه در انتها آخرش یکی از خریدارها برندۀ نهایی اعلام میشه و نهایتاً تازه اونجاست که با فروشنده قرار گذاشته میشه و پای میز قولنامه میرن به همراه خریدار... حق با من بود؟ یا این پروسه فقط به نظر منه که پیچیده و عجیب به نظر میاد؟ :)
ما هم طبق اونچه که در بالا توضیح دادم، رفتیم و خونه رو دیدیم. تعداد کسایی که اومده بودن خیلی زیاد بود و این البته اصلاً برای خونه ای توی اون منطقه عجیب نبود. همگی از خونه خوشمون اومد. خونه ای بود با دو طبقۀ مجزا به اضافۀ زیرزمین و زیرشیروونی که اونها هم هرکدومشون یک نیم طبقه به حساب میومدن. صاحب خونه خودش طبقۀ بالا زندگی میکرد و طبقۀ پایینش رو اجاره داده بود. علت فروش هم طبیعتاً فقط یک چیز میتونست باشه: طلاق و جدایی! همونجا به دلال مربوطه علاقه مند بودنمون رو اعلام کردیم... تا از یادم نرفته همینجا باید یادآور یک موضوعی بشم چون در این داستان بسیار اساسی و مهم خواهد بود. وقتی زیرزمین خونه رو داشتیم نگاه میکردیم، من پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب میشد اگر پسر من بعداً میتونست بیاد اینجا زندگی کنه و اینجوری از نگرانیهای من هم کاسته میشد! پدر و مادر همیشه نگران بچه هاشون هستن و این یک امری کاملاً طبیعیه ولی نگرانی من سوای این جریان بود. اون تابستون قبل که ما به وطن سفر کرده بودیم اتفاقی برای پسرم افتاده بود که من تازه بعد از برگشتنم ازش باخبر شده بودم. ظاهراً نصفه شبی داشته از سر کار برمیگشته و چند تا از این بچه های بی سر و پای خارجی تبار بهش حمله میکنن و یکیشون از پشت چاقویی به صورتش میکشه! هنوز هم که هنوزه اثراتش روی صورتش باقیه... بعد از این جریان من تا ماهها شبها نمیتونستم بخوابم از نگرانی و همۀ اینها به واسطۀ این بود که خونه اش توی منطقه ای زیاد امن نبود و کار شبانه هم که دیگه مزید بر علت میشد!...
وقتی اون روز از اون خونه بیرون اومدیم، من و مادر غریب آشنا داشتیم راجع به مشخصات خونه صحبت میکردیم. و مادرش یک دفعه راجع به زیرزمین همون ایده رو مطرح کرد که من هم بهش فکر کرده بودم! چقدر خوشحال شدم من از این جریان و اینکه اونها واقعاً اونقدر به پسرم علاقه پیدا کرده بودن که اون رو عضوی از خانواده میدیدن... این رو هم بهش اشاره کنم که فکر من این بود که پسرم بیاد و اونجا مثل هر مستأجر دیگه ای زندگی کنه و اصلاً دلم نمیخواست که به طریقی این احساس بخواد به وجود بیاد که سربار کسی قرار بشه!
وارد بازی "چوبزنی" شدیم، توی خرید خونه! اولین پیشنهاد وحشتناک زیر قیمت بود ولی خوب معلوم بود که کاذبه چون به زودی قیمت نجومی بالا رفت. آخرش فقط سه گروه باقی مونده بودیم. یواش یواش معلوم شد که یکی از اون دوتای دیگه هم اونجورا مرد کارزار نیست و عملاً جا زد. موندیم ما و اون یکی دیگه که البته بعداً فهمیدیم که همون مستأجریه که اون موقع توی اون خونه نشسته بود که به همراه خواهرش قصد خرید کل خونه رو داشت! اونا سمچ بودن و ما از اونا سمجتر، اونا بالا ببر و ما بالاتر... و آخرش اینطور که به نظر میومد سمبۀ ما پرزورتر بود، بالاخره موفق شدیم! خونۀ مشترک رو سرانجام پیدا کردیم و آینده ای شاید نه چندان واضح و آشکار رو برای خودمون رقم زدیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر