۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

ترا من چشم در راهم

وقتی که در خونه رو باز می کنم و فقط جای خالیِ تو رو اونجا پیدا می کنم... وقتی که در تاریکیِ شب، بازی نورِ به درون تابیده از پنجره با سایه ها رو از درون بسترم نظاره گر میشم... وقتی که در اون ظلمت، درد دوری از تو رو در تک تک سلولهام حس می کنم، تنها یک فکر در ذهنم میچرخه... ترا من چشم در راهم...ا

نیما یوشیج - ترا من چشم در راهم
دکلمه از زنده یاد احمد شاملو

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
كه می گيرند در شاخ تلاجن
سايه ها رنگ سياهی
وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم كه بر جا
دره ها
چون مرده ماران خفتگانند
درآن نوبت كه بندد
دست نيلوفر
به پای سرو كوهی دام
گَرَم يادآوری يا نه
من از يادت نمی كاهم
ترا من چشم در راهم

۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

شکايت هجران


اصفهانی - شکايت هجران و آسیمه سر
اشعار از سایه و اکبر آزاد

زينگونه ام که در غم غربت شکيب نيست
گر سر کنم شکايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکيب هست وز جانان شکيب نيست

گمگشته ی ديار محبت کجا رود
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم که يار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و ليکن طبيب نيست

آسيمه سر رسيدی
از غربت بيابان

دلخسته ديدمت در
آوار خيس باران

وا مانده در تبی گنگ
ناگه به من رسيدی

من خود شکسته از خود
در فصل نا اميدی

در برکهء دو چشمت
نه گريه و نه خنده

گم کرده راه شب را
سرگشته چون پرنده

من ره به خلوت عشق
هر گز نبرده بودم

پيدا نميشدی تو
شايد که مرده بودم
پيدا نميشدی تو
شايد که مرده بودم

من با تو خو گرفتم
از خنده ات شکفتم

چشم تو شاعرم بود
تا اين ترانه گفتم

در خلوت سرايم
يک باره پر کشيدی

آن گاه ای پرنده
بار دگر پريدی

در خلوت سرايم
يک باره پر کشيدی

آن گاه ای پرنده
بار دگر پريدی

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

راه دوست

روز جمعه بود و خستگی تمام هفته داشت خودشو نشون میداد، به خصوص که در طول این هفته هر روز سری به بخش 15 زده بودم و "جیره ی" روزانه رو دریافت کرده بودم! از صبح که از خونه بیرون میومدم وسائلم رو جمع کرده بودم که از سر کار اول به سراغ بخش برم تا این بار هم ترخیصم کنند و بعدش یک راست راهی سفر بشم... هیچ به این مسئله فکر کردید که محتمل ترین زمان برای هجوم افکار گوناگون به مغز موقع رانندگیه! در هر حال اگر هم در مورد همه صادق نباشه، خیلی ها احتمالاً با من هم عقیده اند. در طول این دو دهه ی اخیر اینقدر این راه رو رفته ام، که می تونستم چشمهام رو ببندم و تمامیه پیچ و خمهای جاده رو در افکارم تصور کنم... اندیشه های جور واجور در ذهنم شکل گرفتند... با خودم فکر کردم که در این سالها در حال عبور از این راه چه فکرها که نکرده ام و چه تصمیم ها که نگرفته ام، تصمیمات کوچک، تصمیمات بزرگ و تعیین کننده در زندگی من... و این سؤال اجتناب ناپذیر بود که آیا این "راه" تاثیری جادویی در روح و روان من میگذاشت؟!... جوابی برای این سؤال نداشتم، فقط اینقدر می دونستم که این راه، "راه دوست" بوده و مقدس.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه

مرا گر خود نبود این بند

عمو ناصر، یک موقعی اینجا نوشتی که آدم توی زندگی برای هر چیزی یک بهایی پرداخت میکنه، و مشکل بزرگی که خیلی از انسانها بیشتر وقتا باهاش برخورد می کنند اینه که فراموششون میشه با به دست آوردن یک چیز ممکنه چیز دیگه ای رو از دست بدند! یک جای دیگه ای از "خود بودن" نوشتی و بهایی رو که آدم گاهی وقتها باید براش بپردازه. حالا ازت میخوام بپرسم که آیا حاضری هر قیمتی رو برای این خود بودنت پرداخت کنی؟ می دونم که هیچوقت توی زندگیت سعی نکردی که خودت رو به جز اونکه هستی جلوه بدی و تنها آرزوت توی زندگی این بوده که بین این چند میلیارد آدمی که روی این کره ی خاکی زندگی می کنند فقط یک نفر پیدا بشه که تو رو به همون شکل که هستی ببینه و بخواد ولی ...
...
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو بادی دور و لغزان
می گذشتم از تراز خاک سرد پست
جرم این است
جرم این است

شاملو

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

دارم سخنی با تو

سالهاست که این شعر رو زیر لب زمزمه می کنم و هر وقت کسی در مورد نغمه ی بیات ترک ازم می پرسه، اولین آوازی که به ذهنم میاد روی همین شعره... ولی امروز نمیدونم چرا با خوندنش گرمای عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفت.

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گـر دامن وصل تو گـرفـتـن نـتـوانـم

با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چـون غـنـچه ی پائـیـز شکـفـتـن نتـوانـم

ای چشم ِ سخن گوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سـخنی با تو و گـفـتـن نــتــوانـم

شفیعی کدکنی

Håll mitt hjärta

Björn Skifs - Håll mitt hjärta

Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب
Lägg mitt huvud i ditt knä سرم را به روی زانوانت بگذار
Säg att du menar بگو که جدی میگویی
och vill mig väl و خیر مرا خواستاری
Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب

Som jag väntat alla år چنان که این سالها در انتظار بوده ام
Du kan läka mina sår تو زخمهایم را التیامبخشی
Ta mina händer och gör mig hel دستانم را بگیر و مرا کامل کن
Ta mitt hjärta قلبم را دریاب
Ta min själ روحم را در یاب

Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب
Låt mig bara stanna här فقط بگذار که در اینجا بمانم
Så allt jag ber dig allt jag begär تنها خواهشم از تو، تنها تمنایم
Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب
Håll min själ
روحم را در یاب

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

"خونه ی اول"

یکی از "دوستان" قدیمی یک موقعی برام تعریف می کرد که وقتی پاش به فرودگاه در وطن میرسه کاملاً فراموش میکنه که سالیان متوالی رو در خارج از کشور به سر برده و وقتی پشت رل ماشین میشینه دوباره رانندگیش میشه درست مثل همون قدیما! حالا این "دوست" البته کمال صداقت رو داشت و واقعیت رو همون جور که بود بیان میکرد، ولی متأسفانه حقیقت تلخی در پس این اعتراف نهفته است! اصلاً قصد ندارم که عادات اون جامعه رو زیر سؤال ببرم، چون هم اونجا نکات مثبت و منفی داره هم اینجا... منظورم به گروهی از هموطنانِ که سالهای مدیدی رو در اینجا زندگی می کنند و ظاهراً خودشون رو با شرایط و قوانین اینجا تطبیق میدند، ولی به محض اینکه قدم به اون آب و خاک میذارند انگار نه انگار... تمام پیش زمینه های فرهنگی، قشری و طبقاتیشون دوباره ظهور میکنن!ا
نکته ی جالبی که در این میون پیش میاد اینه که هموطنان کلاً بدون در نظر گرفتن جایگاه طبقاتیشون در وطن در اینجا بواسطه ی شرایط موجود همتراز هم قرار میگیرند ولی همینکه قدم به عرصه ی میهن میذارند، باز به "خونه ی اول" خودشون بر میگردند! این پدیده من رو به یاد یک فیلم قدیمیه هالیوود میندازه که کِشتی مسافربری بزرگی غرق میشه و فقط چند تن از مسافرینش با شنا کردن و رسوندن خودشون به جزیره ای متروکه، نجات پیدا میکنند. در اونجا دیگه ثروت، مقام و اصالت معنایی نداره و بحث بر سر بقا ست! نتیجتاً مستخدم و رئیس جاشون عوض میشه و ساختار اون "جامعه ی کوچک" به شکلی کاملاً متفاوت پایه ریزی میشه... تا یک روزی کشتیی که تصادفاً از اون نزدیکیها عبور میکرده به نجات این جزیره نشینها میاد. صحنه ی جالب در انتهای فیلمه که در حال سوار شدن به کشتی رئیس دوباره رئیس میشه و مستخدم نیز مستخدم!!!...ا

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

شکست عهد مودت

شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم

بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می​دهد پندم

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی​حساب فرزندم

به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم

بیا ، بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق در بندم

سعدی

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه

احساس خفقان

یک استادی توی دانشکده داشتیم که همیشه می گفت والدین بزرگترین دشمنان فرزندان خودشون هستند! ادعای جالبیه، اینطور نیست؟! البته منظور این شخص به زمانی بود که فرزندان بیمار میشند و پدر و مادرها با گم کردن دست و پای خودشون و دوستیهای "خاله خرسه" باعث وخیم تر شدن اوضاع میشند!ا واقعاً گاهی ما پدر و مادرها رفتارهای عجیبی ازمون سر میزنه! اولاً که میخواهیم که تمامیه آرزوهای دست نیافته مون رو بچه هامون به دست بیارند بدون اینکه ازشون بپرسیم که خودشون از زندگی چی میخوان، ثانیاً اگر به انتخاب خودمون و از همه مهمتر در وهله ی اول به خاطر خودمون کاری براشون میکنیم، انتظار داریم که اونها تا آخر عمر عبد و عبید ما باشند! اگر هم اعتراضی کردند که بابا ما کجا رو باید امضاء کنیم تا شما به ما اجازه ی نفس کشیدن بدید، دادمون به هوا میره که: تمام عمرمون رو پای شما گذاشتیم و اینه مزد ما؟!ا
هیچکس نیست که بهمون بگه که: آخه، مرد حسابی، زن حسابی... مگه این طفلک ها تقاضای رسمی مبنی بر آوردنشون به این دنیای فانی رو ازتون کردند؟! حق پدر و مادری رو در حق فرزندانتون به جا بیارید و احساس همیشه مورد حمایت بودن بدون قید و شرط رو بهشون بدید، نه احساس خفقان...ا

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

اول ماه مه

روزها، هفته ها و ماهها به سرعت برق و باد در حال عبورند! چشم به هم می زنی یک هفته میگذره... عموناصر، انگار شوخی شوخی دیگه افتادی توی سرازیری ها... :)ا
بگذریم... اول ماه مه هم اومد و به مبارکی و میمنت گذشت. هوای آفتابی برای تظاهرکنندگان هر ساله ی این روز بسیار دلپذیر بود و در حالیکه همگی گرد "پوسیدون، ایزد آبها" در میدان اصلی شهر ما حلقه زده بودند، به سخنرانی بازندگان انتخابات اخیر این کشور قطبی گوش فرا میدادند! البته شب قبلش یعنی سی آوریل رو نیز نباید فراموش کرد که در این سرزمین به طرز خاصی جشن گرفته میشه و خلاصه از بزرگ و کوچیک به بیرون می زنند، آتیش بزرگی به پا کرده و پیرامونش جمع میشند! در این آتیشها البته اون قدیم قدیما "جادوگران" رو می سوزونده اند...ا
میگم، دنیای آدما چقدر متفاوت میتونه باشه! تا وقتی که به طریقی پات به این دنیاها باز نشده باشه، حتی در مخیلاتت هم نمیتونی بعضی از امیال و آرزوهای انسانها رو تخمین بزنی! در یک برهه ای از زندگیم که توی یکی از این کشورهای سردسیر زندگی میکردم، به فراخور زندگی دانشجویی بایستی در هوایی بسیار سرد صبحها چندین ساعت توی هوای آزاد کار می کردم. یادم میاد که چقدر وضعیت و دمای هوا در اون پریود زندگی من رو تحت الشعاع قرار میداد، به طوری که شاید بعضی از روزها آرزویی به جز "چند درجه بالای صفر" نداشتم!... حالا در این روز جهانی کارگر و شب قبلش، هستند کسانی که هوای گرم و آفتابی شاید شعف و شادیی به زندگیشون می بخشه، که تا آدم چند لحظه ای رو در دنیاشون سپری نکرده باشه، این احساس رو در اونها درک نخواهد کرد!ا