چشمام رو که باز کردم خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم، ولی اونجا چیکار میکردم؟! به مغزم کمی فشار آوردم و یک سری صحنه ها به صورت مبهمی به خاطرم اومدن، اومدن آمبولانس، توی بیمارستان مثل اینکه لوله ای توی حلقم بود و ... خانم پرستاری اومد توی اتاق و گفت که ملاقاتی داری، دوست دانشگاهی بود که اومده بود من رو به خونه ببره. دکتر گفته بود که موردی نداره و میتونه بره...
توی راه سراغ پسرم رو گرفتم، گفت که حالش خوبه و پیش اون دوست همسایه است. یکراست به خونۀ همسایه رفتیم و اونجا مرد کوچولو داشت برای خودش خوش و خندون بازی میکرد... از خودم خجالت کشیدم! دلم میخواست آب میشدم و توی زمین فرو میرفتم...
دوست دانشگاهی دلش نمیخواست من رو تنها بذاره ولی من بهش اصرار کردم که بره و به کاراش برسه و خاطرجمعش کردم که جای نگرانی نیست. گفت که من میرم و کارهام رو انجام میدم و شب میام که پیشت بمونم...
به زندگی برگشته بودم ولی واقعیت هیچ تغییری نکرده بود و اتفاقاتی که افتاده بودن هنوز بر سر جای خودشون باقی بودن. فرقی که کرده بود روحیۀ من بود. احساس میکردم که دیگه فرقی نمیکنه اینایی که پیش اومده، من باید به فکر پسرم باشم و از همه مهمتر باید براش وجود داشته باشم. تصمیم گرفتم که از وقتی که دارم استفادۀ مثبت بکنم. بهترین کار رسیدن به وضع خونه بود. ا زموقعی که به اون خونه نقل مکان کرده بودن، چون من موقع اسباب کشی نبودم، کلی جعبه و کارتون بود که هنوز باز نشده بودن و خودم هم که وسائلم رو از اون یکی شهر برگردونده بودم، به همون شکلی که اومده بودن سر جاشون مونده بودن. دیدم مرتب کردن خونه خودش کلی سرم رو گرم میکنه...
از موقعی که رفته بود مرتب زنگ میزد، به هوای اینکه با پسرم حرف بزنه و مثلاً از حالش باخبر باشه! اینجور که از لحن حرفاش برمیومد، زیاد هم از رفتنش راضی نبود و اون "بهشت برینی" رو که در رؤیاش دیده بود اونقدرها هم بهشت نبود! حس میکردم که توی حرفهاش بوی پشیمونی و برگشتن میاد... هنوز چند هفته هم نگذشته بود!
وقتی این حسی که بهم میگفت احتمال داره برگرده رو برای دوست دانشگاهی گفتم، کمی تعجب کرد! سری تکون داد و فقط یک چیز بهم گفت: "عموناصر، به این آسونی قبول نکن، و بذار واقعاً پشیمون بشه اگر هم جداً قصد برگشت رو داره!"... در طول نوشتن این حکایت شاید این رو بارها گفته باشم ولی فکر میکنم هر چند بار هم که تکرارش کنم باز هم کافی نخواهد بود! اینکه الان بعد از گذشت این همه سال و بعد از پاره کردن چند صد تا پیرهن بعدش، جواب بعضی از مسائل برام مثل آب زلالی میمونه که از چشمه ای به بیرون فوران میکنه! الان فکر میکنم که باید اون موقع به حرف این دوست خوب گوش میکردم، باید به این جریان فرصت میدادم، باید به همه چیز فرصت میدادم و از همه مهمتر باید به خودم فرصت میدادم، ولی متأسفانه بیشتر از اینا دوستش داشتم، دوست داشتنی که برام توی زندگی خیلی گرون تموم شد، گرونتر از اونی که خوانندۀ گرامی در این لحظه قدرت و یارای تصورش رو داره!
و طولی نکشید که برگشت! چرا برگشت برام روشن نبود! آیا به خاطر این بود که نتونسته بود از پس عذاب وجدانش بربیاد؟ عذاب وجدان ناشی از رها کردن طفل کوچیکش؟ عذاب وجدان به خاطر اون همه دروغی که توی اون مدت گفته بود؟ اصلاً وجدان داشت!؟ نمیدونستم راستش! آیا من به سادگی میتونستم ببخشمش؟! آیا اینقدر دوستش داشتم که بتونم همۀ غرورم رو زیر پا بذارم، نمیگم غرور مردونه چون بهش اعتقادی ندارم، غرور مردونه و زنونه نداره! همۀ آدما جریحه دار میشن بدون در نظر گرفتن جنسشون... و من بدجوری زخمی بودم، زخمهایی که نمیدونستم آیا هیچوقت خوب میشن یا نه! تنها امیدم به این بود که شاید زمان رفته رفته مرهمی بر این زخمها بذاره و بهشون التیام ببخشه، چون شنیده بودم که زمان معجزه میکنه! سؤالی که اون میون مطرح بود این بود که آیا واقعاً خودش فهمیده بود که چیکار کرده و آیا جداً پشیمون بود از کرده هاش! شاید هم این چیزی بود که زمان باید ثابت میکرد! آره، باید صبر میکردم، نباید عجله میکردم، باید از خودم تا اونجایی که امکان داشت صبر و بردباری نشون میدادم... اگر صبر میکردم شاید همه چیز رفته رفته سر جای خودش برمیگشت، شاید همۀ اینها به مرور زمان فراموش میشد! اصلاً مگه آدمی توی دنیا وجود داره که توی زندگیش اشتباه نکرده باشه؟! همۀ آدما دچار لغزش میشن، پاشون سر میخوره و ممکنه جای نامناسب قدم بذارن! آره، مگه نمیگن که انسان جائزالخطاست؟! "گر من بد کنم و تو بد مکافات دهی..."... و با این افکار بود که موفق شدم برای اولین بار توی زندگی سر کسی رو یک شیرۀ درست و حسابی بمالم! سر چه کسی رو میپرسین لابد؟ و جواب کاملاً آشکاره، یعنی سر خودم رو!... میگن هر کاری بار اولش سخته، از بار دوم و سوم و چهارم دیگه هر چی بگذره راحت تر میشه! و بهتون قول شرف میدم که وقتی یکبار سر خودت رو کلاهی گشاد گذاشتی حتم داشته باش که دفعۀ بعد گشادی کلاه بعدی به مراتب بیشتر از دفعۀ قبلش میشه و دفعات بعدی به همون شکل باز هم بیشتر!
با مشاور تحصیلیم توی دانشگاه صحبت کردم و تقاضای مرخصی کردم. بهم گفت که اصلاً نیازی نیست نگران باشم و هر وقت که شرایطم برای ادامۀ تحصیل مساعدتر شد و قصد بازگشت رو داشتم باهاش تماس بگیرم تا ترتیب همه چیز رو برام بده! فکر کردم که تا سال آینده که دورۀ اون تموم میشد من هم توی همون شهر خودمون کاری بگیرم و بعدش همگی به اتفاق نقل مکان کنیم و بریم به شهر محل تحصیل من. ولی زمان زیادی به تابستون نمونده بود عملاً و پیدا کردن کاری جدی برای اون دورۀ کوتاه ساده نبود! با ادارۀ کاریابی صحبت کردم و اونا موقتاً توی "خانۀ مردم" اون شهر به عنوان سرایدار کاری برام پیدا کردن. خانۀ مردم تقریباً توی همۀ شهرهای این کشور وجود داره، از کارهاییه که سوسیال دمکراتها توی این بیشتر از نیم قرنی که بر مسند قدرت نشستن، انجام دادن. هدفشون ظاهراً درست کردن جایی بوده که مردم بتونن گردهم آیی داشته باشن، ولی امروزه این مکانها دیگه برای گذران اقتصادی، سالنهاش رو برای موارد گوناگون مثل کنفرانس، سینما و غیره اجاره میدن... و کار من رسیدگی به این سالنها بود! کار بود دیگه و فرق زیادی نمیکرد، مهم این بود که سرم گرم باشه تا زیاد فکر نکنم... و فکر چیزی بود که فراوون توی ذهنم یافت میشد!
توی راه سراغ پسرم رو گرفتم، گفت که حالش خوبه و پیش اون دوست همسایه است. یکراست به خونۀ همسایه رفتیم و اونجا مرد کوچولو داشت برای خودش خوش و خندون بازی میکرد... از خودم خجالت کشیدم! دلم میخواست آب میشدم و توی زمین فرو میرفتم...
دوست دانشگاهی دلش نمیخواست من رو تنها بذاره ولی من بهش اصرار کردم که بره و به کاراش برسه و خاطرجمعش کردم که جای نگرانی نیست. گفت که من میرم و کارهام رو انجام میدم و شب میام که پیشت بمونم...
به زندگی برگشته بودم ولی واقعیت هیچ تغییری نکرده بود و اتفاقاتی که افتاده بودن هنوز بر سر جای خودشون باقی بودن. فرقی که کرده بود روحیۀ من بود. احساس میکردم که دیگه فرقی نمیکنه اینایی که پیش اومده، من باید به فکر پسرم باشم و از همه مهمتر باید براش وجود داشته باشم. تصمیم گرفتم که از وقتی که دارم استفادۀ مثبت بکنم. بهترین کار رسیدن به وضع خونه بود. ا زموقعی که به اون خونه نقل مکان کرده بودن، چون من موقع اسباب کشی نبودم، کلی جعبه و کارتون بود که هنوز باز نشده بودن و خودم هم که وسائلم رو از اون یکی شهر برگردونده بودم، به همون شکلی که اومده بودن سر جاشون مونده بودن. دیدم مرتب کردن خونه خودش کلی سرم رو گرم میکنه...
از موقعی که رفته بود مرتب زنگ میزد، به هوای اینکه با پسرم حرف بزنه و مثلاً از حالش باخبر باشه! اینجور که از لحن حرفاش برمیومد، زیاد هم از رفتنش راضی نبود و اون "بهشت برینی" رو که در رؤیاش دیده بود اونقدرها هم بهشت نبود! حس میکردم که توی حرفهاش بوی پشیمونی و برگشتن میاد... هنوز چند هفته هم نگذشته بود!
وقتی این حسی که بهم میگفت احتمال داره برگرده رو برای دوست دانشگاهی گفتم، کمی تعجب کرد! سری تکون داد و فقط یک چیز بهم گفت: "عموناصر، به این آسونی قبول نکن، و بذار واقعاً پشیمون بشه اگر هم جداً قصد برگشت رو داره!"... در طول نوشتن این حکایت شاید این رو بارها گفته باشم ولی فکر میکنم هر چند بار هم که تکرارش کنم باز هم کافی نخواهد بود! اینکه الان بعد از گذشت این همه سال و بعد از پاره کردن چند صد تا پیرهن بعدش، جواب بعضی از مسائل برام مثل آب زلالی میمونه که از چشمه ای به بیرون فوران میکنه! الان فکر میکنم که باید اون موقع به حرف این دوست خوب گوش میکردم، باید به این جریان فرصت میدادم، باید به همه چیز فرصت میدادم و از همه مهمتر باید به خودم فرصت میدادم، ولی متأسفانه بیشتر از اینا دوستش داشتم، دوست داشتنی که برام توی زندگی خیلی گرون تموم شد، گرونتر از اونی که خوانندۀ گرامی در این لحظه قدرت و یارای تصورش رو داره!
و طولی نکشید که برگشت! چرا برگشت برام روشن نبود! آیا به خاطر این بود که نتونسته بود از پس عذاب وجدانش بربیاد؟ عذاب وجدان ناشی از رها کردن طفل کوچیکش؟ عذاب وجدان به خاطر اون همه دروغی که توی اون مدت گفته بود؟ اصلاً وجدان داشت!؟ نمیدونستم راستش! آیا من به سادگی میتونستم ببخشمش؟! آیا اینقدر دوستش داشتم که بتونم همۀ غرورم رو زیر پا بذارم، نمیگم غرور مردونه چون بهش اعتقادی ندارم، غرور مردونه و زنونه نداره! همۀ آدما جریحه دار میشن بدون در نظر گرفتن جنسشون... و من بدجوری زخمی بودم، زخمهایی که نمیدونستم آیا هیچوقت خوب میشن یا نه! تنها امیدم به این بود که شاید زمان رفته رفته مرهمی بر این زخمها بذاره و بهشون التیام ببخشه، چون شنیده بودم که زمان معجزه میکنه! سؤالی که اون میون مطرح بود این بود که آیا واقعاً خودش فهمیده بود که چیکار کرده و آیا جداً پشیمون بود از کرده هاش! شاید هم این چیزی بود که زمان باید ثابت میکرد! آره، باید صبر میکردم، نباید عجله میکردم، باید از خودم تا اونجایی که امکان داشت صبر و بردباری نشون میدادم... اگر صبر میکردم شاید همه چیز رفته رفته سر جای خودش برمیگشت، شاید همۀ اینها به مرور زمان فراموش میشد! اصلاً مگه آدمی توی دنیا وجود داره که توی زندگیش اشتباه نکرده باشه؟! همۀ آدما دچار لغزش میشن، پاشون سر میخوره و ممکنه جای نامناسب قدم بذارن! آره، مگه نمیگن که انسان جائزالخطاست؟! "گر من بد کنم و تو بد مکافات دهی..."... و با این افکار بود که موفق شدم برای اولین بار توی زندگی سر کسی رو یک شیرۀ درست و حسابی بمالم! سر چه کسی رو میپرسین لابد؟ و جواب کاملاً آشکاره، یعنی سر خودم رو!... میگن هر کاری بار اولش سخته، از بار دوم و سوم و چهارم دیگه هر چی بگذره راحت تر میشه! و بهتون قول شرف میدم که وقتی یکبار سر خودت رو کلاهی گشاد گذاشتی حتم داشته باش که دفعۀ بعد گشادی کلاه بعدی به مراتب بیشتر از دفعۀ قبلش میشه و دفعات بعدی به همون شکل باز هم بیشتر!
با مشاور تحصیلیم توی دانشگاه صحبت کردم و تقاضای مرخصی کردم. بهم گفت که اصلاً نیازی نیست نگران باشم و هر وقت که شرایطم برای ادامۀ تحصیل مساعدتر شد و قصد بازگشت رو داشتم باهاش تماس بگیرم تا ترتیب همه چیز رو برام بده! فکر کردم که تا سال آینده که دورۀ اون تموم میشد من هم توی همون شهر خودمون کاری بگیرم و بعدش همگی به اتفاق نقل مکان کنیم و بریم به شهر محل تحصیل من. ولی زمان زیادی به تابستون نمونده بود عملاً و پیدا کردن کاری جدی برای اون دورۀ کوتاه ساده نبود! با ادارۀ کاریابی صحبت کردم و اونا موقتاً توی "خانۀ مردم" اون شهر به عنوان سرایدار کاری برام پیدا کردن. خانۀ مردم تقریباً توی همۀ شهرهای این کشور وجود داره، از کارهاییه که سوسیال دمکراتها توی این بیشتر از نیم قرنی که بر مسند قدرت نشستن، انجام دادن. هدفشون ظاهراً درست کردن جایی بوده که مردم بتونن گردهم آیی داشته باشن، ولی امروزه این مکانها دیگه برای گذران اقتصادی، سالنهاش رو برای موارد گوناگون مثل کنفرانس، سینما و غیره اجاره میدن... و کار من رسیدگی به این سالنها بود! کار بود دیگه و فرق زیادی نمیکرد، مهم این بود که سرم گرم باشه تا زیاد فکر نکنم... و فکر چیزی بود که فراوون توی ذهنم یافت میشد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر