۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

ای کاش می توانستم

...
ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند
ای کاش می توانستم
ـــ یک لحظه می توانستم ای کاش ـــ
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشید شان کجا ست
و باورم کنند

ای کاش
می توانستم

احمد شاملو- مرثیه های خاک

۲ نظر:

ناشناس گفت...

Harfha nagofteh mimanad..
raazha nagofteh goya nist..

baash ta farda...
zendegi rozanei tazeh migoshayad
roo be khalavate hamsohbatihaman

baash ta farda...

amunaaser گفت...

سكوت، سرشار از سخنان ناگفته است، ازحرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده ... در این سکوت، حقیقت ما نهفته است. حقیقت تو ...حقیقت من...ا