خانوادۀ دوست دیرین با اومدنشون گرمایی به خونه داده بودند ولی همزمان هم باعث شده بودن که جو کمی دگرگون بشه. تحت فشار گذاشتن دوست دیرین بابت دختر ارمنی، موجب شده بود که اون خیلی عصبی و تندخو بشه، چیزی که کاملاً برای من عجیب بود. یک جورایی حتی توی رابطۀ دوستی ما هم داشت تأثیر میذاشت، چون همه مرتب از دختر ارمنی بدگویی میکردن و دوست دیرین هم توی صحبتهاش به شکلی طرفداری اونا رو میکرد و من از درِ دفاع از دختر ارمنی برمیومدم! بندۀ خدا کاری نکرده بود که اونجوری مستحق اون همه بد و بیراه و وصله باشه! حتی توی یکی از روزایی که من و دوست دیرین با هم تنهایی برای قدم زدن بیرون رفته بودیم و صحبت میکردیم، بحثمون اینقدر بالا گرفت که اون از روی ناراحتی گفت: فکر میکنم بهتر باشه بعد از رفتن خانواده من و تو دیگه راهمون از هم جدا بشه! شنیدن این حرف خیلی برام دردناک بود و اصلاً انتظارش رو نداشتم! آخه، من که کار اشتباهی نکرده بودم که به اون شکل بخوام مجازات بشم، بین حق و ناحق ولی نمیتونستم سکوت کنم! اما این حرفش رو زیاد جدی نگرفتم و به حساب تحت فشار بودنش گذاشتم. با خودم فکر کردم، عیبی نداره و این جریانا به زودی به پایان میرسه و بعدش همگی بهش خواهیم خندید...
خواهر دختر ارمنی توی پایتخت توی کافه تریایی کار میکرد، یعنی بیشتر حالت مدیرش رو داشت. اون زمانا چون کار کردن دانشجوهای خارجی توی اون کشور خیلی ساده نبود، به همین دلیل تابستونا دانشجوها مشکلی اساسی برای پیدا کردن کار داشتن. در واقع دانشجوهای خارجی ابداً اجازۀ کار نداشتن حتی برای طول تابستون، و اگر کاری هم پیدا میکردن دور از چشم مسئولین دولتی و به عبارتی قاچاقی بود. خواهر دختر ارمنی بهش پیشنهاد داد که تمام تابستون رو میتونه توی اون کافه کار کنه که این مسلماً براش خیلی خوب میشد. دختر ارمنی به من گفت: "اگه تابستون رو کاری نداری و جایی نمیخوای بری میتونی یک مدت بیای اونجا، من ازت خیلی برای خواهرم تعریف کردم و اون هم خیلی مشتاقه که تو رو ببینه!" میگفت: "فکر جا و این چیزها رو هم نکن چون توی آپارتمان خواهرم جا برات هست"... فکر خوبی بود در اصل! اینجوری میتونستم هم سری به بچه های قدیمی توی پایتخت بزنم و هم به هر صورت یک تعطیلاتی برام میشد!
تصمیمم رو گرفتم برای رفتن به پایتخت، در حالیکه خانوادۀ دوست دیرین هنوز پیش ما بودن! نمیدونم، شاید هم اینجوری یک کمی از اون جو شلوغی که به وجود اومده بود دور میشدم تا آبها از آسیابا بیفته! بعد از ماهها دوباره به پایتخت سفر میکردم ولی این دفعه با احساسی جدید، به عنوان توریست. خواهر دختر ارمنی همونجور که من تصورش رو میکردم مثل خودش مهربون و خوش برخورد بود. با اینکه از راه دور به شوخی برای هم کلی خط و نشون کشیده بودیم و قرار بود که من در اولین برخورد "یک سیلی جانانه به صورتش بنوازم" :) ولی به هیچ عنوان به این صورت نشد و من به عنوان مهمونی عزیز در اون خونه پذیرفته شدم.
دیدن میم و کاف، دوستهای دوران کودکی و همقطارهای من به اون دیار، بعد از چندین ماه دل انگیز بود. اونا از درسای خودشون و دانشگاه حرف میزدن و طبیعتاً کنجکاو بودن ببینن که اوضاع من توی شهر و دانشگاه جدید به چه شکله و اینکه آیا راضی هستم و از رفتنم پشیمون نیستم. و من هم که جداً راضی بودم و به هیچ عنوان از رفتنم پشیمون نبودم...
از وقتی که به پایتخت اومده بودم با دختر ارمنی خیلی راجع به مسائلی که توی اون مدت اخیر پیش اومده بود صحبت میکردیم، از رابطه اش با دوست دیرین و از آینده اشون، از اینکه آیا اصولاً آینده ای براشون وجود داره یا نه! فرق فرهنگی بینشون خیلی وجود داشت، یعنی جریان شاید فقط مربوط به خانواده و یا خانواده ها نمیشد! اینجور که از حرفهاش برمیومد کلاً زیاد مثبت نبود ولی در عین حال هم از لحن گفتارش میشد حدس زد که بهش علاقه منده و دلش هم براش تنگ شده! دلم خیلی میسوخت، برای هر دو طرف چون هردوشون آدمای خوبی بودن و مستحق خوشبختی، مثل همۀ آدمای روی این کرۀ خاکی، ولی خوب بودن آدما دلیل بر خوشبخت شدنشون نیست! شاید درست برعکس هم باشه، بیشتر آدمای خوب توی دنیا با اینکه با چنگ و دندون و با تمام وجودشون تمام زندگی رو به دنبال این کلمۀ جادویی هستن، اما نهایتاً پیداش نمیکنن!... نمیدونم چه اتفاقی افتاد! یک شب که توی خونه بودیم و داشتیم از این مقوله دوباره سخن میروندیم، ناگهان دیدم دختر ارمنی خیلی رفت توی خودش و اندوه رو میشد از چشماش خوند! فهمیدم که خیلی باید دلتنگ باشه! و به دوست دیرین تلفن زد! صحبتهاشون رو نمیشنیدم و نفهمیدم که دقیقاً چه حرفهایی بینشون رد و بدل شد، فقط اون اندازه متوجه شدم که اون شب اتفاق خاصی قراره بیفته... و چند ساعت بعد زنگ در خونه رو زدن :) به دوست دیرین گفته بود که سوار اولین قطار بشه و خودش رو به اونجا برسونه! وای که چقدر از این جریان خوشحال شدم من! اون لحظه ای که دوست دیرین وارد خونه شد و یکدیگر رو در آغوش کشیدن، و بوسه بر لبای هم زدند، اون هم برای اولین بار، من برق شعف و شادمانی رو در چشمان هر دوشون در اون تاریکی شب به وضوح میتونستم ببینم! برای هردوشون شادمان بودم. این جریان باید جشن گرفته میشد، و شامپاینی باز شد و به سلامتی خوشبختی هر دوشون نوشیده شد، و عموناصر که اون موقع ها هنوز به ننوشیدن و حتی قصد به امتحان نداشتن، مصمم بود، تنها با تماشا کردن این صحنه در شادی اونها شریک شد :)
چند روز متعاقب اون شب پرخاطره، روزهای خوبی از آب دراومدن. دوست دیرین رفت و پیش میم مستقر شد. جمعمون دیگه حسابی جمع شده بود. چهار تایی یعنی من، میم، دوست دیرین و دختر ارمنی پایتخت رو درست و حسابی زیر و رو میکردیم، سینما میرفتیم، توی خیابونای وسط شهر که پر از توریست بود پرسه میزدیم و از گرمای تابستون لذت میبردیم... و من بیخبر از اینکه چند وقت بعد قراره خبر نه چندان خوبی بهم برسه که تا مدتها زندگیم رو تلخ و تلختر بکنه، از شادی بی حد و حصر خودم مست بودم! شاد بودم از اینکه دو تا از کسایی که توی اون مدت کوتاه بهشون اونقدر دل بسته بودم، دل به هم سپرده بودن و سرمست از شادی و رضایت بودند... و من راضی بودم به رضای اون دو انسان نیک!
خواهر دختر ارمنی توی پایتخت توی کافه تریایی کار میکرد، یعنی بیشتر حالت مدیرش رو داشت. اون زمانا چون کار کردن دانشجوهای خارجی توی اون کشور خیلی ساده نبود، به همین دلیل تابستونا دانشجوها مشکلی اساسی برای پیدا کردن کار داشتن. در واقع دانشجوهای خارجی ابداً اجازۀ کار نداشتن حتی برای طول تابستون، و اگر کاری هم پیدا میکردن دور از چشم مسئولین دولتی و به عبارتی قاچاقی بود. خواهر دختر ارمنی بهش پیشنهاد داد که تمام تابستون رو میتونه توی اون کافه کار کنه که این مسلماً براش خیلی خوب میشد. دختر ارمنی به من گفت: "اگه تابستون رو کاری نداری و جایی نمیخوای بری میتونی یک مدت بیای اونجا، من ازت خیلی برای خواهرم تعریف کردم و اون هم خیلی مشتاقه که تو رو ببینه!" میگفت: "فکر جا و این چیزها رو هم نکن چون توی آپارتمان خواهرم جا برات هست"... فکر خوبی بود در اصل! اینجوری میتونستم هم سری به بچه های قدیمی توی پایتخت بزنم و هم به هر صورت یک تعطیلاتی برام میشد!
تصمیمم رو گرفتم برای رفتن به پایتخت، در حالیکه خانوادۀ دوست دیرین هنوز پیش ما بودن! نمیدونم، شاید هم اینجوری یک کمی از اون جو شلوغی که به وجود اومده بود دور میشدم تا آبها از آسیابا بیفته! بعد از ماهها دوباره به پایتخت سفر میکردم ولی این دفعه با احساسی جدید، به عنوان توریست. خواهر دختر ارمنی همونجور که من تصورش رو میکردم مثل خودش مهربون و خوش برخورد بود. با اینکه از راه دور به شوخی برای هم کلی خط و نشون کشیده بودیم و قرار بود که من در اولین برخورد "یک سیلی جانانه به صورتش بنوازم" :) ولی به هیچ عنوان به این صورت نشد و من به عنوان مهمونی عزیز در اون خونه پذیرفته شدم.
دیدن میم و کاف، دوستهای دوران کودکی و همقطارهای من به اون دیار، بعد از چندین ماه دل انگیز بود. اونا از درسای خودشون و دانشگاه حرف میزدن و طبیعتاً کنجکاو بودن ببینن که اوضاع من توی شهر و دانشگاه جدید به چه شکله و اینکه آیا راضی هستم و از رفتنم پشیمون نیستم. و من هم که جداً راضی بودم و به هیچ عنوان از رفتنم پشیمون نبودم...
از وقتی که به پایتخت اومده بودم با دختر ارمنی خیلی راجع به مسائلی که توی اون مدت اخیر پیش اومده بود صحبت میکردیم، از رابطه اش با دوست دیرین و از آینده اشون، از اینکه آیا اصولاً آینده ای براشون وجود داره یا نه! فرق فرهنگی بینشون خیلی وجود داشت، یعنی جریان شاید فقط مربوط به خانواده و یا خانواده ها نمیشد! اینجور که از حرفهاش برمیومد کلاً زیاد مثبت نبود ولی در عین حال هم از لحن گفتارش میشد حدس زد که بهش علاقه منده و دلش هم براش تنگ شده! دلم خیلی میسوخت، برای هر دو طرف چون هردوشون آدمای خوبی بودن و مستحق خوشبختی، مثل همۀ آدمای روی این کرۀ خاکی، ولی خوب بودن آدما دلیل بر خوشبخت شدنشون نیست! شاید درست برعکس هم باشه، بیشتر آدمای خوب توی دنیا با اینکه با چنگ و دندون و با تمام وجودشون تمام زندگی رو به دنبال این کلمۀ جادویی هستن، اما نهایتاً پیداش نمیکنن!... نمیدونم چه اتفاقی افتاد! یک شب که توی خونه بودیم و داشتیم از این مقوله دوباره سخن میروندیم، ناگهان دیدم دختر ارمنی خیلی رفت توی خودش و اندوه رو میشد از چشماش خوند! فهمیدم که خیلی باید دلتنگ باشه! و به دوست دیرین تلفن زد! صحبتهاشون رو نمیشنیدم و نفهمیدم که دقیقاً چه حرفهایی بینشون رد و بدل شد، فقط اون اندازه متوجه شدم که اون شب اتفاق خاصی قراره بیفته... و چند ساعت بعد زنگ در خونه رو زدن :) به دوست دیرین گفته بود که سوار اولین قطار بشه و خودش رو به اونجا برسونه! وای که چقدر از این جریان خوشحال شدم من! اون لحظه ای که دوست دیرین وارد خونه شد و یکدیگر رو در آغوش کشیدن، و بوسه بر لبای هم زدند، اون هم برای اولین بار، من برق شعف و شادمانی رو در چشمان هر دوشون در اون تاریکی شب به وضوح میتونستم ببینم! برای هردوشون شادمان بودم. این جریان باید جشن گرفته میشد، و شامپاینی باز شد و به سلامتی خوشبختی هر دوشون نوشیده شد، و عموناصر که اون موقع ها هنوز به ننوشیدن و حتی قصد به امتحان نداشتن، مصمم بود، تنها با تماشا کردن این صحنه در شادی اونها شریک شد :)
چند روز متعاقب اون شب پرخاطره، روزهای خوبی از آب دراومدن. دوست دیرین رفت و پیش میم مستقر شد. جمعمون دیگه حسابی جمع شده بود. چهار تایی یعنی من، میم، دوست دیرین و دختر ارمنی پایتخت رو درست و حسابی زیر و رو میکردیم، سینما میرفتیم، توی خیابونای وسط شهر که پر از توریست بود پرسه میزدیم و از گرمای تابستون لذت میبردیم... و من بیخبر از اینکه چند وقت بعد قراره خبر نه چندان خوبی بهم برسه که تا مدتها زندگیم رو تلخ و تلختر بکنه، از شادی بی حد و حصر خودم مست بودم! شاد بودم از اینکه دو تا از کسایی که توی اون مدت کوتاه بهشون اونقدر دل بسته بودم، دل به هم سپرده بودن و سرمست از شادی و رضایت بودند... و من راضی بودم به رضای اون دو انسان نیک!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر